عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
سرشک لعل من حاصل گل آزار می آرد
گهر می ریزم و سنگ ملامت بار می آرد
شکست از دیده ی بدخورد جامم این سزای او
که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می ارد
شراب تلخ با محبوب سیم اندام نوشیدن
فرح دارد ولی تلخی صد آن مقدار می آرد
مکن عیب من از مستی و سربازی که عشقست این
که گردن بسته شیران را به پای دار می آرد
بسا مرد سلامت رو که بهر یکزمان مستی
شرابش موکشان در خدمت خمار می آرد
بجان بخشی من آن کس که دایم می کند انکار
اگر یک جرعه می نوشد روان اقرار می آرد
فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری
گذر در چشم بیخواب و دل بیدار می آرد
گهر می ریزم و سنگ ملامت بار می آرد
شکست از دیده ی بدخورد جامم این سزای او
که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می ارد
شراب تلخ با محبوب سیم اندام نوشیدن
فرح دارد ولی تلخی صد آن مقدار می آرد
مکن عیب من از مستی و سربازی که عشقست این
که گردن بسته شیران را به پای دار می آرد
بسا مرد سلامت رو که بهر یکزمان مستی
شرابش موکشان در خدمت خمار می آرد
بجان بخشی من آن کس که دایم می کند انکار
اگر یک جرعه می نوشد روان اقرار می آرد
فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری
گذر در چشم بیخواب و دل بیدار می آرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا چند طلب باشد و مطلوب نباشد
خون گریم و نظاره ی محبوب نباشد
هر ناله میان من و او قاصد دردیست
دلسوز مرا حاجت مکتوب نباشد
هر جا که شکافند دل مهر پرستان
یکذره نیابند که مجذوب نباشد
گر دیده و دل پاک نگهداشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
عشقست که قربان سگ کوی کند مرد
این درد چو درد دل ایوب نباشد
شک نیست که در قصه ی پیراهن یوسف
خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد
دل بد مکن از یار جفا پیشه فغانی
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
خون گریم و نظاره ی محبوب نباشد
هر ناله میان من و او قاصد دردیست
دلسوز مرا حاجت مکتوب نباشد
هر جا که شکافند دل مهر پرستان
یکذره نیابند که مجذوب نباشد
گر دیده و دل پاک نگهداشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
عشقست که قربان سگ کوی کند مرد
این درد چو درد دل ایوب نباشد
شک نیست که در قصه ی پیراهن یوسف
خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد
دل بد مکن از یار جفا پیشه فغانی
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دود از دل من باده ی گلرنگ برآورد
زین خرقه ی تر آینه ام زنگ برآورد
هر بار نمی برد چنین مطربم از دست
این بار ندانم که چه آهنگ برآورد
عشق آمد و در چاه فراموشیم افگند
آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
گفتم که به یک نغمه درم جامه ی ناموس
من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
شد دیده سپید و گل مقصود نچیدیم
نخل غرض ما همه این رنگ برآورد
بس تخم امل در هوس نام فشاندیم
نامش نشنیدیم ولی ننگ برآورد
صد کوه بلا زیر و زبر کرد فغانی
هر گاه که آهی ز دل تنگ برآورد
زین خرقه ی تر آینه ام زنگ برآورد
هر بار نمی برد چنین مطربم از دست
این بار ندانم که چه آهنگ برآورد
عشق آمد و در چاه فراموشیم افگند
آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
گفتم که به یک نغمه درم جامه ی ناموس
من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
شد دیده سپید و گل مقصود نچیدیم
نخل غرض ما همه این رنگ برآورد
بس تخم امل در هوس نام فشاندیم
نامش نشنیدیم ولی ننگ برآورد
صد کوه بلا زیر و زبر کرد فغانی
هر گاه که آهی ز دل تنگ برآورد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ساقی چه بود باده و زین آب چه خیزد
من تشنه ی عشقم ز می ناب چه خیزد
گل دیده نیفروزد و مه دل نرباید
مقصود تویی از گل و مهتاب چه خیزد
خنجر مکش از دور که من صید هلاکم
نزدیکتر از این غضب و تاب چه خیزد
در هم مکش ابرو ز تمنای دل من
جز حاجت درویش ز محراب چه خیزد
چون تیر تو خوردیم چرا تیغ کشد غیر
تسلیم چو شد صید ز قصاب چه خیزد
در خواب شد آنشوخ بشکلی که مرا کشت
تا باز چه بنماید و زین خواب چه خیزد
اشک تو نیار گل مقصود فغانی
پیداست کزین قطره ی خوناب چه خیزد
من تشنه ی عشقم ز می ناب چه خیزد
گل دیده نیفروزد و مه دل نرباید
مقصود تویی از گل و مهتاب چه خیزد
خنجر مکش از دور که من صید هلاکم
نزدیکتر از این غضب و تاب چه خیزد
در هم مکش ابرو ز تمنای دل من
جز حاجت درویش ز محراب چه خیزد
چون تیر تو خوردیم چرا تیغ کشد غیر
تسلیم چو شد صید ز قصاب چه خیزد
در خواب شد آنشوخ بشکلی که مرا کشت
تا باز چه بنماید و زین خواب چه خیزد
اشک تو نیار گل مقصود فغانی
پیداست کزین قطره ی خوناب چه خیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
صبحی بمن آن شاخ گل از خواب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
یا نیمشبی مست ز مهتاب نخیزد
از خانه ی زین خاست بقصد دل عاشق
زانگونه که آتش بچنان تاب نخیزد
از گرمی می بود که آن غمزه برآشفت
بی جوشش خونی رگ قصاب نخیزد
هر چند کشم باده ز غم پاک نگردم
گردیست بدین دل که به صد آب نخیزد
پهلو بدم تیغ نه ار بر سر کاری
مرد هنر از بستر سنجاب نخیزد
خون خوردنم از عشق بگویید بزاهد
تا بیخبر از گوشه ی محراب نخیزد
این بیخودی و مستی عشقست فغانی
اینگونه خرابی ز می ناب نخیزد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هوا خوشبوی گشت و مرغ در پرواز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بهار رفته از گلشن به گلشن باز می آید
تحیت می رساند بلبلان را باد نوروزی
که گل بار دگر در جلوه گاه ناز می آید
چه باد مشگبیزست اینکه بوی جان دهد هر دم
مگر از راه آن ترک شکار انداز می آید
بشارت باد از آن صیادوش کبک خرامان را
که باز از طرف دشت آواز طبل باز می آید
چه سازست اینکه دیگر می نوازد مطرب مجلس
که از رگهای جان عاشقان آواز می آید
چمن خالی مبادا از می لعل و نسیم گل
که این آب و هوا سرو مرا دمساز می آید
بگردان پرده ای مطرب که از راه عراق امروز
مه اوج شرف در گلشن شیراز می آید
بده جامی که انجامش به از آغاز خواهد شد
هرانکو با صفای نیت از آغاز می آید
مسیحا یار و خضرش رهنمون و همعنان یوسف
فغانی آفتاب من به این اعزاز می آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
افغان که دل به هیچ مقامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
کس جرعه یی شراب ز جامم نمی کشد
آزرده ام چنانکه به گلگشت کوی تو
دل هم به اختیار تمامم نمی کشد
دست من و میان تو زین نازکان شهر
چابکتر از تو کس چو بدامم نمی کشد
بیگانه ام ز نقل و شرابی که بی تو است
اندیشه ی حلال و حرامم نمی کشد
دل می برد فرشته و ره می زند پری
رغبت به سوی هیچکدامم نمی کشد
امروز هم به وعده مرو آفتاب من
کاین داغ جانگداز بشامم نمی کشد
این عزتم تمام که در سال و مه کسی
بار دعا و ننگ سلامم نمی کشد
جز عشق خانه سوز فغانی دگر نماند
همصحبتی که ننگ ز نامم نمی کشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
روز گلگشتست و یاران برگ عشرت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
گلرخان رفتند و در گلزار صحبت ساختند
کار افتادست عاشق را که در صحرا و باغ
دلبران هر روز مجلس را بنوبت ساختند
گوشه ی بستان خوشست اکنون که محبوبان مست
هر یکی پای گلی جستند و خلوت ساختند
وقت آن آمد که در عالم به دست آید گلی
بینوایان بسکه با خار ندامت ساختند
آه از این بستان که تا برگ از درخت آمد برون
از برای رفتنش صد گونه علت ساختند
قصر یاقوتست پنداری درخت ارغوان
کز برای عشرت اهل مروت ساختند
دوست دارم طور میخواران که گر دشمن رسد
در زمانش مست از جام محبت ساختند
گرچه مستم چشم بر لطف ازل دارم هنوز
زانکه حاضر بوده ام آن دم که جنت ساختند
باده پنهان کن فغانی تا نگیرد نام بد
کیمیایی کان بصد تدبیر و حیلت ساختند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چه تندی است که سویت نگاه نتوان کرد
نهفته روی نکویت نگاه نتوان کرد
ازین شراب که در کار عاشقان کردی
دگر بجام و سبویت نگاه نتوان کرد
بشیوه های دگر زنده می کنی ما را
بجور و تندی خویت نگاه نتوان کرد
چه سود زین همه آب حیات وه که هنوز
بسبزه ی لب جویت نگاه نتوان کرد
ز بسکه دود برآوردی از دلم چو سپند
بخال غالیه بویت نگاه نتوان کرد
چنین شراب کجا خوردی ای بهشتی رو
که سیر بر گل رویت نگاه نتوان کرد
سگت فغانی دیوانه را کشید بخون
فغان که بر سگ کویت نگاه نتوان کرد
نهفته روی نکویت نگاه نتوان کرد
ازین شراب که در کار عاشقان کردی
دگر بجام و سبویت نگاه نتوان کرد
بشیوه های دگر زنده می کنی ما را
بجور و تندی خویت نگاه نتوان کرد
چه سود زین همه آب حیات وه که هنوز
بسبزه ی لب جویت نگاه نتوان کرد
ز بسکه دود برآوردی از دلم چو سپند
بخال غالیه بویت نگاه نتوان کرد
چنین شراب کجا خوردی ای بهشتی رو
که سیر بر گل رویت نگاه نتوان کرد
سگت فغانی دیوانه را کشید بخون
فغان که بر سگ کویت نگاه نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
از چه مجنون مرغ را بر فرق خود جا کرده بود
غالبا از پیش لیلی نامه یی آورده بود
از من محروم دی چون می گذشت آن شهسوار
تن نهان در خاک و از خون دیده ام در پرده بود
دل نمی داد از کف آسان غنچه ی پیکان یار
کش به آب دیده و خون جگر پرورده بود
التفاتی کان پری شب با من دیوانه داشت
نیست آن در خاطرم کز عشق هوشم برده بود
مستی عشق فغانی شور دیگر داشت دوش
غالبا از دست آن میخواره جامی خورده بود
غالبا از پیش لیلی نامه یی آورده بود
از من محروم دی چون می گذشت آن شهسوار
تن نهان در خاک و از خون دیده ام در پرده بود
دل نمی داد از کف آسان غنچه ی پیکان یار
کش به آب دیده و خون جگر پرورده بود
التفاتی کان پری شب با من دیوانه داشت
نیست آن در خاطرم کز عشق هوشم برده بود
مستی عشق فغانی شور دیگر داشت دوش
غالبا از دست آن میخواره جامی خورده بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
می خورده خنده بر من ناشاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
معلم چون به تعلیم خط از دستش قلم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد
معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او
خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان
مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
ازین سوزی که دارد پیر کنعان در غم یوسف
سزد کز گوشه بیت الحزن آتش علم گیرد
اگر من سوختم بادا چراغ حسن او روشن
قضا پروانه یی از مطلع انوار کم گیرد
فغانی در حریم کویت آمد با دل سوزان
چه سگ باشد که بی داغ تو خود را محترم گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
سر از نیاز من آنسرو سرفراز کشید
نیازمندی من دید و سر بناز کشید
بیک نگاه نهان می توان تلافی کرد
هر آن ستم که دل از چشم فتنه ساز کشید
خوش آن کرشمه و جولان که بر سرم از ناز
عنان توسن سرکش فگند و باز کشید
کجاست روز وصالش که تا شود کوته
فسانه ی شب هجران که بس دراز کشید
ز ناز سرو قدان بی نیاز گشت دلی
که سر گرانی آن شوخ دلنواز کشید
جمال دولت محمود زینت آندم یافت
که بار سلسله ی طره ی ایاز کشید
رسد بمقدمت ای سرو ناز مشتاقی
که نقد جان برهت از سر نیاز کشید
چو زر گداخت فغانی تمام هستی خود
دمی که از غم دل آه جانگداز کشید
نیازمندی من دید و سر بناز کشید
بیک نگاه نهان می توان تلافی کرد
هر آن ستم که دل از چشم فتنه ساز کشید
خوش آن کرشمه و جولان که بر سرم از ناز
عنان توسن سرکش فگند و باز کشید
کجاست روز وصالش که تا شود کوته
فسانه ی شب هجران که بس دراز کشید
ز ناز سرو قدان بی نیاز گشت دلی
که سر گرانی آن شوخ دلنواز کشید
جمال دولت محمود زینت آندم یافت
که بار سلسله ی طره ی ایاز کشید
رسد بمقدمت ای سرو ناز مشتاقی
که نقد جان برهت از سر نیاز کشید
چو زر گداخت فغانی تمام هستی خود
دمی که از غم دل آه جانگداز کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مرا هر روز بیتو صد غم جانسوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل
بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید
چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش
نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید
شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل
بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی
چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید
چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم
بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل
بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید
چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش
نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید
شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل
بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی
چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید
چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم
بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
منظور هیچ مست نشد نرگس و گلش
هرگز میان بزم شرابش کسی ندید
آب حیات بود و لبی تر نشد ازو
گل داشت سالها و گلابش کسی ندید
بیرون نرفت و خلق جهانند عاشقش
عالم گرفت و پا برکابش کسی ندید
هر شب در آرزوی وصالش که کیمیاست
خفتند صد هزار و بخوابش کسی ندید
یا رب چگونه داشت چو گل، تازه عالمی
آن چشمه ی حیات که آبش کسی ندید
آهی نهان کشید فغانی و جان سپرد
رفت آنچنان که هیچ عذابش کسی ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم
از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو
هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
جان رفت و دیده بهر تماشای روی او
گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم
از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو
هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
جان رفت و دیده بهر تماشای روی او
گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
سازد هنوز عشق توام گرمتر ز دل
داغی که از ملامت اهل زمانه ماند
از خواب برنخاست فغانی سرت مگر
در کلبه جرعه یی ز شراب شبانه ماند