عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بتان شهر که ترکانه باج می طلبند
مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند
ز درد عشق دل خلق روزگار پرست
بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان
نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
درون درد کشان رخنه رخنه گشت و هنوز
شراب لعل ز جام زجاج می طلبند
منم که روی دلم در شکست کار خودست
وگرنه گبر و مسلمان رواج می طلبند
بجلوه یی نتوان شد چراغ خلوت انس
صفای فطرت و لطف مزاج می طلبند
مران ز انجمن خویش تنگدستان را
که جرعه یی ز سر احتیاج می طلبند
مده ز دست فغانی کمند زلف بتان
که این مراد بشبهای داج می طلبند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند
می گرید و نسیم صبا یاد می کند
در آتشم ز حسرت روز شکار تو
این دلرمیده بین که چها یاد می کند
نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی
دیوانه ی غریب ترا یاد می کند
دارد خدا بلطف خودت ای فرشته خو
زنسان که عاشقت به دعا یاد می کند
باور نمی کنم که کند ترک چون تویی
دل گر هزار نام خدا یاد می کند
دارد دلم هنوز امید وفای تو
با آنکه از هزار جفا یاد می کند
چندان ملامتست که باور نمی کنم
گر هم یکی بمهر مرا یاد می کند
غیر از لبت که می کشد آنرا که مرهمست
بیمار خویش را بدوا یاد می کند
چندان جفا کشید فغانی که نشنود
گر هم یکی ز مهر و وفا یاد می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود
از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد
در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو
خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم
گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود
بلبل شیدا نمی داند که در این دامگاه
زیر هر برگ گلی صد نیشتر پنهان بود
عیش من تلخست ورنه عالم از شهدست پر
بلکه در هر گوشه صد تنگ شکر پنهان بود
در گل و نسیرین نیابی بلکه در خورشید و ماه
آنچه در هر ذره ی این خاک در پنهان بود
زود بگذر زین نگارستان که زیر هر دری
صد هزاران نازکی در یکدگر پنهان بود
باغ فردوسست آن یا طرفه جای دلکشست
زانکه صد شاخ گل اندر هر شجر پنهان بود
زار می سوزد فغانی گرچه پیدا نیست داغ
برق آه دردمندان را اثر پنهان بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
گلی که از نفسش مشک ناب بگدازد
چرا لب شکرین از شراب بگدازد
خوش آن بدن که ز می در قبا چو گل روید
نه آنکه همچو شکر در گلاب بگدازد
بر آن سرم که چراغی ز روغنم ماند
دمی که این تن بیخورد و خواب بگدازد
گهی ز غم جگر پاره ام کباب شود
دمی ز غصه دلم چون کباب بگدازد
بدلفروزی شمع جمال او نرسد
هزار سال اگر آفتاب بگدازد
فغانی از طلب کیمیا نیاساید
مگر دمی که درین اضطراب بگدازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
مدام از کشت امیدم خس و خاشاک می روید
عجب گر بر مراد من گلی از خاک می روید
چو من بی بهره ام از عشرت دنیا چه سودم زان
که بر طرف چمن گل می دمد یا تاک می روید
پریشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازین گلها
که نونو بهر من از گلشن افلاک می روید
مرا از هر گل نو در جگر خاریست پنداری
ز خاک بخت من آنهم بصد امساک می روید
منم در عالم و این دانه های اشک بی قیمت
که از دلهای ریش و سینه های چاک می روید
دمی باقیست د امن بر مچین از آب و خاک من
هنوز اندک گیاهی زین گل نمناک می روید
فغانی پاک شو تا مهر گردد کینه ی دشمن
که داروی محبت از زمین پاک می روید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید
یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر
گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
فردا جواب نقد کدام آرزو دهد
عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
باور که می کند که مرا رفتن تو کشت
از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید
کی در دلش گذشت که سوز من از کجاست
دشمن که آتشم زد و داغ نهان ندید
کس را چه انفعال، مرا طعن می کشد
آسوده را چه درد که زخم زبان ندید
نگرفت در پناه خودم زاغ هم ز ننگ
کرگس چه عیبها که درین استخوان ندید
تا چشم باز کرد فغانی بدان کمر
خود را به هیچ شکل دگر در میان ندید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد
آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد
نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم
طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد
از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه
روشن دل پروانه یی کاین تیره مسکن خوش نکرد
از عاشقی شد عاقبت روزم ببدنامی سیه
ترسید از روز سیه آنکس که این فن خوش نکرد
خوش حالت مرغی که او جا کرد در ویرانه یی
وز های و هوی باغبان گلگشت گلشن خوش نکرد
از چنگ طفلان دامنم کوته مبادا هیچگه
کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد
بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی
عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
روزی فلکم پیش در او نرسانید
بختم بقبول نظر او نرسانید
عشقم تن چون موی بروز سیه افگند
یکبار در آغوش و بر او نرسانید
زانم چه که بر اوج رسد اختر طالع
بر حال بدم چون اثر او نرسانید
آخر دهن آلوده شد از صحبت عاشق
لب گر چه بخون جگر او نرسانید
عاشق بچه مشغول شود پیش که دارد
دستی که به طرف کمر او نرسانید
چون دست بر آن تازه چمن یافت فغانی
آزار بگلبرگ تر او نرسانید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
امروز اگر می بمن آن لب نرساند
پیداست که مخمور تو تا شب نرساند
نظاره ی جولان توام کی برد از هوش
گر این طرفت بازی مرکب نرساند
بیچاره خرابی که دلش سوزد و از بیم
دستی بچنان عارض و غبغب نرساند
فریاد من از وعده خلافیست کز آن لب
هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند
برخاست شراری ز دل گرم فغانی
آزار بگلبرگ تو یا رب نرساند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
صبا برگ گلی سوی من مجنون نیندازد
که از خار دگر در رهگذارم خون نیندازد
نیفتم هیچگه در بزم شمع خود چو پروانه
که کس دستم نگیرد وز درم بیرون نیندازد
فسون خوان در پی تسکین سوز و من بفکر آن
که آهم آتشی در دفتر افسون نیندازد
توانم خواند آسان نامه ی او گر برغم من
رقیبش در نوشتن حرفی از مضمون نیندازد
شبی در بزم آنمه زنده دارم بر مراد دل
اگر ساقی دوران در میم افیون نیندازد
فغانی دل منه بر مهر گردون کاین ستم پیشه
نیفرازد سری تا آخرش در خون نیندازد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
نوبهار آمد که بوی گل جهانرا خوش کند
جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز
عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان
مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من
جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
آهوان را چشم و مرغان را نظر مانده به راه
تا کی این ترک شکاری دست در ترکش کند
شمه یی طاقت نیارد گر بود صبح و شفق
آنچه بر دل جام صاف و ساقی مهوش کند
بلبل طبع فغانی در گلستان نظر
بهر تسخیر گلی این نغمه ی دلکش کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز بیرحمی چو آن گل پیرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه
دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد
عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان
برغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد
بکنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس
چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد
فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین
که در گل ماند اینجا هر که او آلوده دامن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بمجلسی که تویی می دگر نمی گنجد
چه جای می که گلاب و شکر نمی گنجد
بنوش از دل عاشق میی که می خواهی
که در خرابه ی ما جام زر نمی گنجد
چه حالتست که در جام عیش مسکینان
بغیر شربت خون جگر نمی گنجد
محبت تو چنان ساخت سیرم از عالم
که در مزاج دلم خواب و خور نمی گنجد
میان ما و حبیب آنچنان معامله ییست
که گر فرشته شود غیر در نمی گنجد
هزار گونه غم و درد در دلم کردی
بسست، دیگر ازین بیشتر نمی گنجد
مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن
دگر بخلوت ما درد سر نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو
چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد
مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی
که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد
خراب آن بدنم ای نهال روز افزون
که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد
نگویمت که مکن گوش حرف بیگانه
چو در دلت سخن آشنا نمی گنجد
درآمدی بدل و رستم از بلای جهان
بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد
بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ
چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عشق آمد و هوای صف طاعتم نماند
پرهیز ای فرشته که آن عصمتم نماند
دردا که از دعا تو بدستم نیامدی
وز جانب کسی نظر همتم نماند
خود را به عشق لاله رخی سوختم تمام
اندوه دوزخ و هوس جنتم نماند
دادی بسی نمک شکری نیز لطف کن
کز خوان نعمت تو جزین قسمتم نماند
می ده که گر فرشته شوم همچنان بدم
بدنام چون شدم بر کس حرمتم نماند
دنبال آرزوی دل خود نمی روم
نومیدیم بسوخت بسی رغبتم نماند
اکنون که چون فغانیم افگندی از نظر
گر هم که داشتم هنری قیمتم نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دوشم چراغ دیده به صد نور و تاب بود
در سر شراب و در نظرم آفتاب بود
تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست
می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود
بزمی به از هزار پریخانه ی چگل
دل در میان به صورت و معنی خراب بود
من در میانه سوخته چون دانه ی سپند
وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود
با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل
از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود
از غایت حیا نتوانست دیدنش
هم شرم روی او برخ او حجاب بود
تسبیح صوفیان گرو نقل و باده شد
تسبیح را چه قدر سخن در کتاب بود
از زهر چشم و تیغ زبانش خبر نبود
دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود
ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب
او را چه اختیار گناه شراب بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ستمگران غم اهل نظر نمی دانند
جراحت دل و داغ جگر نمی دانند
دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور
ستاره بازی گردون مگر نمی دانند
بجان ملامت عشاق می کنند عوام
معینست که کار دگر نمی دانند
خرد پسند ندارد شکست درویشان
علی الخصوص که پا را ز سر نمی دانند
جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست
فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند
بعید نیست که آتش بعود زهره زنند
درین دیار که قدر هنر نمی دانند
بعیب دوستیم دشمنند بی خردان
هزار شکر کزین بیشتر نمی دانند
خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام
چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند
چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق
که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند