عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دل بیقرار و دولت دیدار مشکلست
گر خود عنایتی نکنی کار مشکلست
میخانه یی برون ندهد این شراب تلخ
کمتر که شرح مسئله بسیار مشکلست
هر دم بدل هزار سنان می رسد ز دوست
با آنکه درد خوردن یک خار مشکلست
تا نیست جذبه یی نتوان کرد جان نثار
رفتن بپای خود بسر دار مشکلست
پیش دهان تنگ تو بستم لب از سؤال
آری درین معامله گفتار مشکلست
از قرص آفتاب عجب نیست کسب نور
کاری چنین ز ذره ی دیوار مشکلست
دل را بیازمای فغانی و عشق ورز
رفتن درین محیط بیکبار مشکلست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
عاشقان را در سر شوریده سودا آتشست
در بدن خون نشتر و در دل سویدا آتشست
تن نخواهد خوابگاه نرم چون گر مست دل
گلخنی را زیر و پهلو فرش دیبا آتشست
میگدازم از حیا تا از تو می جویم مراد
در نهاد بیدلان عرض تمنا آتشست
خواب مستی کرده می سوزم ز آشوب خمار
چون نسوزم چون مرا در جمله اعضا آتشست
می مخور بسیار اگرچه ساقیت باشد خضر
کانچه امشب آب حیوانست فردا آتشست
مرد صاحبدل رساند فیض در موت و حیات
شاخ گل چون خشک گردد وقت سرما آتشست
گر چنین خواهد کشید از دل فغانی آه گرم
تا نفس خواهد زدن گلهای صحرا آتشست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است
رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
صاحبان قلم انگشت گزیدند همه
زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت
داستان غلط ماست که وارون زده است
طبق زر نشود پی سپر تیر فلک
این همان سخت کمانیست که قارون زده است
نیست در دایره ی سطح فلک لفظ خبر
اهل همت قدم از دایره بیرون زده است
دور بادا خطر چشم بد از دختر رز
که چو خورشید سراپرده بگردون زده است
آنکه این نامه ی سربسته نوشست نخست
گرهی سخت بسر رشته ی مضمون زده است
ادب از باده مجویید که این لعل قبا
سنگ بر جام جم و خم فلاطون زده است
عشق در هر لب جو کوهکنی کرده هلاک
بهمان سنگ که بر کاسه ی مجنون زده است
ساقیا جام لبالب بفغانی پیما
که بفکر دهنت نکته ی موزون زده است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ای آنکه همه سوختنت از پی کامست
تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست
درویش چو در مشرب توحید رسیدی
همصحبتی خلق دگر بر تو حرامست
ای مرد خدا از تو باو راه بسی نیست
گر پای طلب پیش نهی یکدوسه گامست
در وادی عشقست اگر هست شکاری
باقی همه چون مینگرم دانه و دامست
عاشق به ازین دیده نگهدار و مرو دور
کان مه که ز کویش طلبی بر لب بامست
عاشق نکند فرق سیاهی و سفیدی
این نکته که گفتم سخن شاه غلامست
مجنون ز در خانه ی لیلی نرود پیش
دیوانه چه داند که ره کعبه کدامست
ساقی می اگر درد بود عذر میاور
پیش آر که کیفیت می در ته جامست
از جای بلند آمده است این سخن دور
خوش باد فغانی نفست این چه کلامست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیست بیرون و درونم ذره یی خالی ز دوست
صورتم آیینه ی معنی و معنی عین اوست
آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار
هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست
حسن روز افزون یار و عشق خرمن سوز من
همچو گل در غنچه ی سیراب و چون می در سبوست
اختلافی هست در صورت ولی معنی یکیست
آنچه در هر لاله یی رنگست در هر نافه بوست
دیده را آبی و دل را آتشی دارد مدام
آه ازین معجز که در آیینه ی روی نکوست
دوست می داند که سوز و درد من بیهوده نیست
هر پریشانی که هست از دشمن بیهوده گوست
سایه ی لطف از فغانی کم مکن ای آفتاب
جان فدای مهربانی باد کاینش خلق و خوست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دمی که آن گل خندان بقصد خون منست
ز خوی نازک او نیست از جنون منست
بنا امیدی از آن آستان شدم محروم
نشان بخت بد و طالع زبون منست
برون ز بزم طرب سوزدم بخنده چو شمع
کسی که بی خبر از آتش درون منست
رقم بمنصب فرهادیم کشید قضا
که بار خاطر من کوه بیستون منست
مران به گریه ام ای باغبان ز گلشن خویش
که آب و رنگ گل از اشک لاله گون منست
تو خود بعشوه نظر کن بسوز گفتارم
چه احتیاج بافسانه و فسون منست
دلیل سوز فغانی بسست آتش آه
نشان داغ درون شعله ی برون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز با مرغ سحر خوان غنچه عهد تازه بست
دفتر گلرا بعنوان وفا شیرازه بست
جذب آب و سبزه بیرون برد گلرویان شهر
محتسب هر چند از غیرت در دروازه بست
جوش مستان و خروش رود و گلبانگ هزار
زین نواها در هوا از شش جهت آوازه بست
اشتیاق باده چندان شد که هنگام صبوح
نرگس مخمور نتواند لب از خمیازه بست
طرح این مجلس برون ز اندازه ی وهمست و عقل
آفرین بر دانش استاد کاین اندازه بست
نازکان باغ را حاجت به رنگ و بو نبود
زین سبب در کاسه های لاله مشک و غازه بست
طبع موزون فغانی بین که در گلزار عشق
هر بهار از معنی رنگین چه نخل تازه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
اگرچه زشت نماید بدوستان ستم دوست
جفا کشیم و برویش نیاوریم که نیکوست
بمکتب ستم او دلم ز وسوسه ی عقل
چو طفل عربده جو پهلوی خلیفه ی بدخوست
دل ضعیف چه زحمت برد بنزد طبیبان
چو هم ملاحظه ی صبر او معالجه ی اوست
ز سحر نافه ی زلف تو آتشیست درین دل
که گر بشیر در اویزد از جنون بدرد پوست
ترنج غبغش آخر به دست بخت من افتد
بکوشم و بکفش اورم که سیب سخنگوست
ز گریه نرگس من شد سپید و یاسمنم زرد
دلم هنوز هواخواه نوخطان پریروست
سفال صبر شو ایدل که آن نهال ملاحت
به آب دیده در آید اگر چه آن طرف جوست
هزار سلسله ی بافته بمذهب عشاق
نه همچو طاقیه ی پرده و کلاله ی خوشبوست
گلی که تربیت از بلبلی نیافت فغانی
اگر ز چشمه ی خورشید آب خورده که خودروست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هر زمان از عشق پاک آن شوخ با من خوشترست
بیش خاصیت دهد هرچند می بیغش ترست
شمع را هر ذره گر پروانه یی خیزد ز مهر
جان آن یک بیشتر سوزد که پر آتش ترست
صاحبان حسن اگرچه فتنه جویانند لیک
فتنه ی او بیشتر باشد که شاهد وش ترست
عشق را ساز مخالف دان که از هر پرده اش
هر نوایی خوش که می خیزد از آن یک خوش ترست
سوز پر باید نه ساز پر که در نخجیر عشق
تیر کاری تر رود زانکو تهی ترکش ترست
از دل گرم فغانی در قبول نور عشق
هر نفس کان پیش می آید از آن دلکش ترست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت
در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی
اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت
مجنون در مکتب خوبانست دل من
در خانقه و کنج فراغش نتوان یافت
دل شیفته ی شاهسواریست که هرگز
لهوش نتوان دیدن و لاغش نتوان یافت
محروم بماندیم درین بزم که ساقی
ترکیست که بویی ز ایاغش نتوان یافت
مرغی که سراسیمه ی دامست فغانی
در گرد گل و گوشه ی باغش نتوان یافت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
کامی ندید از تو دل نامراد من
جایی که نامرادی عشقست کام نیست
ماییم و آه نیمشب و ناله ی سحر
اهل فراق را طلب صبح و شام نیست
گاهی صبا ببوی تو جان بخشدم ولی
افسوس کاین نسیم عنایت مدام نیست
هر جا که هست جای تو در چشم روشنست
بنشین که آفتاب بدین احترام نیست
ناصح مگوی پند که گفتار تلخ تو
چون گفتگوی ساقی شیرین کلام نیست
مستان اگر کنند فغانی بتوبه میل
پیری باعتقاد به از پیر جام نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
در کنج محنت این دل دیوانه خوشترست
دیوانه را مقام بویرانه خوشترست
این قطره های اشک عقیقی زمان زمان
در دیده ام ز سبحه صد دانه خوشترست
ای پندگو خموش که در گوش جان من
یک ناله ی حزین ز صد افسانه خوشترست
سوزیست گرم شام و سحر شمع را ولی
این سوختن ز جانب پروانه خوشترست
ساقی من اختیار ندارم ز بیخودی
در دست اختیار تو پیمانه خوشترست
شرم و ادب نه شیوه ی شوخی و دلبریست
در نرگس تو شیوه ی مستانه خوشترست
تا کی درون پرده کشیدن شراب عشق
این گیر و دار بر در میخانه خوشترست
دیوانه شد فغانی ورست از کمند عقل
آزادگی بمردم دیوانه خوشترست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
ای مست عیش زمزمه ی ارغنون بسست
بهر هلاک خویش چه آیم به بزم تو؟
این یک نظر که می نگرم از برون بسست
تا چند رنج خاطرم از دیدن رقیب
عمری بدرد دل گذراندم کنون بسست
فرخنده ساز یکرهم ای بخت خانه سوز
عمری ز ناکسی تو بودم زبون بسست
انگیز کشتنم کن اگر دوستی رفیق
رسوا شدم بدفع جنونم فسون بسست
باز این چه شیونست فغانی بدشت و کوه
چشمی نماند کز تو نشد غرق خون بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
محتسب گر بدر میکده مانع نشود
رند میخواره بصد عربده قانع نشود
یار چون در راه میخانه قدم پیش نهد
کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
اصل این ذره ی سرگشته هم از خورشیدست
هم بدان اصل محالست که راجع نشود
راه باریک فنا تیزتر از شمشیرست
قطع این مرحله بی حجت قاطع نشود
عاشق از روی نکو در نظری فهم کند
آنچه معلوم بصد شرح مطالع نشود
سعی در کار تو دارند دلا دشمن و دوست
نگران باش که رنج همه ضایع نشود
لب فرو بند فغانی و در دل مگشای
که بتیزی زبان دفع موانع نشود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر بزانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود