عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۱
شب نیست کز غمت دل من خون نمی شود
وز اشک روی زردم گلگون نمی شود
از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک
از سر هوای عشق تو بیرون نمی شود
گفتم که بی جمال تو روزم به سر شود
ای جان نازنین چه کنم چون نمی شود
با درد عشق و دوری رویت اگر دلم
وقتی صبور می شد و اکنون نمی شود
شد دامن وصال تو از دست من رها
آری چه چاره، بخت چو وارون نمی شود
در جنب آتش دل و سیلاب دیده ام
خور ذرّه می نماید و جیحون نمی شود
هرگز میان دیده و خیل خیال تو
یک روز نگذرد که شبیخون نمی شود
بر ما اگرچه تو ستم افزون همی کنی
ما را به جز محبّتت افزون نمی شود
از دست شد جلال ز هجران و دست او
بر دامن وصال تو مقرون نمی شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۴
عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد
رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد
کام آن بیند که تن در درد ناکامی دهد
وصل آن یابد که دل بر محنت هجران نهد
از برای گوهر آن طالب که غوّاصی کند
ترک سر گوید چو پا در بحر بی پایان نهد
گوی خواهد شد سرِما در سرِ میدان عشق
مردی مردی که با ما پای در میدان نهد
هر که بنهد مَردوش بر هر دو عالم یک قدم
چار بالش برتر از نُه گنبد گردان نهد
آنکه بتواند تحمّل کرد ناکامی و رنج
روزگارش کام دل بس زود در دامان نهد
چشم مستش در کرشمه چون کند آغاز ناز
دل ز من بستاند و صد منّتم بر جان نهد
گل برآید سرخ و سرو از پای بنشیند ز شرم
سرو گل رخسار من چون پای در بستان نهد
رنج نابرده امید گنج می داری جلال!
راحت آن یابد که بر خود رنج و غم آسان نهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۸
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۰
دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۵
در خشم رفت و خوش نشد آن تندخو هنوز
باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز
چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد
او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز
ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست
آگه ز آتش من و از حسن او هنوز
بر هر زمین که باد بَرَد بوی زلف او
بعد از هزار سال بود مشکبو هنوز
آمد به سر در آرزوی وصل عمر من
وز سر به در نمی رود این آرزو هنوز
گر فی المثل سپهر شود او در علوّ و قدر
پشتم بود ز محنت عشقش دو تو هنوز
گرچه بسوخت بال و پر از تف شمع عشق
پروانه کم نمی کند از جُست و جو هنوز
شاخ گل امید بخوشید از انتظار
وان آب رفته را بنیامد به جو هنوز
روزی که روزگار گِلم را سبو کند
لب تشنه لب تو بود آن سبو هنوز
ناید جلال از صف میدان عشق باز
سر را بریده در سر میدان چو گو هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۰
زلف تو بر ماه نهد پای خویش
پهلوی خورشید کند جای خویش
عاقبتش سر ببرند آن که او
بیش ز اندازه نهد پای خویش
سلسله بر پای صبا می نهد
از شکن سلسله آسای خویش
هرکسی آشفته دیگر کسی ست
وز همه آشفته و شیدای خویش
حاصلش آشفتگی و تیرگی ست
هر که بود معتقد رای خویش
دیر که سودای خطت پُخت زود
سر بنهد در سر سودای خویش
کار جهان بین که کند هندویی
هم سر بالای تو بالای خویش
پاس رخت دارد در صبح و شام
دزد بود خازن کالای خویش
کرد تمنّای رُخت چون جلال
هست پریشان ز تمنّای خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۱
آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟
ای صبا! تشریف ده تاجان برافشانم چو شمع
راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی
بس که سیل آتشین از دیده می رانم چو شمع
دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای
تا سراپای وجود خود نسوزانم چو شمع
هر شبم تا صبحدم آتش به سر بر می رود
و آب حسرت می رود از رخ به دامانم چو شمع
یک زمان میرم زمانی خانه را روشن کنم
تا به جان کندن شبی را روز گردانم چو شمع
نیست دلسوزی که بر بالین من گرید دمی
در شب تنهایی ار بر لب رسد جانم چو شمع
گر سرم از دست خواهد رفت ننشینم ز پای
تا ترا در بزم خود یک دم بننشانم چو شمع
قدسیان آیند پیرامون کویم در طواف
گر شبی از نور خود بفروزی ایوانم چو شمع
ناصحم گوید نیاری برد جان از سوز عشق
گرنه سوز عشق باشد زنده کی مانم چو شمع
هر سحرگاهی چه آیم سوی مسجد چون جلال
من که هر شامی حریف بزم رندانم چو شمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۰
دامن کشان رسید سوی جویبار گل
ای ترک گلعذار به دامن بیار گل
راز نهفته دل بلبل شد آشکار
برطرف جویبار چو شد آشکار گل
دادند بارعام که از بزمگاه خاص
آمد به فال سعد در ایوان یار گل
در بار داشت اطلس سبز و حریر سرخ
شد مشتری هزار چو بگشاد بار گل
هر دم به مجلسی رود از بس تلوّنش
یک هفته هیچ جای نگیرد قرار گل
بر دست ساقیانِ سمن رخ شراب لعل
گویی شکفته است ز سرو و چنار گل
چندان کشید و باز کشیدش که چاک زد
از دست باد پیرهن زرنگار گل
زین سان که زرد و سرخ برآمد به جویبار
از شرم باده گشت مگر شرمسار گل
دانی که گل جلال! چرا شد چنین عزیز؟
از بهر آنکه عار ندارد ز خار گل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۹
منم کز درت سر به راهی نکردم
به جز آستانت پناهی نکردم
بر آنی که خونم به باطل بریزی
گناهی مکن چون گناهی نکردم
من آن نیستم کز خدنگت بنالم
که صد تیر خوردم که آهی نکردم
شدم سیر ازین زندگانی که هرگز
دمی سیر در تو نگاهی نکردم
به چشمم نیامد گل و چشمه بی تو
قناعت به آب و گیاهی نکردم
من از هر مرادی ترا خواستم بس
تمنّای مالی و جاهی نکردم
نگفتم جفاهای زلف تو با کس
شکایت ز دست سیاهی نکردم
مرا چون جلال از در خود چه رانی
که من جز درت قبله گاهی نکردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۵
به دستی دل، به دستی سنگ دارم
که من با دل فراوان جنگ دارم
به عشقت تا چو سروم پای در بند
لقب آزاده یک رنگ دارم
سرت با من به یک بالین کی آید؟
که بستر خاک و بالین سنگ دارم
گرم سر می رود نگذارم از دست
من این دامن که اندر چنگ دارم
مرا گویی دهانم روزی تست
حقیقت روزیی بس تنگ دارم
الا ساقی می خون رنگ در دِه
که در آیینه دل زنگ دارم
صدای پند در گوشم نگیرد
که گوشی بر نوای چنگ دارم
اگر همچون جلالم بنده خوانی
ز شاهی دو عالم ننگ دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۶
آشکارا کنم این درد که در جان دارم
عاشق روی توام از تو چه پنهان دارم
من بیچاره کجا وصل تو یابم، لیکن
می دهم جان به تمنّای تو تا جان دارم
بعد ازین این سر شوریده و سامان هیهات
زین تمنّا که من بی سر و سامان دارم
روز محشر چه غم از آتش دوزخ باشد
دوزخ اینست که من در دل سوزان دارم
عاقلان را هوس نعمت جنّت باشد
من دیوانه سر صحبت جانان دارم
دوست خواهم چه غم از سرزنش دشمن و دوست
کعبه خواهم چه غم از خار مغیلان دارم
خواب بر دیده حرام است من مسکین را
که ز فکرت همه شب سر به گریبان دارم
خلق گویند که درمان دل ریش بکن
من خود این درد دل از مایه درمان دارم
چون جلال ار سخنم هست پریشان چه عجب
که مسلسل غم آن زلف پریشان دارم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۱
در پایت اوفتادم ای دوست! دست گیرم
می کن بزرگی خود منگر که من حقیرم
ای شمع جمع خوبان! پروانه وار روزی
گرد سرت بگردم در پیش پات میرم
از دست چشم و زلفت پیش که داد خواهم؟
[این] می کشد به بندم [وان] می کشد به تیرم
خیز ای طبیب نادان! ترک معالجت کن
من درد عشق دارم درمان نمی پذیرم
چون کشته تو گردم گر بگذری به خاکم
از خاک سر برآرم تا دامنت بگیرم
ای دوستان! مجویید از بند او خلاصم
آزادم از دو عالم تا در کفش اسیرم
روی از تو برنچینم گر می کشی به تیغم
چشم از تو برندوزم گر می زنی به تیرم
من ترک او نگویم ور جان رَود درین سر
کز جان گزیر باشد وز دوست ناگزیرم
هر شب به خار و خارا غلطم ز درد دوری
وز شوق وصل گویی پهلوست بر حریرم
تا از جلال دوری دوری نکرد یک دم
نام تو از زبانم، یاد تو از ضمیرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۰
ز سودای غم عشقت چنانم
که سر از پا و پا از سر ندانم
سر از دستم بخواهد رفت روزی
همان بهتر که در پایت فشانم
چنان افتاده ام پیش درت خوار
که پنداری که خاک آستانم
اگر هجران تو عمرم سرآرد
دهد وصلت حیات جاودانم
گل مهرت ز خاک من بروید
چو زیر گل بریزد استخوانم
ز من روز قیامت هر چه پرسند
به غیر از دوست ناید بر زبانم
مرا از بهر عشقت آفریدند
چه کار دیگر است اندر جهانم
دلت ای یار! بر حالم بسوزد
اگر درد دل خود بر تو خوانم
بده کام جلال خسته امروز
که تا فردا بمانم یا نمانم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۱
من بنده آن قامت و بالا و میانم
من عاشق و شوریده و شیدای فلانم
من واله عیّاری آن نرگس مستم
حیران خرامیدن آن سرو روانم
ای عمر گرامی! خبرت نیست که بی تو
عمری به چه خونابه دل می گذرانم؟
احوال مرا هر که در آفاق شنیدند
وان بخت ندارم که به گوش تو رسانم
یک روز به بالین من خسته قدم نه
بنگر که ز تیمار فراقت به چه سانم
نی صبر که بی روی تو یک دم بنشینم
نی بخت که در پهلوی خویشت بنشانم
از شوق تو صد بوسه زنم بر دهن خویش
هرگاه که نام تو برآید به زبانم
ابروی تو با غمزه خلایق چو ببینند
دانند که من کشته آن تیر و کمانم
خواهم که درآییم من و تو به سماعی
تو دست برافشانی و من جان بفشانم
از پرتو رخسار تو ای شمع جهانسوز
آتشکده ای ساخته ای بر دل و جانم
جورت بکشم تا ز وجودم رمقی هست
ورتاب و توانم نبود تا بتوانم
از من ببریدی و نه این بود امیدم
از عهد بگشتی و نه این بود گمانم
مشنو که جلال از تو بپیچد سر مویی
یک موی تو بهتر ز همه ملک جهانم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۳
روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم
وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم
کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را
از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم
از گریه فرش را همه در موج خون کشم
وز ناله عرش را همه زیر و زبر کنم
نار جحیم را بازنشانم به آب چشم
یک بار چون برآتش دوزخ گذر کنم
وآنگه چنان ز درد تو آهی برآورم
کاهْ لِ بهشت را همه خونین جگر کنم
بر من نعیم جنّت اعلی کنند عرض
کوته نظر نِیَم که بر آنها نظر کنم
از نو درون خاطر خود جا کنم ترا
و آنها که غیر تُست ز خاطر بِدَر کنم
در روز رستخیز که سر بر کنم ز خاک
نامَردم ار ز هول قیامت حذر کنم
در عرصه گاه حشر درآیم خراب و مست
شوریده وار رایت عشق تو بر کنم
هر لحظه ساز عشق به سوزی دگر زنم
هر دم سماع شوق به حالی دگر کنم
آن دم جمال اگر بنمایی جلال را
یابم کمال وصل و سخن مختصر کنم