عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۱
بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
تا طرّه او روز جهان را به شب آورد
مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد
فریاد من از دست طبیب است که دانست
احوال دل ریشم و مرهم نفرستاد
گفتیم قدم رنجه کند بر سر بیمار
مردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد
بر دست صبا بویی از آن زلف دلاویز
می گفت که بفرستم و آن هم نفرستاد
در بادیه از تشنگی ام جان به لب آمد
و او شربتی از چشمه زمزم نفرستاد
نقش رخ او حیف که بر جان جلال است
کس حور بهشتی به جهنّم نفرستاد
کاندر پی او قافله غم نفرستاد
تا طرّه او روز جهان را به شب آورد
مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد
فریاد من از دست طبیب است که دانست
احوال دل ریشم و مرهم نفرستاد
گفتیم قدم رنجه کند بر سر بیمار
مردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد
بر دست صبا بویی از آن زلف دلاویز
می گفت که بفرستم و آن هم نفرستاد
در بادیه از تشنگی ام جان به لب آمد
و او شربتی از چشمه زمزم نفرستاد
نقش رخ او حیف که بر جان جلال است
کس حور بهشتی به جهنّم نفرستاد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۷
دل نیست که در کوی تو در خاک نگردد
جان نیست که از دست غمت چاک نگردد
ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف
نوری ندهد آینه تا پاک نگردد
از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید
وز سر نرود مهر تو تا خاک نگردد
تا گردش افلاک بود مهر تو ورزم
آری مگر آن روز که افلاک نگردد
در دیده نیابد دل و جان من اگرچه
در بحر محال است که خاشاک نگردد
خواهد که عنان از دل خلقی بر باید
باید که چنین بسته فتراک نگردد
از گوهر عشق آنکه خبردار نباشد
پیرامن آن بحر خطرناک نگردد
ناموس جلال ار برود باک نباشد
نامی نکند رند چو بی باک نگردد
جان نیست که از دست غمت چاک نگردد
ز آیینه رخسار به یک سوفکن آن زلف
نوری ندهد آینه تا پاک نگردد
از جان نرود نقش تو تا چرخ نشوید
وز سر نرود مهر تو تا خاک نگردد
تا گردش افلاک بود مهر تو ورزم
آری مگر آن روز که افلاک نگردد
در دیده نیابد دل و جان من اگرچه
در بحر محال است که خاشاک نگردد
خواهد که عنان از دل خلقی بر باید
باید که چنین بسته فتراک نگردد
از گوهر عشق آنکه خبردار نباشد
پیرامن آن بحر خطرناک نگردد
ناموس جلال ار برود باک نباشد
نامی نکند رند چو بی باک نگردد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۹
شوریده دل ما سر بهبود ندارد
سرگشته ما راه به مقصود ندارد
از سوز من سوخته کس را خبری نیست
آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد
ای دوست به بیهوده دل دوست میازار
ترسم که پشیمان شوی و سود ندارد
کس را نگشاد از گره زلف تو کاری
هندو چه عجب باشد اگر جود ندارد
هرجا که تویی مجمره عود چه حاجت
بویی که تو داری نفس عود ندارد
بی سلسله طرّه آشفته لیلی
مجنون پریشان سر بهبود ندارد
سلطان به تحقیق ایاز است که دارد
یک بنده چو محمود که محمود ندارد
جان همدم لعلت شد و دل هم نفس زلف
دل شاد، که جان مقصد موجود ندارد
دل ظلمت اسکندر و جان آب خضر یافت
آری همه کس طالع مسعود ندارد
سرگشته ما راه به مقصود ندارد
از سوز من سوخته کس را خبری نیست
آری چه کنم؟ آتش ما دود ندارد
ای دوست به بیهوده دل دوست میازار
ترسم که پشیمان شوی و سود ندارد
کس را نگشاد از گره زلف تو کاری
هندو چه عجب باشد اگر جود ندارد
هرجا که تویی مجمره عود چه حاجت
بویی که تو داری نفس عود ندارد
بی سلسله طرّه آشفته لیلی
مجنون پریشان سر بهبود ندارد
سلطان به تحقیق ایاز است که دارد
یک بنده چو محمود که محمود ندارد
جان همدم لعلت شد و دل هم نفس زلف
دل شاد، که جان مقصد موجود ندارد
دل ظلمت اسکندر و جان آب خضر یافت
آری همه کس طالع مسعود ندارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۱
سالها شد که دلم مهر نگاری دارد
نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد
تنم از درد غباری شد و عیبم نکند
هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد
هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد
زان که این کار کسی نیست که کاری دارد
حاصل از ملک جهان نیست به جز صحبت یار
گو غنیمت شمر آن یار که یاری دارد
حبّذا بلبل شوریده که بر بوی گلی
از همه ملک جهان دامن خاری دارد
شب تنهایی من نیست به جز اشک کسی
که به بالین من خسته گذاری دارد
می کنم سرزنش چشم گهرپرور خویش
که نه در خورد خیال تو نثاری دارد
قدّ عاشق که دوتا گشت عجب می دارند
وین نبینند که دلسوخته باری دارد
رخت ازین ورطه به ساحل نتوان برد جلال
کاین نه بحری ست که پایان و کناری دارد
نه به شب خواب و نه در روز قراری دارد
تنم از درد غباری شد و عیبم نکند
هر که بر دامن ازین گرد غباری دارد
هرکه مشغول توگشت از دو جهان باز آمد
زان که این کار کسی نیست که کاری دارد
حاصل از ملک جهان نیست به جز صحبت یار
گو غنیمت شمر آن یار که یاری دارد
حبّذا بلبل شوریده که بر بوی گلی
از همه ملک جهان دامن خاری دارد
شب تنهایی من نیست به جز اشک کسی
که به بالین من خسته گذاری دارد
می کنم سرزنش چشم گهرپرور خویش
که نه در خورد خیال تو نثاری دارد
قدّ عاشق که دوتا گشت عجب می دارند
وین نبینند که دلسوخته باری دارد
رخت ازین ورطه به ساحل نتوان برد جلال
کاین نه بحری ست که پایان و کناری دارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۸
با لبت اتّفاق خواهم کرد
نمکی بی نفاق خواهم خورد
هر شب از سوز سینه همچون شمع
من و سیلاب اشک و چهره زرد
خیز و آبی بر آتشم افشان
ورنه از جان من برآید گرد
آنکه دل در وفای او بستم
دل ز ما برگرفت و نیک نکرد
ای دل ار نیستت تحمّل سوز
همچو پروانه گرد شمع مگرد
تو بخوابی چه آگهی زان کس
که نخسبد شبی چنین از درد
روی خوبت بدید و ترک گرفت
باغبان آن گلی که می پرورد
هر که در پیش زخم ناوک دوست
دیده بر هم زند نباشد مرد
چه کنم چون به گرم و سرد مرا
از محبّت نمی شود دل سرد
گر نمیرم به دست بوس رسم
بار دیگر به عون ایزد فرد
وه که حال درون ریش جلال
به کتابت نمی توان آورد
نمکی بی نفاق خواهم خورد
هر شب از سوز سینه همچون شمع
من و سیلاب اشک و چهره زرد
خیز و آبی بر آتشم افشان
ورنه از جان من برآید گرد
آنکه دل در وفای او بستم
دل ز ما برگرفت و نیک نکرد
ای دل ار نیستت تحمّل سوز
همچو پروانه گرد شمع مگرد
تو بخوابی چه آگهی زان کس
که نخسبد شبی چنین از درد
روی خوبت بدید و ترک گرفت
باغبان آن گلی که می پرورد
هر که در پیش زخم ناوک دوست
دیده بر هم زند نباشد مرد
چه کنم چون به گرم و سرد مرا
از محبّت نمی شود دل سرد
گر نمیرم به دست بوس رسم
بار دیگر به عون ایزد فرد
وه که حال درون ریش جلال
به کتابت نمی توان آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۹
چند دلم ز آتش فراق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
طارم این سقف نُه رواق بسوزد
سوختنم تا به روز و شمع دل افروز
با من سوزان به اتّفاق بسوزد
قیمت روز وصال آن که نداند
بس که دلش در شراب فراق بسوزد
نام لب او چو بگذرد به زبانم
لذّت شیرینی اش مذاق بسوزد
ز آتش سوزان که در وجود جلال است
آه نیارم زدن که طاق بسوزد
در غم هجران ز اشتیاق بسوزد
تا به کی آن راست قد قول مخالف
پرده عشّاق در عراق بسوزد
آه که گر آه برکشم ز فراقش
طارم این سقف نُه رواق بسوزد
سوختنم تا به روز و شمع دل افروز
با من سوزان به اتّفاق بسوزد
قیمت روز وصال آن که نداند
بس که دلش در شراب فراق بسوزد
نام لب او چو بگذرد به زبانم
لذّت شیرینی اش مذاق بسوزد
ز آتش سوزان که در وجود جلال است
آه نیارم زدن که طاق بسوزد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۸
طاعت ما جز مَی مغانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۹
در شهر فتنه ای شد می دانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد
درمان دردمندان در هجر چون تو باشی
گر من به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبّان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبّت بنشانم از که باشد
چون کرد طرّه تو صبر جلال غارت
من بعد اگر صبوری نتوانم از که باشد
تُرکی ست فتنه افکن پنهانم از که باشد
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند من دانم از که باشد
هر دم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد
درمان دردمندان در هجر چون تو باشی
گر من به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبّان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبّت بنشانم از که باشد
چون کرد طرّه تو صبر جلال غارت
من بعد اگر صبوری نتوانم از که باشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۲
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
بگویید با پیر دَ یرِ مغان
که دین کفر و تسبیح زنّار شد
عجب نیست سرّ انا الحق از آن
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان! موسم یاری است
که کارم بدین گونه دشخوار شد
ایا عاشقان! نوبت زاری است
که احوال زار این چنین زار شد
چه می بود گویی که در داو عشق
که یک باره دست من از کار شد
دلم همچو بلبل بنالید زار
سحر چون صبا سوی گلزار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیّاری آموخت اینک جلال
چو جویای آن شیخ عیّار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
بگویید با پیر دَ یرِ مغان
که دین کفر و تسبیح زنّار شد
عجب نیست سرّ انا الحق از آن
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان! موسم یاری است
که کارم بدین گونه دشخوار شد
ایا عاشقان! نوبت زاری است
که احوال زار این چنین زار شد
چه می بود گویی که در داو عشق
که یک باره دست من از کار شد
دلم همچو بلبل بنالید زار
سحر چون صبا سوی گلزار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیّاری آموخت اینک جلال
چو جویای آن شیخ عیّار شد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۳
هر که را دلدار باید، درد بی درمان کشد
دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد
دل نگویندش که دروی نیست مهر دلبری
جان نگویندش که نه بار غم جانان کشد
گفتم از زلفت مرا حاصل پریشانی ست، گفت:
هر که را طاووس باید رنج هندستان کشد
بشکند صد قلب تیر غمزه اش در یک نظر
آنکه پیوسته کمان ابروان زان سان کشد
ای که دندان ترا زان گوهر پاکیزه اش
غاشیه بر دوش و گوهر از بن دندان کشد
با رخت گر در نظر آید جمال دیگری
با جمالت کی کسی را دل سوی بستان کشد
ز آستین عهد اگر دست وفا بیرون کنی
بخت خواب آلوده پای از خواب در دامان کشد
نور ایمان روی تست و زلف کافرکیش تو
زان همی ترسم که خط بر صفحه ایمان کشد
از سر زلف تو چون ترک خطا هندوی چین
هر نفس گوی دلی اندر خم چوگان کشد
سرکشی از حد مبر با آنکه گر دستش رسد
خاک پایت را به جای سرمه در چشمان کشد
با دل بی طاقت پرغصّه غمگین جلال
انده عشقت خورد یا محنت دوران کشد
دولت وصل آنکه خواهد، محنت هجران کشد
دل نگویندش که دروی نیست مهر دلبری
جان نگویندش که نه بار غم جانان کشد
گفتم از زلفت مرا حاصل پریشانی ست، گفت:
هر که را طاووس باید رنج هندستان کشد
بشکند صد قلب تیر غمزه اش در یک نظر
آنکه پیوسته کمان ابروان زان سان کشد
ای که دندان ترا زان گوهر پاکیزه اش
غاشیه بر دوش و گوهر از بن دندان کشد
با رخت گر در نظر آید جمال دیگری
با جمالت کی کسی را دل سوی بستان کشد
ز آستین عهد اگر دست وفا بیرون کنی
بخت خواب آلوده پای از خواب در دامان کشد
نور ایمان روی تست و زلف کافرکیش تو
زان همی ترسم که خط بر صفحه ایمان کشد
از سر زلف تو چون ترک خطا هندوی چین
هر نفس گوی دلی اندر خم چوگان کشد
سرکشی از حد مبر با آنکه گر دستش رسد
خاک پایت را به جای سرمه در چشمان کشد
با دل بی طاقت پرغصّه غمگین جلال
انده عشقت خورد یا محنت دوران کشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۰
معاشران که مقیمان کوی خمّارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
حریف خلوت دردی کشان خمّار است
بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند
در آن حریم که خلوت سرای سلطان است
گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند
شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان
بر آستان درت تا به روز بیدارند
ز کوی خود من آزرده را به جور مران
که شرط نیست که آزرده را بیازارند
چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت
ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند
تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی
بیا که سوختگانت به جان خریدارند
چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار
همان بِه است که در پای دوست بسپارند
چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند
غلام همّت آن عاشقان آزادم
که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند
حریف خلوت دردی کشان خمّار است
بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند
در آن حریم که خلوت سرای سلطان است
گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند
شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان
بر آستان درت تا به روز بیدارند
ز کوی خود من آزرده را به جور مران
که شرط نیست که آزرده را بیازارند
چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت
ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند
تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی
بیا که سوختگانت به جان خریدارند
چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار
همان بِه است که در پای دوست بسپارند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۱
من نشنیدم که خط بر آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنندم از دل شیدا
همچو خراجی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه بویت
بر ورق گل به مشک ناب نویسند
قصّه خون ریز این دو دیده بیدار
کاج بر آن چشم نیم خواب نویسند
حال پریشان این دل پُرتاب
کاج بر آن زلف نیم تاب نویسند
قصّه درد جلال مردم دیده
بر رُخش از روشنی چو آب نویسند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۳
آن را که غمی باشد و گفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد
خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند
شوریده تواند که کند ترک سر خویش
ترک سر زلف تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست
در آینه کس چهره نهفتن نتواند
جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل
فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند
آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور
کز ضعف چنان است که رفتن نتواند
شب تا به سحر نالد و خفتن نتواند
از ما بشنو قصّه ما ورنه چه حاصل
پیغام که باد آرد و گفتن نتواند
بی بوی وصالت نگشاید دل تنگم
بی باد صبا غنچه شکفتن نتواند
از اشک زدم آب همه کوی تو تا باد
خاشاک سر کوی تو رُفتن نتواند
شوریده تواند که کند ترک سر خویش
ترک سر زلف تو گرفتن نتواند
اندر دل ما عکس رخ خوب تو پیداست
در آینه کس چهره نهفتن نتواند
جوینده چه سختی ست که بر خود نکند سهل
فرهاد چه سنگ است که سفتن نتواند
آن شد که جلال از سر کوی تو شود دور
کز ضعف چنان است که رفتن نتواند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۴
باز در سودای او امروز جان خواهم فشاند
آستین شوق بر هر دو جهان خواهم فشاند
گر بگیرد دست من در پاش سر خواهم فکند
ور بخواهد جان من بر وی روان خواهم فشاند
مهر رویش را دفین در کان دل خواهم نهاد
تخم عشقش در خراب آباد جان خواهم فشاند
هست چیزی در خور رویش که آن را نام نیست
چشم بد را جان سپندآسا بر آن خواهم فشاند
تا برآید نام ما از عاشقی در هر زمین
دانه های اشک خود بر هر کران خواهم فشاند
ز آتش هجران چو بر یاد آید امّید وصال
بس که آب دیده در این خاکدان خواهم فشاند
صبحدم همچون جلال از تاب مهر روی او
آتش آه از زمین بر آسمان خواهم فشاند
آستین شوق بر هر دو جهان خواهم فشاند
گر بگیرد دست من در پاش سر خواهم فکند
ور بخواهد جان من بر وی روان خواهم فشاند
مهر رویش را دفین در کان دل خواهم نهاد
تخم عشقش در خراب آباد جان خواهم فشاند
هست چیزی در خور رویش که آن را نام نیست
چشم بد را جان سپندآسا بر آن خواهم فشاند
تا برآید نام ما از عاشقی در هر زمین
دانه های اشک خود بر هر کران خواهم فشاند
ز آتش هجران چو بر یاد آید امّید وصال
بس که آب دیده در این خاکدان خواهم فشاند
صبحدم همچون جلال از تاب مهر روی او
آتش آه از زمین بر آسمان خواهم فشاند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر نسیم صبا زلف او برافشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
هزار جان مقیّد ز بند برهاند
منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک
مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
قد خمیده خود را همی کنم سجده
از آن جهت که به ابروی دوست می ماند
اگر مراد تو جان است کار جان سهل است
چه حاجت است که چشمت به زور بستاند
ز زلف خویش نسیمی فرست عاشق را
که بی حدیث به بوی تو جان برافشاند
بساز چاره بیچارگان خود امروز
که کار وعده فردا کسی نمی داند
خیال لعل تو در دل نهفته نتوان داشت
که آبگینه کجا رنگ می بپوشاند
ز روی دوست صبوری نمی توانم کرد
چرا که تشنه صبوری ز آب نتواند
کنون که کار من خسته از دوا بگذشت
بگو طبیب مرا تا قدم نرنجاند
جلال اگر نفسی پیش بخت بنشیند
بسی گناه که بر بخت خویش بنشاند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۲
عاشقان اوّل قدم بر هر دو عالم می زنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم می زنند
جرعه نوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه غم می زنند
تا برآمد از گدایی نام ما در کوی دوست
کوس سلطانی ما در هر دو عالم می زنند
از خیالات رخش تسکین همی یابد دلم
حوریان قدس آبی بر جهنّم می زنند
خاکیان یعنی که خاک آلودگان کوی عشق
چار بالش بر نُهم ایوان اعظم می زنند
عقل کل با عشق می گوید که بر من رحم کن
زورمندان پنجه با افتادگان کم می زنند
شیخ در محراب و ما را سجده ابروی دوست
هر گروهی پشت و پیش قبله ای خم می زنند
خیل مژگانم دو صف آراسته بر روی هم
ریزش خون می شود هر دم که بر هم می زنند
دل چو جان می رفت جامه بر تن خود چاک زد
جامه ها را چاک اندر روز ماتم می زنند
قدسیان هر دم ز سیلابِ سرشک دیده ام
طیلسان خویش را در آب زمزم می زنند
ساکنان آستان عشق مانند جلال
از فراغت پشت پا بر ملکت جم می زنند
بعد از آن در کوی عشق از عاشقی دم می زنند
جرعه نوشان بلا را شادمانی در غم است
شادمان آن دل که در وی سکه غم می زنند
تا برآمد از گدایی نام ما در کوی دوست
کوس سلطانی ما در هر دو عالم می زنند
از خیالات رخش تسکین همی یابد دلم
حوریان قدس آبی بر جهنّم می زنند
خاکیان یعنی که خاک آلودگان کوی عشق
چار بالش بر نُهم ایوان اعظم می زنند
عقل کل با عشق می گوید که بر من رحم کن
زورمندان پنجه با افتادگان کم می زنند
شیخ در محراب و ما را سجده ابروی دوست
هر گروهی پشت و پیش قبله ای خم می زنند
خیل مژگانم دو صف آراسته بر روی هم
ریزش خون می شود هر دم که بر هم می زنند
دل چو جان می رفت جامه بر تن خود چاک زد
جامه ها را چاک اندر روز ماتم می زنند
قدسیان هر دم ز سیلابِ سرشک دیده ام
طیلسان خویش را در آب زمزم می زنند
ساکنان آستان عشق مانند جلال
از فراغت پشت پا بر ملکت جم می زنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۳
گرچه یاران وفادار جفا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
سست عهدان جفاکار وفا نیز کنند
بر دل خسته دلان نیش زنند از غمزه
لیکن از نوش لب لعل دوا نیز کنند
حلق این تشنه دل خسته به آبی دریاب
کاین ثوابی ست که از بهر خدا نیز کنند
ذکر حسن تو به تنها نکنند اهل نظر
در سراپرده قدس اهل صفا نیز کنند
نه سر زلف تو شوریده لقب دارد و بس
کاین حدیثی ست که از طالع ما نیز کنند
گر ببینند خم ابروی محراب وشت
اهل دل فاتحه خوانند و دعا نیز کنند
مکن آهنگ جدایی که خود اجرام فلک
دوستان را به هم آرند و جدا نیز کنند
با مَنَت گر سر مهر است مکن قصد جفا
مهربانان نپسندند که جفا نیز کنند
دلم از بند برون آر و به من بازفرست
کاین شکاری ست که گیرند و رها نیز کنند
تیر تو نیست خطا گرچه که تیراندازان
بر هدف تیر نشانند و خطا نیز کنند
کی به بالا و عذار تو رسد گر صد سال
سرو و گل نشو نمایند و نما نیز کنند
پیش او عیب نباشد که رود ذکر جلال
نزد شاهان جهان یاد گدا نیز کنند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۶
دوش شبم را صفت روز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
شمع مرا همدم و هم سوز بود
خال بر آن چهره شب قدر بود
زلف بر آن رخ شب نوروز بود
با من بیچاره نمی گشت رام
وین اثر پند بدآموز بود
پرتو رخسار دل افروز او
در دل شب روز نی از روز بود
جان و دلم خسته و مجروح کرد
ناوک چشمش که جگردوز بود
خرّمی اندوخت ز وصلش جلال
گرچه ز هجرانش غم اندوز بود
در برم آن شمع دل افروز بود
چاکر من دولت بیدار بود
بنده من طالع پیروز بود
یار مرا مونس و دمساز بود
شمع مرا همدم و هم سوز بود
خال بر آن چهره شب قدر بود
زلف بر آن رخ شب نوروز بود
با من بیچاره نمی گشت رام
وین اثر پند بدآموز بود
پرتو رخسار دل افروز او
در دل شب روز نی از روز بود
جان و دلم خسته و مجروح کرد
ناوک چشمش که جگردوز بود
خرّمی اندوخت ز وصلش جلال
گرچه ز هجرانش غم اندوز بود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۰
یک لحظه درد عشق تو از دل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود