عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بگو به یار که کاشانه که می پرسی
منم خراب تو ویرانه که می پرسی
حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز
تو خابناک ز افسانه که می پرسی
منم که خلوت دل کردم از غم آبادت
تو از غم که و غمخوانه که می پرسی
ز جام عشق تو خلق جهان همه مستند
تو از تواضع مستانه که می پرسی
گدای کوی تو شد شاهدی و شاهی یافت
بگو دگر در شاهانه که می پرسی
منم خراب تو ویرانه که می پرسی
حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز
تو خابناک ز افسانه که می پرسی
منم که خلوت دل کردم از غم آبادت
تو از غم که و غمخوانه که می پرسی
ز جام عشق تو خلق جهان همه مستند
تو از تواضع مستانه که می پرسی
گدای کوی تو شد شاهدی و شاهی یافت
بگو دگر در شاهانه که می پرسی
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱
به سر انگشت نما زاهد انگشت نما را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
منظر دوست که تا سجده کند صنع خدا را
گر درین هر دو سرا خاک کف او به کف آرم
التفاتی نکنم حاصل این هر دو سرا را
آتشی دارم از آن سان که اگر برکشم آهی
جز سمومی نبود خاصیت باد صبا را
هیچ کس نیست که حال دل ما با تو بگوید
که چه سان می گذرد روز گرفتار بلا را
تو جفا کن وگرت میل وفا نیست چه باک
من نه آنم که تحمّل نکنم بار جفا را
مگس از شهد برآساید و پروانه ز آتش
زانکه از اهل جفا نیست خبر اهل وفا را
رفتن از کوی تو یک گام که را قوّت و طاقت
و آمدن بر سر کوی تو که را زهره و یارا
هر که در دام تو افتد نکند یاد رهایی
هر که را درد تو باشد نبرد نام دوا را
این خیال است که روزی به عیادت برم آیی
کاین سعادت نبود طالع شوریده ی ما را
گر به پا دور شوم باز به سر پیش تو آیم
صد ره ار زانکه برانند من بی سر و پا را
نشکند عهد و وفای تو جلال ار تو شکستی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲
حدیث عشق میسّر کجا شود به کتابت
که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت
زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد
بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت
به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران
بسان تیغ شود موی بر تنم ز صلابت
برآر کامم از آن لعل بی کرشمه و ابرو
که خود سؤال گدا را چه حاجت است کتابت
دهد فروغ جمال جهان فروز تو هر روز
جهان فروزی خود را به آفتاب نیابت
میان عاشق و معشوق شهوتی ست نظر را
کز آب دیده خونین کنند غسل جنابت
جلال اگرچه همیشه دعای وصل تو خواند
ولی چه سود که مقرون نمی شود به اجابت
که نام عشق بسوزد سر قلم ز مهابت
زهی سعادت آن کس که پای بند کسی شد
بریده از همه پیوند و خویش و اهل و قرابت
به شب رسید دگر بار روزم از غم هجران
بسان تیغ شود موی بر تنم ز صلابت
برآر کامم از آن لعل بی کرشمه و ابرو
که خود سؤال گدا را چه حاجت است کتابت
دهد فروغ جمال جهان فروز تو هر روز
جهان فروزی خود را به آفتاب نیابت
میان عاشق و معشوق شهوتی ست نظر را
کز آب دیده خونین کنند غسل جنابت
جلال اگرچه همیشه دعای وصل تو خواند
ولی چه سود که مقرون نمی شود به اجابت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳
چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
صبا بیدار و گل در استراحت
به قانونی دگر شد باغ و بستان
صبا تا کرد عالم را مساحت
نگارینا قدم نه در گلستان
که خندان باد همچون گل صباحت
غنیمت دان و کام از عمر برگیر
که من باری ندیدم هیچ راحت
از آن رخسار و لب حیران بماندم
تعالی اللّه زهی حُسن و ملاحت
کجا ره در شبستان تو آرم
که بادش ره نمی آرد به ساحت
جلال ار خون همی بارد عجب نیست
که بی خونابه کی باشد جراحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
صبا بیدار و گل در استراحت
به قانونی دگر شد باغ و بستان
صبا تا کرد عالم را مساحت
نگارینا قدم نه در گلستان
که خندان باد همچون گل صباحت
غنیمت دان و کام از عمر برگیر
که من باری ندیدم هیچ راحت
از آن رخسار و لب حیران بماندم
تعالی اللّه زهی حُسن و ملاحت
کجا ره در شبستان تو آرم
که بادش ره نمی آرد به ساحت
جلال ار خون همی بارد عجب نیست
که بی خونابه کی باشد جراحت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷
هر آن نفس که نه با دوست می زنی باد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است
کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست
مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است
ز پند خلق زیادت همی شود سوزم
که نزد آتش ما پند دوستان باد است
تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر
که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است
اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم
که جور دوست چو بر دوستان رود داد است
کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست
که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است
جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار
بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است
خنک دلی که به دیدار دوستان شاد است
مگر تو حور بهشتی بدین لطافت و حسن
که این جمال نه در حدّ آدمیزاد است
من آن نِیَم که به سختی ز یار برگردم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است
کسی که عیب هوایی کند که در سر ماست
مگر هوای کسی در سرش نیفتاده است
ز پند خلق زیادت همی شود سوزم
که نزد آتش ما پند دوستان باد است
تو سست عهدی آن یار بی وفا بنگر
که جان ز ما ستد و دل به دیگری داد است
اگر تو تیغ زنی جان خود سپر سازم
که جور دوست چو بر دوستان رود داد است
کسی که دل به تو بست از جفای دهر برست
که هر که بنده تست از دو عالم آزاد است
جلال! وقت غنیمت شمار و صحبت یار
بنای عمر ببین تا چه سُست بنیاد است
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۰
چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۹
سوخته ای بر درت شب همه شب می گریست
ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست
شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است
مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست
پرده نی هر دمم حال دگرگون کند
هر که درین پرده نیست حال چه داند که چیست
حاصلم از زندگی نیست به جز گریه هیچ
وه که بر این زندگی زار بباید گریست
باد به بوی توام زنده کند هر نفس
خود که کند باور این کآدمی از باد زیست
ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست
شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است
مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست
پرده نی هر دمم حال دگرگون کند
هر که درین پرده نیست حال چه داند که چیست
حاصلم از زندگی نیست به جز گریه هیچ
وه که بر این زندگی زار بباید گریست
باد به بوی توام زنده کند هر نفس
خود که کند باور این کآدمی از باد زیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۰
در این ایّام کس غمخوار ما نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۱
چون تو گلی در همه گلزار نیست
چون تو شکر در همه بازار نیست
نامه به پایان شد و باقی سخن
قصّه ما در خور طومار نیست
هر که گرفتار تو شد جان سپُرد
وای بر آن کس که گرفتار نیست
یار به جانی اگر آید به دست
هرزه مگویید که بسیار نیست
شیخ به مسجد شد و رهبان به دیر
منزل ما جز در خمّار نیست
لشکر سلطان صف عشق را
رایت منصور بِه از دار نیست
هر که به عالم پی یاری گرفت
وه که من سوخته را یار نیست
شب که کنم ناله ز درد فراق
کس به جز از بخت تو بیدار نیست
جان و دل و صبر و تن و عقل و هوش
رفت و چو من هیچ سبکبار نیست
نیست خریدار تو تنها جلال
کیست که از جانت خریدار نیست
چون تو شکر در همه بازار نیست
نامه به پایان شد و باقی سخن
قصّه ما در خور طومار نیست
هر که گرفتار تو شد جان سپُرد
وای بر آن کس که گرفتار نیست
یار به جانی اگر آید به دست
هرزه مگویید که بسیار نیست
شیخ به مسجد شد و رهبان به دیر
منزل ما جز در خمّار نیست
لشکر سلطان صف عشق را
رایت منصور بِه از دار نیست
هر که به عالم پی یاری گرفت
وه که من سوخته را یار نیست
شب که کنم ناله ز درد فراق
کس به جز از بخت تو بیدار نیست
جان و دل و صبر و تن و عقل و هوش
رفت و چو من هیچ سبکبار نیست
نیست خریدار تو تنها جلال
کیست که از جانت خریدار نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۸
«یعلم اللّه» که مرا از تو شکیبایی نیست
طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا
هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی
تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست
عاشقان را که سر کوی ملامت جای است
غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست
خلق گویند که زیباتر از این یاری گیر
در جهان گشتم و مثل تو به زیبایی نیست
نه من سوخته سودای تومی ورزم و بس
هیچ سر نیست که در عشق تو سودایی نیست
خونم از دیده بپالود و کنون در تن من
آنقدر خون که بدان دست بیالایی نیست
داشتم یک دل و بردی دگرت چیست مراد
هر زمانم دلی از نو که تو بربایی نیست
سخن عشق چه گویی بر نااهل جلال
چه کشی سرمه در آن دیده که بینایی نیست
طاقت روز فراق و شب تنهایی نیست
دین و دنیا چه بود وصل تو خواهم که مرا
هیچ کامی دگر از دینی و دنیایی نیست
ناگهت در گذر خلق بگیرم روزی
تشنه و آب روان جای شکیبایی نیست
عاشقان را که سر کوی ملامت جای است
غم بدنامی و اندیشه رسوایی نیست
خلق گویند که زیباتر از این یاری گیر
در جهان گشتم و مثل تو به زیبایی نیست
نه من سوخته سودای تومی ورزم و بس
هیچ سر نیست که در عشق تو سودایی نیست
خونم از دیده بپالود و کنون در تن من
آنقدر خون که بدان دست بیالایی نیست
داشتم یک دل و بردی دگرت چیست مراد
هر زمانم دلی از نو که تو بربایی نیست
سخن عشق چه گویی بر نااهل جلال
چه کشی سرمه در آن دیده که بینایی نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۹
دل از هوای تو دشوار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
چگونه خاطر ازین کار بر توانم داشت
نه آنچنان ز شراب شبانه سرمستم
که راه کلبه خمّار بر توانم داشت
بدین صفت که مرا دیده در تو حیران است
قدم ز پیش تو دشوار بر توانم داشت
مرا تنی ست چو کاهی و بار غم چون کوه
گمان مبر که من این بار بر توانم داشت
ز جان من رمقی تا به جاست می کوشم
مگر ز راه خود این خار بر توانم داشت
سرشک من نه چنان است کآستین یک دم
ز پیش دیده خونبار بر توانم داشت
ازین هوس که مرا در سر است ظن مبرید
که من سر از قدم یار بر توانم داشت
به ترک دین بکنم چون جلال اگر روزی
ز چین زلف تو زنّار بر توانم داشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۰
عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت
و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت
افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر
افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت
خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود
چون در دل من غمزه جادوی تو بگذشت
در حسرت خاک سر کوی تو شدم خاک
بادا خنک آن باد که در کوی تو بگذشت
چون ماه نُوَش خلق به انگشت نمایند
آن را که خم پشت ز ابروی تو بگذشت
در رُفتن خاک ره و بوسیدن پایت
باد سحر از حلقه گیسوی تو بگذشت
در چشم جلال است جهان تیره و دلگیر
تا در نظرش طرّه هندوی تو بگذشت
و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت
افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر
افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت
خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود
چون در دل من غمزه جادوی تو بگذشت
در حسرت خاک سر کوی تو شدم خاک
بادا خنک آن باد که در کوی تو بگذشت
چون ماه نُوَش خلق به انگشت نمایند
آن را که خم پشت ز ابروی تو بگذشت
در رُفتن خاک ره و بوسیدن پایت
باد سحر از حلقه گیسوی تو بگذشت
در چشم جلال است جهان تیره و دلگیر
تا در نظرش طرّه هندوی تو بگذشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۱
دوش در سودای او بر من به بیداری گذشت
روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت
از حساب زندگانی کی برد عمری که آن
گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت
بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد
در دلم هر گه که آن رخسار گلناری گذشت
عشق شور آغاز کرد و عقل را تمکین نماند
روزگار مستی آمد دور هشیاری گذشت
باد فردوس است یا بوی خم گیسوی دوست
یا برین در کاروان مشک تاتاری گذشت
گر بنالد همچو بلبل در قفس عیبش مکن
عاشق بی دل که عمرش در گرفتاری گذشت
عمر شیرین را به تلخی بگذرانیدی جلال
ای دریغا! عهد آسانی به دشواری گذشت
روز روشن گشت و بر من چون شب تاری گذشت
از حساب زندگانی کی برد عمری که آن
گاه در جان کندن و گاهی به بیماری گذشت
بر رخ چون زعفرانم اشک گلناری چکد
در دلم هر گه که آن رخسار گلناری گذشت
عشق شور آغاز کرد و عقل را تمکین نماند
روزگار مستی آمد دور هشیاری گذشت
باد فردوس است یا بوی خم گیسوی دوست
یا برین در کاروان مشک تاتاری گذشت
گر بنالد همچو بلبل در قفس عیبش مکن
عاشق بی دل که عمرش در گرفتاری گذشت
عمر شیرین را به تلخی بگذرانیدی جلال
ای دریغا! عهد آسانی به دشواری گذشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۳
آن سرو گل اندام که در زیر قبا رفت
باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت
آه از من بیدل که دل سوخته من
عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت
بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود
از باد هوا آمد و بر باد هوا رفت
آورد سلامی و ز ما برد پیامی
شامی که شمال آمد و صبحی که صبا رفت
هر تیر که در جعبه ما بود فکندیم
لیکن چه توان کرد که مجموع خطا رفت
ای شمع! بیا تا من و تو زار بگرییم
کز آتش دل دوش چه ها بر سر ما رفت
دیروز طبیبم چو به بالین من آمد
بگریست که این سوخته کارش ز دوا رفت
خون جگر سوخته و آه دل سردم
این تا به سمک بر شد و آن تا به سما رفت
دل در شکن حلقه زلف تو وطن ساخت
بیچاره ندانست که در دام بلا رفت
از جور رقیبان ز درت دور نگردم
تا خلق نگویند که از دست جفا رفت
آنان که حدیث از لب شیرین نشنیدند
فرهاد چه دانند که بر کوه چرا رفت
جان دارم و از باد نسیم تو خریدم
جان گرچه شد از دست ولیکن به بها رفت
تنها نه جلال از غم سودای تو سر باخت
بس سر، که ز سودای تو بر خاک فنا رفت
باماش عتابی ست ندانم چه خطا رفت
آه از من بیدل که دل سوخته من
عمری ست که گم گشت و ندانم که کجا رفت
بر باد شد آن جان هوایی که مرا بود
از باد هوا آمد و بر باد هوا رفت
آورد سلامی و ز ما برد پیامی
شامی که شمال آمد و صبحی که صبا رفت
هر تیر که در جعبه ما بود فکندیم
لیکن چه توان کرد که مجموع خطا رفت
ای شمع! بیا تا من و تو زار بگرییم
کز آتش دل دوش چه ها بر سر ما رفت
دیروز طبیبم چو به بالین من آمد
بگریست که این سوخته کارش ز دوا رفت
خون جگر سوخته و آه دل سردم
این تا به سمک بر شد و آن تا به سما رفت
دل در شکن حلقه زلف تو وطن ساخت
بیچاره ندانست که در دام بلا رفت
از جور رقیبان ز درت دور نگردم
تا خلق نگویند که از دست جفا رفت
آنان که حدیث از لب شیرین نشنیدند
فرهاد چه دانند که بر کوه چرا رفت
جان دارم و از باد نسیم تو خریدم
جان گرچه شد از دست ولیکن به بها رفت
تنها نه جلال از غم سودای تو سر باخت
بس سر، که ز سودای تو بر خاک فنا رفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت
سالها خاطر درویش تمنّایی داشت
عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت
از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه
چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت
گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب
باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟
نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی
خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت
خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!
سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت
سالها خاطر درویش تمنّایی داشت
عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت
از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه
چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت
گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب
باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟
نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی
خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت
خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!
سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۷
راز غم دوستان به کس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۸
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب
نه روی سفر کردن و نه رای اقامت
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زیرا شدم آماجگه تیر ملامت
هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سرانگشت ندامت
اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم
بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت
در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار
آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت
عیّار که منصور شود بر همه کامی
آنست که بر دار زنندش به علامت
هر شب که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب
نه روی سفر کردن و نه رای اقامت
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زیرا شدم آماجگه تیر ملامت
هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش
بسیار بخاید سرانگشت ندامت
اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم
بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت
در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار
آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت
عیّار که منصور شود بر همه کامی
آنست که بر دار زنندش به علامت
هر شب که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۰
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت