عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸
صنما نه میل مسجد نه سر کنشت ما را
که قمار عشق از این غم همه داد گشت ما را
بفدای شورت ایعشق نه چنان ببر زهوشم
که بدفتر جنون هم نتوان نوشت ما را
دو هزار سنگ طفلان خورم هنوز سبزم
زفرح که پیر دهقان بره تو کشت ما را
زنظر تو شاه خوبان مفکن بهل نگارا
که مصوّران کج بین بکشند زشت ما را
نیم ار گل بهاری که بگلشنم بکاری
بگذار جای خاری بکنار کشت ما را
کشم آنخدنگ مژگان بدل و خوشست وقتم
که زغفلت آنکمانش زنظر نهشت ما را
نی من بخاک غم کن چوکشی زسنگ جورم
که سروش پاک طینت زغمت سرشت ما را
زخدا یگان محشر بود ار قبول نیر
تو بهل کشد بدوزخ ملک از بهشت ما را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کس نزد پای بگویت که نه سر داد آنجا
روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب
خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
بهوای گل رویت چمنی باز نماند
که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او
باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
خوشمقامیست فرح بخش خرابات مغان
بود از مغبچه کان تا ابدآباد آنجا
گر بصحرای جنون بگذری ای باد صبا
می بیار از دل زنجیری ما باد آنجا
نیرا بادیه عشق عجب دامگهی است
که رود سر زده صید از پی صیاد آنجا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
سالها گوشه غم بود دل ریش مرا
باز عشق آمد و افکند به تشویش مرا
صورت شیخ گرفتم بنظر جلوه نداشت
بعنایت نظری ای بچه درویش مرا
با کمند سر زلفت همه چشم است بچشم
مردم ارنام کند صوفی بدکیش مرا
نیمه جانی بستن از من و عذر مپذیر
که گمان نیست که مقدی هله زین پیش مرا
همه شور است که افکنده لبانت بعراق
ای همه شور نگاهی بدل ریش مرا
باز کن طره چل تار که از یاد برفت
ذکر صد دانه زهاد کچ اندیش مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بی می نتوان بردبسر فصل خزان را
ساقی بده آنجام پر از خون رزان را
ترسم که کند فاش دگر راز نهانرا
از دیده که میریزدم این اشک روان را
از پیر و جوان برده دل آن ترک جفاجو
تا عیب نگیرد پدر پیر جوان را
گر باد خزان خون رزان ریخت بگلزار
بر خون رزان ده ثمن برگ خزانرا
بگرفت دل از صحبت زهاد سبک مغز
یاران بمن آید مر آنرطل گرانرا
صحن چمن از چیست زر اندوه وگرنه
خاصیت اکسیر بود باد وزان را
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در پرده حسن روی تو شد پرده در مرا
ایوای اگر ز پرده درآید بدر مرا
جز خون دل که ریزدم از دیده برکنار
حاصل نشد ز نخل محبت ثمره را
سر بر نگیرم از درت ار فی المثل بسر
ریزند سنگ طعنه ز هربام و در مرا
گم گشت دل بظلمت زلفش خدایرا
کو خضر رهروی که شود راهبر مرا
دست طلب نمیکشم از پای بوس تو
خواهد اگر بکوی تو فرسود سر مرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جدا از چشم او تن در تب زجان بر لبست امشب
شبی کاو را زپی صبحی نباشد آنشبست امشب
ببین بر چنبر کاکل رخ آنماه سنگین دل
مبند ای ساربان محمل قمر در عقربست امشب
جرس در ناله و صبح وداع و جسم و جان در پی
مخسب ایدل که وقت ذکر یارب یاریست امشب
خدا را آسمان لختی عنان صبح در هم کش
که پنهان با لبش دل را هزاران مطلب است امشب
بهنگام رحیل آهسته تر ران ناقه را جانا
که پای رفتنم لرزان زتیمار تب است امشب
زهجر وصل او امشب میان گریه میخندم
که دستی بر دل و دستی سیب غبغب است امشب
تو هم افتان و خیزان به که پوئی از قضای دین
چو جان پا در رکاب و دل روان با مرکبست امشب
دلا ای تیر آه از سینه سر بر کن که نیر را
سخنها به سپهر و جنگها با کوکبست امشب
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هر شکاری شود از جنگل شهباز گرفت
جز دو چشمت که دل از وی نتوان باز گرفت
زشبیخون سر زلف بهم نازده چشم
سر راهم سپه غمزه غماز گرفت
مشکن ایدوست دلم را که دگر ناید باز
مرغ وحشی جو ز دامی ره پرواز گرفت
چشم الفت دگر ایهوش مدار از سر من
خوابگاهی که تو دیدی حشم ناز گرفت
لب لعلت زخط سبز جهان کرد سیاه
ماتم غمزدگان نیک باعزاز گرفت
جادوانت همه گر سجده برد پیش سزاست
که فسون نگهت پایه اعجاز گرفت
دل غم عشق بصد پرده نهان داشت زخلق
زلف او باز شد و پرده زهر راز گرفت
واعظ ار غیب نظر بازی ما کرد چه باک
نیّرا گوش نباید بهر آواز گرفت
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
لب عذرا که دل وامق از آن خونین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مگر قدم بره عشق هشتن آسان است
سر سران جهان ریگ این بیابان است
تمتعی که بود تشنه زار آب فرات
مرا ز خنجر قاتل هزار چندان است
در بهشت گشودند یا کلاله تو
که هر طرف نگری سربسر گلستان است
طبیب درد مرا تازه کن ز قوت عشق
گرت بضعف دل خسته میل درمانست
هزار بار گرم بشکنی قنینه دل
من آنکه با تو نخواهم شکست پیمانست
صبا بطره جانان ز من نهفته بگو
تو جمع باش که احوال دل پریشانست
بحسرت تو بپایان رسید عمر دراز
هنوز بادیه هجر را نه پایان است
حدیث سایه ابر است و خوب روز هجیر
تمتعی که مرا از وصال جانان است
مرا که دیده بزلف و رخ تو نیست چه سود
که کوه و دشت سراسر گلست و ریحانست
خیال چشم تو گر مستی آورد چه عجب
که هرچه سحر بگویند از او در امکانست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
همه را چشم عنایت زتو شیرین پسر است
من تعنت نکنم هرچه تو باری شکر است
دی برویم نظری کرد و دوایم فرمود
می ندانست که بیماری من از نظر است
گل بصد ناز شکفته است تو در خواب هنوز
خیز ای بلبل شوریده که وقت سحر است
خواهم از بخت که با من همه بیداد کنی
تا نه بندد بتو کس مهر که بیدادگر است
شمع را با پر پروانه سر و کار نبود
گنهه از آتش سوداست که در زیر پر است
بست در بر رخم اغیار بخندد سهل است
گر بزخمم نمکی هست ز جای دگر است
گر بدی گفت رقیبی تو به نیکی بگذر
می نه بینی که بدو نیک جهان در گذر است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
آن نه مست است که می خورد و ببازار افتاد
مست آن بود که در خانه خمار افتاد
دل چون فانوس خیال از اثر شعله شمع
بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد
شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز
که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد
گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت
همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد
دل سودا زده تا سلسله زلف تو دید
نعره بر زد و دیوار بیکبار افتاد
موشکافی زمیان تو بتحقیق نرفت
در میان بحت در اینمسئله بسیار افتاد
پرده پوشی چکنم خود زپریشانی کار
همه دانند که با زلف توام کار افتاد
بت ستائید زه عویّ انا الحق نیّر
آنسیه دل که گذارش بسردار افتاد
خنفس ار دید که بر خیل شهان نعل زنند
بغلط پای برآورد نگونسار افتاد
طبع نیر هوس نکته سرائیها داشت
دید گوش شنوا نیست ز گفتار افتاد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چه بود با سر زلف تو کار جان بسر آید
زتار او کسلد رشت وجان بدر آید
سپر به پیش سپارد از این ستاره زمین را
گر آسمان همه با آفتاب و با قمر آید
بیا به بین که چه حال است از انتظار تو ما را
نه جان ز تن بدر آید نه قاصدی ز در آید
گر از نظر فکند تیره غمزه ام چه ملامت
دگر نمانده نشانی ز من که در نظر آید
فرشتۀ تو بدین ناز جان گداز و گر نه
کجا تحمل کوهی ز طاقت بشر آید
هزار بار گرم بشکنی ز تیر جفا پر
چو باز تیر تو بینم مرا ز شوق پر آید
بگو بجان ز کمان بر گذشت ناوک مژگان
بیا بلب که ز جانانه پیک خوشخبر آید
نهال قدّ تو تا دیده دید یافت که آخر
چه بار میدهد این نونهال اگر ببر آید
جدا ز صورت جانان دلا ز دیده چه حاصل
اگر شرشک سر آید بهل که دیده برآید
سپر به پیش کشم من ز تیر ناز تو حاشا
دریغ باشد تیری چنین که بر سپر آید
کمر چگونه ندزدد زبار بحر تو نیر
چه طاقتی بود آنرا که کوه بر کمر آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند
سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود
کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند
رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت
از سر موی توام بند حکیمانه زدند
خرمن مشک سیه بود که میرفت بباد
بامدادان که سر زلف ترا شانه زدند
آفت شیشۀ حسن تو پریچهره مباد
کودکان اینهمه گر سنگ بدیوانه زدند
زاهد و دانۀ تسبیح و من وخال نگار
چکنم دام مرا بر سر ایندانه زدند
آشنا آیدم ایمرغ حزین نالۀ تو
مطربان طرب آئین ره بیگانه زدند
بلبلان بیخبرند از اثر آتش عشق
بس همین قرعه بنام من پروانه زدند
سر ما و قدم دوست گرابنای ملوک
تکیه بر بالش تمکین ملوکانه زدند
دلم از خطّ تبر ز بزنهار آمد
نیرا خیمۀ مابین که بویرانه زدند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
مرغی شکسته درخور تبر ستم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خیل خیال تست که بر چشم ما رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تیشه بر پا زدی ار داغ منش در دل بود
آن قوی پنجه که در کوهکنی کامل بود
بچه دل آینه عکس تو در آغوش کشید
مگر از آه سحرگاهی ما غافل بود
بردم از سوز جگر لابه ز حد پیش رقیب
حالت غرقه ندانست که در ساحل بود
تند بگذشت و مرا سیل غم از سر بگذشت
شکرها دارم از این برق که مستعجل بود
بغرامت بکش ای زلف به بندم که ز عمر
هر چه جز حرف جنون شد همه بیحاصل بود
مشگل خویش ببردم بادب پیش حکیم
چون بسنجیدمش او نیز چو من جاهل بود
عمر زلف تو فزون باد که با روی تو دوش
مو بمو باز نمود آنچه مرا در دل بود
زاهد از بهر خدا پیشۀ تقوی نگرفت
عشق را بار گران خواجه چو من کاهل بود
گفتم از گم شدۀ خویش نشانی جویم
بر هر کس که شدم بیخود و لایعقل بود
ناگه از دیر برآمد صنمی باده فروش
وه چگویم که چه فرخنده رخی مقبل بود
پای بوی من و او هر دو ز جا رفت و لیک
پای او در دل وپای من از او در گل بود
او روان گشت و من اندر عقبش در تک و پوی
تا بدیری که در آن دیرگهش منزل بود
محفلی دیدم و در وی بادب مغبچگان
بسته صف در بر پیری که در آنمحفل بود
پیر آندیر مرا جام جمی داد کزو
پیش چشم آبنه شد آنچه مرا مشگل بود
زنک آئینه در آنمی چو ز دودم دیدم
کونهان در دل و اینکوشش من باطل بود
نام مجنون ز جنون مشتهر آمد نیر
هم بدین ره شدی ار ناصح ما عاقل بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
اگر بلبل بدل داغی ز جور باغبان دارد
در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
بیابانی است بی پایان من آن سرگشته آهوئی
که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
که اینحال عجب یا رب نهان با محتسب گوید
که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد
ز لب خندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی
مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد
بامید گهر خود را بدریا میزدی ای دل
نگفتم زینهوس بگذر که دریا بیم جان دارد
ز گلبانگ عراقی آتشم در پرده زن مطرب
که مرغ جان ملال از خاک آذربایجان دارد
بهر گامی هزاران دل بپای ناقه میغلطد
کدامین دلستان یا رب در اینمحمل مکان دارد
صبا آهسته بگذر زانمعنبر زلف خم در خمر
هزاران طایر پر بسته در وی آشیان دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جان در خور خدنگ تو ابرو کمان نبود
ورنه دل رقیق تو نامهربان نبود
صد بار کشته بود ز جورم نهیب هجر
گر بوسۀ وداع مر احرز جان نبود
دیدم بخواب دوش که هم بستر منی
هر گر به بخت خفته مرا اینگمان نبود
گفتم ببوسه جان دهمت سر کشیدو گفت
در ملک حسن بوسه چنان رایگان نبود
هر صبحدم که بی تو به بستم بناقه باز
فریاد من کم از جرس کاروان نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گر نه چشمان تو در قصد گرفتارانند
ز چه هر گوشه از او صف زده خونخوارانند
مکن ایباد پریشان سر زلفش زنهار
که بهر حلقه از اندام گرفتارانند
تو ز می مست شکر خواب چه دانی که بشهر
هر شب از نیش سر زلف تو بیدارانند
با حذر باش که آن ناقه مشگین ز صبا
نشود باز که در شهر دلقکارانند
شیخ گو نخوت بیهوده برندان مفروش
غالب آنست که وارسته گنکارانند
صوفیانرا شو دار منعکس ایندلق ریا
همه دانند که اینقوم چه سگسارانند
بادب پای بمیخانه نه ایسالک راه
که بهر پای خم میگده هشیارانند
نیرّ اینخرقۀ پشمینه برانداز ز دوش
رهروان حرم عشق سبگبارانند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بتان چو زلف مسلسل بتاب میسازند
بگردن قمر از موطناب میسازند
چو از کنار جبین به کشند طرف کلاه
هلال بکشبه را آفتاب میسازند
صبا بگوی بمانی که نو خطان ختا
بیا به بین که چه نقش بر آب میسازند
بحیرتم که ز بهر چه گلگران قضا
عمارت دل ما را خراب میسازند
نگفتمت که مده دل بگلر خان نیرّ
که میبرند در آتش کباب میسازند