عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چشم اگر پوشی ز کار خویشتن
لطف ها بینی ز یار خویشتن
غربت مردم به شهر مردم است
من غریبم در دیار خویشتن
دوش در بزمی که بودی با رقیب
آزمودم اعتبار خویشتن
بار سنگین است جان در راه دوست
ما سبک کردیم بار خویشتن
بعد ازین گو دیگری با من مساز
ساختم با کردگار خویشتن
خاک گر گردی به راه او غبار
کیمیا بینی غبار خویشتن
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چندانکه جهد کردم با زهد و پاسایی
دل را ز دام زلفت ممکن نشد رهایی
بگشا گره ز کارم کاندر جهان نیاید
جز عقده های زلفت از کَس گره گشایی
با شیخ الفت ما البته راست ناید
ما صوفئیم و بدنام او زاهد ریائی
ساقی بیا که گر دوست بیگانگی ز ما کرد
ما با کسی نداریم پروای آشنایی
دی پیر می فروشم گفت از سر نصیحت
تا در ده خدائی بگذر ز کدخدایی
کشتی شکستگان را چون بخت واژگون شد
گشتند غرق دریا از لاف ناخدایی
رحمت نگر که هرگز از عاجزان مسکین
دوری نمیکند دوست با وصف کبریایی
در عین دل شکستن در کار دلنوازیست
در حال جان ستانی مشغول جان فزائی
بر حال زارم اکنون جانانه رحمت آورد
کافر و رنج حرمان بر صدمت جدائی
خوشتر ز زندگی چیست مردن به نامرادی
بهتر ز کامرانی ماندن به بینوائی
دست از طلب ندارم زین پس که مرد درویش
کشکول خویش پر کرد از دولت گدائی
هرگز غبار ازین بحر بیرون نمیبری جان
کس در جهان ندیدست بی دست و پا شنائی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
خیال توبه کردم دی ز مستی
ولی از توبه نِی از می پرستی
بیا ساقی بده می تا بشویم
ز لوح خودپرستی نقش هستی
مرا درسی که استاد ازل گفت
حدیث عشق بود و رمز مستی
تو پنداری که زالی باکلافی
به عمداً نرخ یوسف می شکستی
چو شاه عشق باج از ملک دل خاست
نمی بخشد به عذر تنگدستی
تو صاحب نعمتی ساقی ببخشای
به مخموری که دارد تنگدستی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بجانم کارگر شد زهر و ساقی راست تریاقی
به تلخی جان شیرین می سپارم رحمی ای ساقی
ز راه شوخی آلوده به شکّرخنده دشنامی
علاج درد ما کردی به زهر آلوده تریاقی
طبیبان را بسوزد دل چو بیماری سپارد جان
طبیبی عامداً ساع به قتلی بل و احراقی
شرار آه جانم سوختی تا بودمت عاشق
فلما صرت مشتاقا جری دمغی لاعراقی
زدرد اشتیاقم بر لب آمد جان و می ترسم
نماند فرصتم چندان که گویم شرح مشتاقی
ز دیوان ازل رزقم اگر پیمود میآمد
غلط باشد به حق آموختن آیین رزاقی
نیارد صفحه طاقت تا نویسم شرح هجران را
مگر از پاره های دل فراهم گردد اوراقی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
به شهرعشق نه روز و نه هفته است و نه سالی
چو درگذشت زمان نیست غیر خواب و خیالی
بیار ساقی می ای که پیر باده فروشش
نهفته در خم یا شیشه یا سبو دو سه سالی
مگر به همت پیر مغان لطف تو بتوان
ز روی آینۀ دل زدود زنگ ملالی
قیاس میکنم ابروی او به صفحۀ عارض
بروی ماه شب چارده ز مشک هلالی
خوشست تلخی عمرم بدین امید که باشد
همیشه از پی شام فراق صبح وصالی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بت ابرو کمانی از کمینی
به تیرم می زند بی جرم و کینی
به کوی میفروشان خانه کردم
نمی دانستم که ای غم در کمینی
برد سیلاب اشکم خانه از بن
به دستم گر نیفتد آستینی
به خوبان در حقیقت معنی عشق
به صورت آفرین است آفرینی
دهم جان گرچه مقداری ندارد
نیاز ما به چشم نازنینی
دلم را نیست چندان صبر و آرام
که بنشینم زمانی بر زمینی
ز هفتاد و دو ملت دوری ای عشق
ندانم خود تو دارای چه دینی
چراغ خاطر خلوت سیه شد
بیار ای سینه آه آتشینی
دل اندر خرمن زلف تو بسته است
اگر تخمی نکارد خوشه چینی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
سفالین خُمُّ و در وی لعلگون می
کبدر فی الدجی والشّمس فی فِی
زجاجی جام بین کز عهد جمشید
گذر ننموده سنگ فتنه بر وی
نشاید فرق کرد از غایت لطف
که می در جام یا جام است در می
در او نشکسته دور چرخ گردون
حبابی را که آورد از جَم و کِی
بیابانی است در پیشم خطرناک
که در وی خنگ گردون افکند پی
نیاسایم در او هر چند بر من
سر آید روزگار بهمن و دی
وگر صد باره عمر من سر آید
دگر ره نفخۀ عشقم کند حی
از آن گم کرده پی دارم سراغی
که هی بر اسب همت میزنم هی
جهان خالی ز مجنون است ورنه
ز لیلی نیست خالی هرگز این حی
همه گوشم که خواند مطرب غیب
به راه راستم با نالۀ نی
بیا ساقی بیا تا دست شوئیم
درین سرچشمه من از جان و تو از می
غبارا از میان برخیز و برخیز
که با خود می نشاید بود و با وی
غبار همدانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱
توکه رخ لاله سان افروته دیری
چو داغ لاله ام دل سوته دیری
یکی فکر دل بی حاصلم کن
که چندین حاصل اندوته دیری
غبار همدانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴
سر و کارم بدست نازنینی است
که در هر گوشه اش گوشه نشینی است
کسی کش غم بخاطر ره ندارد
چه غم دارد که او را دل غمینی است
غبار همدانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۵
تا پر نشد زبوی محبّت دماغ دل
چون لاله پرده بر نگرفتم ز داغ دل
افتاده عکس ساقی گلچهره در شراب
گلها شکفته گشت بر اطراف باغ دل
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل غرقه انوار جمالی و جلالی است
بر وی نظر از جانب دلبر متوالی است
دل منظر عالی و نظرگاه رفیع است
یار است که او ناظر این منظر عالی است
خالی است حوالی حریم دل از اغیار
اغیار کجا واقف این بود و حوالیست
جز نقش رخ دوست در آن دل نتوان یافت
کان آینه از نقش جهان صافی و خالیست
در عالم او هیچ شب روز نباشد
کاو برتر ازین عالم و ایام و لیالی است
در یکه از او جمله جهان گشت پدیدار
آن درّ گرانمایه از آن بحر لآلی است
عالم بخط دوست کتابی است ولیکن
مخفی است از آنکس که نه قاری است و نه تالی است
ایمغربی کس را خبر از عالم دل نیست
چه عالم دل زایل وعالم متعالی است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
انکه او دیده جان و دل و نور بصر است
هر کجا می نگرم صورت او در نظر است
خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری
ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است
ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد
اثر از دوست کسی یافت که او بی اثر است
ره بی پا و سر آنست که نتوانی رفتن
بنشین خواجه ترا چون هوس پا و سر است
روزی از روزن اینخانه برا بر سر بام
تا ببینی که، که در خانه و بر بام و در است
تو بدین چشم کجا چهره معنی بینی
چشم صورت دگر و چشم معانی دگر است
ورنه بیرون کتاب ز بَر و زیر جهان
همه بی زیر و زبَر گفتن و دیدن زبَر است
مغربی علم تر و خشک ز دل بر میخوان
دل کتابیست که او جامع هر خشک و تر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
چون رخت را هر زمان حسن و جمالی دگر است
لاجرم هردم مرا با تو وصالی دگر است
اینکه هر ساعت جمالی می نماید روی تو
پیش ارباب کمالات، این کمالی دگر است
بر بیاض روی دلبر از بیاض دلبری
از سواد و خطّ و خالت، خطّ و خالی دگر است
با وجود آنکه حسن او برونست از جهان
در دماغ هر کسی از دو خیالی دگر است
گر چه عالم سر بسر نقش و مثال روی اوست
لیک اورا هر زمان در دل مثالی دگر است
سوی او هرگز بپّر بال خود هرگز نتوان پرید
هم ببال او توان، کان پرّ و بالی دگر است
هیچکس هرگز زحالی نیست خالی در جهان
لیک اینحالی که ماراهست حالی دگر است
گوش و دل نشنوده نتوان شنیدن اینقال
زانکه هر سمعی سر او از مقالی دگر است
مغربی را در نظر پیوسته زان ابروی و روی
هر طرف به روی و هر جانب را هلالی دیگر است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
این جوش که از میکده برخاست چه جوش است
این جوش مگر از خم آن باده فروش است
این دیده ندانم که چرا مست و خراب است
وین عقل ندانم که چرا رفته ز هوش است
دل باده کجا خورده ندانم شب دوشین
کاو بیخبر و مست و خراب از شب دوش است
این کیست که دردل گوش دل آهسته سخنگوست
وان کیست که اندر پس این پرده بگوش است
در گوش فلک از مه تو حلقه که انداخت
این چرخ ندانم که چرا حلقه بگوش است
این مهره مهر از چه برین چرخ روانست
بر اطلس گردون ز کواکب چه نقوشست
ای هدهد جان ره بسلیمان نتوات برد
بر درکه او بسکه طیور است و وحوش است
ساکن نشود بحر دل مغربی از جوش
یارب ز چه بادست که در جنبش و جوش است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد
راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد
میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار
بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد
شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش
خال و خطِّ دگر و غبغب دیگر دارد
هر زمان جان دگر از لب جانان رسدش
بهر هر جان که رسد قالب دیگر دارد
در جهان دل ما مهر و سپهر دگر است
عرش و فرش و فلک و کوکب دیگر دارد
بجز این روز که بینی، بودش روز دگر
بجز این شب که تو دانی، شب دیگر دارد
دل سواریست که در گاه توجه کردن
جانب هر طرفی مرکب دیگر دارد
لوح محفوظ دل مغربی از مکتب دوست
گشت مسطور، که دل مکتب دیگر دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید
به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل
سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید
منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت
ماه من گرچه بسی گرد منازل گردید
دل که دیوانه زنجیر سر زلف تو بود
هم بزنجیر سر زلف تو عاقل گردید
عاقبت یافت در آن بند سلاسل آرام
سالها گرچه در آن بند و سلاسل گردید
مکر و دستان و فریب و حیل پیر خرد
پیش نیرنگ و فسونهای تو باطل گردید
پرده بردار ز رخ تا که روان حل گردد
هرچه بر من ز سر زلف تو مشکل گردید
گر دلم آینه کامل رخسار تو نیست
عکس انوار رخت را بچه قابل گردید
روی با روی تو آورد، از آن مقبل شد
هم ز اقبال رخ تست که مقبل گردید
هر که از کامل ما یافت نظر کامل شد
مغربی از نظر اوست که کامل گردید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
بی نقاب آن جمال نتوان دید
در رخش جز مثال نتوان دید
روی او را بزلف و خال توان
دید بی زلف و خال نتوان دید
بخیالش از آن شدم قانع
که از او جز خیال نتوان دید
خود جمال کمال روی ترا
بی حجاب جلال نتوان دید
ذات مخفی است از صفات کمال
بی صفات کمال نتوان دید
آفتابی است در ظلال نهان
زو بغیر از ظلال نتواندید
بپذیرد زوال مهر رخش
مهر او را زوال نتواندید
همه گرد سراب میگردیم
چونکه آب زلال نتواندید
مغربی هیچ چیز از آن عنقا
بجز از پر و بال نتوان دید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
دلی دارم که در روی غم نگنجد
چه جای غم که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
حدیث بیش و کم اینجا رها کن
که اینجا وصف بیش ک کم نگنجد
چنان پر گشت گوش از نغمه دوست
که در وی بانگ زیر و بم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی دراین خاتم نگنجد
دلی کاو فارغست از سوز و ماتم
در او هم سور هم ماتم نگنجد
رسد هر کز بحالی آدمیزاد
که آنجا عالم و آدم نگنجد
زبان ای مغربی درکش ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد
تو مپندار که او مستی ازین می دارد
هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی
آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد
دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ
مست از وی نه سماع از دف و از نی دارد
یکنفس نیست دلم از نظر وی خالی
هرچه دارد دل من از نظر وی دارد
سایه مهر توام مهر تو از پی دارم
چندا سایه که خورشید تو در پی دارد
هر کجا هست بهاری زده ئی خالی نیست
دل بهاری ز گلستانِ تو در پی دارد
لیلی حسن ترا هم دل مجنون حی است
وه چو لیلی است که مجنون تو در حی دارد
آنکه در مملکت فقر و فنا پادشه است
با چنین ملک کیان، ملک کیان کی دارد
مغربی زنده و باقی نه بنان است و بجان
که مر او زندگی از باقی و از حی دارد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل از بند من بیدل رها شد
نمیدانم کِه او دید و کجا شد
مگر کاو دانه خال بتی دید
از آن در دام زلفش مبتلا شد
هوای دلستانی داشت در سر
نمی دانم بعزم آن هوا شد
مگر بودش نهانی دلربایی
نهان از ما بر آن دلربا شد
صفایی داشت با خوبان مهوش
ازین جای مکدر زان صفا شد
صدای ارجعی آمد به گوشش
پی آن نغمه و بانگ و صدا شد
صلای خوان وصل یار بشنید
ببوی خوان وصلش زان صلا شد
ز جان و از جهان بیگانه گردید
که تا باجان و جانان آشنا شد
دمی خالی نمیباشد ز دلدار
از آن کز بهر آن خلوت سرا شد
ز حال مغربی دیگر نپرسید
از آن ساعت که از پیشش جدا شد