عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
تو را بر سر از فقر افسر نباشد
گرت خاک میخانه بر سر نباشد
ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی
گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
به بحری فرو برده ام سر کز آنجا
توان سر بر آورد اگر سر نباشد
سمندر عجب گر در آخر بسوزد
مگر در دلش مهر آذر نباشد
کجا در صف عاشقان سر بر آری
گرت بر سر از خاک افسر نباشد
چو عیسی به گردون رود مرد سالک
گرش در دل اندیشۀ خر نباشد
به پای تو جانی است خواهم سپردن
مرا با تو سودای دیگر نباشد
غبارا از این بحر نتوان برون شد
به کشتی گرت صبر لنگر نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش میگریزد هرکه در وی غش نباشد
گر کنند ایمن زهجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد
بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را داروئی چون بادۀ بی غش نباشد
کی در او خاصیت آتش بود یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد
سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد
می توانم گویی از میدان غبارا در ربودن
توسن بخت ز پای افتاده گر سرکش نباشد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از کف ما عشق دامان شکیبایی کشید
دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید
از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای
آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید
گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب
بی سبب نبود اگر کارم به شیدایی کشید
هرکه بار عشق جانان را بدوش جان نهاد
بار یک عالم مصیبت را به تنهایی کشید
من ندادم دل به دست او ز روی اختیار
او دل از دستم به بازوی دلارایی کشید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش
چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش
چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است
که بیفریب توانی کشید در رسنش
به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم
رسد به عقل شبیخون لشکر فتنش
کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند
بدام زلف و فکندند در چَهِ ذقنش
ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسید
مگر معاینه کردند روزگار منش
دلم رمیده ز زهد آنچنان که نتوانم
کشید جانب مسجد به صد هزار فنَش
به پای لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد بدر افتاده گوشۀ کفنش
کسی که گشت به غربت اسیر چنبر عشق
عجب مدار که یادی نیاید از وطنش
غبار را دل آینه فام صافی بود
ولی به زنگ شد آلوده از غبار تنش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
فکندم رخت در میخانۀ عشق
کشیدم دُردی از پیمانۀ عشق
به بحر اشک خونین غوطه خوردم
ربودم گوهر یکدانۀ عشق
مخوان زاهد به فردوسم که الحق
ز قصر خلد بِه ویرانۀ عشق
به زنجیر مِی از راهم بگردان
که رسوا می شود دیوانۀ عشق
برو واعظ که در یک سر نگنجد
حدیث عقل با افسانۀ عشق
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
برآنم که گر جامی آرم به چنگ
زنم سنگ بر شیشۀ نام و ننگ
از آنم شتاب است در دور جام
که دوران عمرم ندارد درنگ
نیندیشم از سختی راه دور
نباشد گرم توسن بخت لنگ
گر افتد بدستم گریبان مرگ
در آغوش جان گیرمش تنگ تنگ
اگر غرق دریای اشکم چه باک
نترسد ز طغیان دریا نهنگ
نرنجم که جانانه ام دست بست
اگرچه به دشمن دهد پالهنگ
بده ساقی آن آب یاقوت فام
ببین بر رخم اشک بیجاده رنگ
چه تدبیر کرد آن خردمند مرد
که پای طرب بست بر پای چنگ
مزن دم ز ناگفتنی کز کمان
چو بگذشت واپس نیاید خدنگ
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
نه چنان ز عشق بیمار وز هجر مستمندم
که توان قیاس کردن که چقدر دردمندم
خردم کند ملامت که مرو بکوی خوبان
چکنم؟ نمیتوانم که جنون کشد کمندم
دگر از عمارت دل به جهان مرا چه حاصل
که به سیل اشک بنیاد وجود خویش کندم
ز فراق مهر رویت شده پیکرم هلالی
چه خوش است اگر بکوبی تو بدان سُم سمندم
منم آن شکسته پر مرغ که نیست آشیانی
به جز از شکنج دامم بجز از خم کمندم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ز جورت بس که شبها ناله چون مرغ سحر کردم
ز بیداد تو مرغان سحر را با خبر کردم
به راه عشق هرکس اوفتاد از پا به سر پوید
خلاف من کز اول گام ترک پا و سر کردم
اگر عشاق را خون جگر اشک روان گردد
من از عشق تو اشک چشم را خون جگر کردم
شنیدم کاتش دل می نشاند اشک چشم ما
ندیدم بلکه من از آتش دل دیده تر کردم
پر پروانه از شمع محبت سوخت اما من
سراپا خویش را از پرتو این شمع پر کردم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقی بیار جامی کز چشم اشکبارم
خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن
زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید
بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم
وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم
باد صبا سحرگه بوئی ز زلفش آورد
بر باد داد یکجا محصول روزگارم
روز الست کردند از نیم جرعه مستم
امروز صد خم مِی می نشکند خمارم
از دیده در کنارم صد جوی خون روان شد
دهقان دهر ننشاند یک سرو در کنارم
روزی که پا نهادم در کارگاه هستی
پیچید دست قدرت با درد پود و تارم
گردید تا زعمرم کوته ز گردش چرخ
تاری به کف نیامد زان زلف تابدارم
خاکستر وجودم خالی ز اخگری نیست
در آب دیده شویی گر صد هزار بارم
دانی چرا غبارا پیوسته اشک ریزم
تا باد برندارد زین رهگذر غبارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ساقی بیار باده وزین جنس آتشم
پروانه وش بسوز کزین سوز سرخوشم
مستی دهد به یاد لبت اشک لاله رنگ
چندان که از ایاق تو صهبای بی غشم
از جام دهر جرعۀ مِی کس نمی خورد
جز من که با هوای تو زین باده میچشم
جانم بسوخت شعلۀ عشق بتان چو شمع
از دست پایداری جسم بلاکشم
از بس امید دارم و ترسان ز اشک و آه
گاهی در آب غرقه و گاهی در آتشم
جانم به لب رسیده و چشمم به راه دوست
با مرگ و انتظار عجب در کشاکشم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
در غمار عشق جانان باخت میخواهد دلم
هرچه غیر از اوست با او تاخت میخواهد دلم
فارغم من در قمار عشق از سود و زیان
با حریف خویش برد و باخت میخواهد دلم
می شناسم آشنایان را ولی با عاشقان
آن که جانان را ز جان نشناخت میخواهد دلم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فریاد که آتش نهانم
افتاد به مغز استخوانم
سوز دل و آتش درونم
افکنده شرر به خانمانم
چون زورق اگر روم به دریا
هست آتش و آه بادبانم
چون آتش اوفتاده در آب
آوازۀ مرگ شده فغانم
گنج غم تو به سینه دارم
شد خانۀ دل خراب از آنم
گر بحر غم تو بیکران است
من ماهی بحر بیکرانم
خون جگر است و پارۀ دل
بر سفرۀ عشق آب و نانم
کاهیده ز بسکه پیر گردون
از درد و بلا تن جوانم
مانند کمان شکسته مشتی
بی پاره و خرد استخوانم
بازا نفسی که بی تو چون نی
در سینه گره شده فغانم
تا کی خس و خار آشیانه
مهجور کند ز گلستانم
وقت است که برق خانمان سوز
آید به طواف آشیانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
تا به زلف تو تاب می بینم
خویش را در طناب می بینم
دم به دم از هجوم لشکر عشق
ملک دل را خراب می بینم
بسکه از تشنگی روانم سوخت
هرچه میبینم آب می بینم
بر سر موج بحر ناکامی
خویشتن را حباب می بینم
سوی هر راه می گشایم چشم
صد هزار آفتاب می بینم
با همه تشنه کامی از هر سو
می شتابم سراب میبینم
دیده را در میان لجۀ اشک
مضطرب چون حباب می بینم
پیش آن آفتاب رو چو غبار
همه خود را حجاب می بینم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ما از دل و دین در ره دلدار گذشتیم
از هر دو جهان در طلب یار گذشتیم
گاهی به ره صومعه سرمست دویدیم
گاهی ز در میکده هشیار گذشتیم
هرچند در این دایره چون نقطه مقیمیم
زین مرکز آلوده چو پرگار گذشتیم
مقصود نشد حاصل هرجا که دویدیم
از آرزوی خویش به ناچار گذشتیم
گه جامۀ تزویر به بر کرده غبارا
گه با دف و نی از سر بازار گذشتیم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا نکند درد رخنه در دل انسان
راه نیابد در او محبت جانان
تا نزنی عقده بر سلاسل گیسو
جمع نبینی دل هزار پریشان
شرم کن آخر ز توبه های شکسته
چند نخواهی شدن ز توبه پشیمان
صبح منوّر چگونه چهره گشاید
تا نرسانی شب سیاه به پایان