عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
که گفتت گرد سر آن طرهٔ عنبرفشان بندی؟
ز ابر خط به خورشید قیامت سایه بان بندی
نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن
خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی
کلید فتح مطلبها لب خاموش می باشد
در اقبال بگشاید، اگر قفل زبان بندی
به خون خواهد نشاندن، تیغ بی باک مکافاتش
چرا باید به کین خصم سنگین دل میان بندی؟
صباح شادمانی تحفه آرد، شکر و شیرت
اگر از خوردن غم های بی حاصل دهان بندی
حجاب از راه برخیزد، نقاب آن ماه بگشاید
اگر یک دم در دل را، به روی این و آن بندی
حزین ازگوشهٔ بیت الحزن بیرون منه پا را
تو با این بسته بالیها، چه طرف از بوستان بندی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
خوش آنکه بزم حریفان کنون بیارایی
ز عکس چهره می لاله گون بیارایی
برون ز پرده گر آیی، جهان بیاساید
به خاطری که درآیی، درون بیارایی
همین قدر ز تو نامهربان طمع دارم
که خاک تربت ما را به خون بیارایی
تو را فتاده غم جان کوهکن ورنه
به کاوش مژه ای، بیستون بیارایی
امیدم این بود ای چشم خون فشان از تو
ز لاله دامن دشت جنون بیارایی
دلم خراب رخ بی تکلفانهٔ توست
به حیرتم چه شود، چهره چون بیارایی؟
سرود مجلس دیر مغان ز توست حزین
به نغمه ای چه شود، ارغنون بیارایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ز کاوش مژه ى شوخ آتشین خویی
به سینه هر گل داغی ست چشم آهویی
پیاله می کشم امشب به طاق ابرویی
سبو کشان خرابات عشق را هویی
ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را
به یاد لالهٔ رخسار آشنا رویی
به شام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است
چو شمع، شب نگذارم به خاک پهلویی
اجل به داد ز جان سیرگشتگان نرسید
مگر بلند کند عشق دست و بازویی
به این خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است
سری که در غم عشق است وقفِ زانویی
از آن به تیرگی بخت خویش می نازم
که نسبتی بودش با سواد گیسویی
ز هوش برد جهان را فسانهٔ تو حزین
شبت دراز به سودای زلف جادویی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
دوشینه دلم داشت به یاد تو سرودی
کز دیدهٔ مرغان حرم خواب ربودی
هر چشم زدن، دیدهٔ دریا نسبم را
غمهای تو از گریه سبکبار نمودی
غافل ز تو یک دم دل مشتاق نگردد
اذ لیس سوی وجهک فی عین شهودی
وقت است که خورشید رخت جلوه گر آید
قد قام من لبین، ظلامات وجودی
بار غم کونین، حزین افکند از دوش
در پای خم باده، کند هر که سجودی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
مست صهبای الستم یللی
از می توحید مستم یللی
حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود
این قفس، در هم شکستم یللی
کس به من، بیگانه تر از من نبود
ز اختلاط غیر، رستم یللی
چون دل من خلوت خاص تو بود
در به روی غیر بستم یللی
هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست
آنچه بودم باز هستم یللی
از حجاب جسم بیرون آمدم
آخر این سد را شکستم یللی
در سماع عشق، محفل گرم بود
چون سپند از جای جستم یللی
در خرابات مغان، بیخود حزین
خوش به کام دل نشستم یللی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
درد دل گفتمی، ار همنفسی داشتمی
کردمی شکوه، اگر دادرسی داشتمی
رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر
یاد آن روز، که چاک قفسی داشتمی
چه کنم؟ جور تو خاکستر دل داد به باد
پاس این سوختهٔ عشق، بسی داشتمی
تنگ می کرد به من، گوشه ی تنهایی را
وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی
سخت آزرده ام از خاطر افسرده، حزین
کاش اگر عشق نبودی، هوسی داشتمی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - تغزّل
بحری ست محیط غم که در خون
یازد نفس شناوران را
چون بیضه شکسته، صعوهٔ عشق
پرواز عقاب شهپران را
آن غنچه دهان که شرم لعلش
بر بسته زبان، سخنوران را
آورده به جوش خون حسرت
عنّاب تو بسته شکّران را
مژگان کجت لوای قامت
خم ساخته، تیغ جوهران را
بسته ست نگاهت از کسادی
بازارچه ٔ ستمگران را
خامش نشود زبان ز شکرت
چون خامه، بریده حنجران را
هر پارهٔ دل ز تاب مهرت
اخگر شده، سینه مجمران را
چون گل، زده چاک فرقت تو
جیب و بغل سمن بران را
صهبای حیات بخشد از نطق
یاقوت تو روح سروران را
یاد مژهٔ جگر فشارت
چنگال شکسته اژدران را
دست از دامان کبریایت
افتاده قصیر، قیصران را
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱
شد صید خم زلف رسایی دل ما
افتاد به دام اژدهایی دل ما
از بوی کباب می توان دانستن
کز عشق در آتش است جایی دل ما
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلت به فسون نبرد از دل تب و تاب
گر شکّر لطف داد و گر زهر عتاب
القصه که در عشق جگرسوز چو شمع
از آه در آتشیم و از اشک در آب
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴
کردی دلم از حسن گلوسوز کباب
نه پرتو لطف دیده نه برق عتاب
خواهیم به عشق، نیم بسمل شده ماند
کز گرمی خون ماست، شمشیر تو آب
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
خورشید، علم به کوهساران زد و رفت
دلدار، در امیدواران زد و رفت
بلبل، دستان نوبهاران زد و رفت
گل، خنده به وضع روزگاران زد و رفت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
امّید گداست، تا در بازی هست
معشوق غنیّ و عشق را آزی هست
خسته به دواتند، نه با خسته دوا
بیچاره نیاز و چاره را نازی هست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
داغی که بکاود سر پرشور کجاست؟
زخمی که گدازد دمِ ساطور کجاست؟
گرمی به دلم نمی کشد شعله، حزین
ای غیرت عشق، آتش طور کجاست؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ازگریهٔ من دیدهٔ اختر شور است
وز ناله ی من دل ملک رنجور است
گردون نبود حریف پیمانهٔ عشق
این رطل گرانتر از سر مخمور است