عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
این لاله نیست بر سر مشت غبار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ز خون دیده باشد مایه دار، اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
پیری به راه حرص نتابد عنان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
خارم که نیست گلشن صورت سرای من
دهرم نمی خرد که ندارد بهای من
گوی نه آسمان سرپا خوردهٔ من است
روی فلک کبود شد از پشت پای من
آوازهٔ مرا نکند بخت تیره پست
در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من
سیّارگان پی سپر کاروان شوق
ره گم کنند اگر نخروشد درای من
خورشید عالمم ز دل گرم جوش خویش
از سردی زمانه نگردد هوای من
رفتم ز خود چو در دلم آمد خیال تو
تنها نشسته ای تو و خالی ست جای من
از چاره سازی دل خود عاجزم حزین
کار مرا به خود نگذارد خدای من
دهرم نمی خرد که ندارد بهای من
گوی نه آسمان سرپا خوردهٔ من است
روی فلک کبود شد از پشت پای من
آوازهٔ مرا نکند بخت تیره پست
در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من
سیّارگان پی سپر کاروان شوق
ره گم کنند اگر نخروشد درای من
خورشید عالمم ز دل گرم جوش خویش
از سردی زمانه نگردد هوای من
رفتم ز خود چو در دلم آمد خیال تو
تنها نشسته ای تو و خالی ست جای من
از چاره سازی دل خود عاجزم حزین
کار مرا به خود نگذارد خدای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
زند بر خرمن شادیّ و غم برق جمال تو
نباشد عشق را کاری، به هجران و وصال تو
قدح پیمای دیدارم، نه خون است اینکه می بارم
می آلود است جام دیده ام از رنگ آل تو
چه فیض است این تعالی الله که در دربای می گم شد
سبوی شبنم از خورشید حسن بی زوال تو؟
ز چشمم دیدهٔ خورشید محشر خیره می گردد
چو خوابم شد شبیخون خورده خیل خیال تو
حزین از باده نتوانم شکیبا شد، تو خود دانی
شکستم توبه را، برگردن زاهد وبال تو
نباشد عشق را کاری، به هجران و وصال تو
قدح پیمای دیدارم، نه خون است اینکه می بارم
می آلود است جام دیده ام از رنگ آل تو
چه فیض است این تعالی الله که در دربای می گم شد
سبوی شبنم از خورشید حسن بی زوال تو؟
ز چشمم دیدهٔ خورشید محشر خیره می گردد
چو خوابم شد شبیخون خورده خیل خیال تو
حزین از باده نتوانم شکیبا شد، تو خود دانی
شکستم توبه را، برگردن زاهد وبال تو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
در ملک جسم روشنی جان به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
آیینه در ولایت کوران به نیمجو
عالم به دستگاه قناعت نمی رسد
در چشم مور، ملک سلیمان به نیم جو
در دیده ای که جلوه کند کبریای عشق
این طمطراق عالم امکان به نیمجو
جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار؟
دلق گدا به حضرت شاهان به نیمجو
چبود سراب دهر؟ که بگذشتن از دو کون
در پیش پای همّت مردان به نیم جو
در کشوری که حکم به زور شکستگی ست
گرز گران و رستم دوران به نیم جو
زاهد، زیاده جلوه مده زهد خشک را
اینها به پیش باده پرستان به نیم جو
یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت
در مصر حسن، جان عزیزان به نیم جو
گر رفت در رهت، به فدای سر تو باد
در کیش عاشقان، سر و سامان به نیم جو
ما را متاع لایق بازار عشق نیست
آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو
پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم
سر در قمارخانه رندان به نیم جو
زاهد اگر به عشق ندارد سری چه باک؟
خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو
دارم حزین به زیر نگین ملک فقر را
ایران به نیم حبه و توران به نیم جو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
تا رفته از نظر، ز تنم جان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
شرمندهام که در غمش آسان برآمده
از پیچ وتاب عشق ندارم شکایتی
دل در شکنج طره پیچان برآمده
یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست
گلگونه ام به سیلی اخوان برآمده
از تیغ او مرا تن صدپاره خوش نماست
چون گل تنم به زخم نمایان برآمده
نگذاشته ست در جگرم داغ عشق نم
خونابه ای به کاوش مژگان برآمده
در تنگنای شهر چه سان وا شوم حزین ؟
دیوانهام به کوه و بیابان برآمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
نسرین بری گلگون قبا، از جلوه جانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
از ما نهان ز فرط ظهوری، چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
لعل لب او تا به لب جام رسیده
جان بر لبم از رشک به ناکام رسیده
خجلت به گلاب ار دهد اشکش عجبی نیست
چشمی که به آن عارض گلفام رسیده
حیرت کند از قطره آبی که گهر راست
هر کس به غلط بخشی ایام، رسیده
زد چاک ز باد سحری جامه جان را
از غنچه بپرسید، چه پیغام رسیده؟
آتش نَفَسان شمعِ نهانخانهٔ خاکند
نوبت به من تیره سرانجام رسیده
گر شیوه پرواز ندانم عجبی نیست
بال و پر من درشکن دام رسیده
هر راهروی می رسد انجام به منزل
دل بس که تپیده ست به آرام رسیده
کو صبح نشاطی که دمی شاد برآرم؟
چون شمع سحر روز مرا شام رسیده
مانده ست نشانی که ز من رنگ پریده ست
خورشید حیاتم به لب بام رسیده
جز سوختنم شمع صفت کار دگر نیست
شادم که مرا کار به انجام رسیده
چیزی که به یادش نرسد دوری خویش است
هر کس به وصال تو دلارام رسیده
پیداست حزین از سخنت گرمی شوقی
جوشیده بسی تا که می خام رسیده
جان بر لبم از رشک به ناکام رسیده
خجلت به گلاب ار دهد اشکش عجبی نیست
چشمی که به آن عارض گلفام رسیده
حیرت کند از قطره آبی که گهر راست
هر کس به غلط بخشی ایام، رسیده
زد چاک ز باد سحری جامه جان را
از غنچه بپرسید، چه پیغام رسیده؟
آتش نَفَسان شمعِ نهانخانهٔ خاکند
نوبت به من تیره سرانجام رسیده
گر شیوه پرواز ندانم عجبی نیست
بال و پر من درشکن دام رسیده
هر راهروی می رسد انجام به منزل
دل بس که تپیده ست به آرام رسیده
کو صبح نشاطی که دمی شاد برآرم؟
چون شمع سحر روز مرا شام رسیده
مانده ست نشانی که ز من رنگ پریده ست
خورشید حیاتم به لب بام رسیده
جز سوختنم شمع صفت کار دگر نیست
شادم که مرا کار به انجام رسیده
چیزی که به یادش نرسد دوری خویش است
هر کس به وصال تو دلارام رسیده
پیداست حزین از سخنت گرمی شوقی
جوشیده بسی تا که می خام رسیده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
صبوحی از چمن مستانه پیراهن قبا کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده
به مغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده
دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده
غزالان حرم را سر به صحرا داده از وحشت
نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده
ز خط عنبرین خورشید را درمشک تر بسته
ز زلف پر شکن صد عقده در کار صبا کرده
دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته
کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده
کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته
تبسم را چو موج نکهت می نشئه زاکرده
به کف تیغ تغافل، طرف دامن بر میان بسته
ز خون بی گناهان کوی خود را کربلا کرده
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
به مژگان رخنه ها در سینهٔ تیر قضا کرده
حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها
به جای باده خون در ساغرم ساقی به جا کرده
زموج می تبسم در لبت رشک شفق گشته
صبوحی زن به رنگ صبح ییراهن قبا کرده
گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف
چو گل ته پیرهن، بند قبای ناز وا کرده
کمند ناز درگردن، ز کاکل مست رعنایی
به تقریب نگه، چشم سیه را فتنه زا کرده
حزین از هر سر مویی روان دارد شط خونی
نمی دانی که مژگان تو با جانش چها کرده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
مژگان نگر چو عربده جویان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده
خنجر به دست، بر زده دامان برآمده
شمشیرکین به کف، نگه کافر از فرنگ
آیا پی کدام مسلمان برآمده؟
زان آب تیغ، لاله هر زخم پیکرم
شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده
زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش
صبحی عجب ز چاک گریبان برآمده
سرتا به پا سرشتهٔ فیض است قامتش
این شاخ گل به کام بهاران برآمده
رو، شبچراغ دیده آشفته خاطران
در سر شراب، طره پریشان برآمده
می سوزد از حلاوت دشنام کام من
تلخ از دهان او شکر افشان برآمده
ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او
سروش به آب دیده گریان برآمده
در نوبهار خط، لب او شد نگه فریب
ریحان به گرد چشمه ی حیوان برآمده
دارم به عشق خردهء جانی که چون شرار
از تاب و تب در آتش سوزان برآمده
در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ
در کشتنم ببین به چه سامان برآمده
اول بساط خویش به او عرضه کرده ام
هر جانبی به غارت ایمان برآمده
جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین
باز از تنور گرم تو طوفان برآمده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
در پرده خط، خال به صد ناز گرفتی
از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی
کردی ز شکنج قفس امروز برونم
کز بال و پرم قوّت پرواز گرفتی
دست تو به تعمیر دل ای عشق مبارک
هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی
پیداست که ریزد پر و بال طلب ما
زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی
شد نغمهٔ کلک تو حزین آفت هوشم
زین شعبده، کار از کف اعجاز گرفتی
از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی
کردی ز شکنج قفس امروز برونم
کز بال و پرم قوّت پرواز گرفتی
دست تو به تعمیر دل ای عشق مبارک
هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی
پیداست که ریزد پر و بال طلب ما
زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی
شد نغمهٔ کلک تو حزین آفت هوشم
زین شعبده، کار از کف اعجاز گرفتی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
تنگی از دل نرود تا تو میان نگشایی
مشکل آسان نشود تا تو زبان نگشایی
بی خم زلف مکن مرغ نوآموز مرا
رشته از پای دل بال فشان نگشایی
چاک از آن تیغ نگه تا نکنی سینهٔ ما
در امّید به روی دل و جان نگشایی
دل به اسباب پریشان جهان جمع مکن
فال جمعیت از اوراق خزان نگشایی
بی نیازانه حزین از دو جهان دیده ببند
چشم خواهش به رخ باغ جهان نگشایی
مشکل آسان نشود تا تو زبان نگشایی
بی خم زلف مکن مرغ نوآموز مرا
رشته از پای دل بال فشان نگشایی
چاک از آن تیغ نگه تا نکنی سینهٔ ما
در امّید به روی دل و جان نگشایی
دل به اسباب پریشان جهان جمع مکن
فال جمعیت از اوراق خزان نگشایی
بی نیازانه حزین از دو جهان دیده ببند
چشم خواهش به رخ باغ جهان نگشایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تو و زهد خشک زاهد، من و عشق و می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
مژهٔ تو گر به دلها نکند درازدستی
ز حیات آنقدر غم بودم که گر بخواهد
در نیستی برآرد دلم از غبار هستی
سر همّت تو گردم به حزین خسته جان ریز
ته جرعهٔ نگاهی به زکات می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
مژهٔ تو گر به دلها نکند درازدستی
ز حیات آنقدر غم بودم که گر بخواهد
در نیستی برآرد دلم از غبار هستی
سر همّت تو گردم به حزین خسته جان ریز
ته جرعهٔ نگاهی به زکات می پرستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
چو چشم آینه حیرانم از جمال کسی
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
من رند خراباتم،سر مست و خراب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
وین عقل نصیحت گر، مغلوب شراب اولی
در خرقه نمی گنجم، با سبحه نمی سازم
ایام بهار آمد، ساقی می ناب اولی
بی عشق چه فیض آخر، از عمر توان بردن
هر جاکه دلی باشد، زان طره به تاب اولی
از برق جلال آمد، گلگونه جمالش را
نظارهٔ حسن او، در عین عتاب اولی
رندان قلندروش، از بزم برون رفتند
محفل چو شود خالی، خاموشی و خواب اولی
تا عمر بود بستان، از ساقی ما جامی
فرصت چو رود از دست، ای دوست شتاب اولی
این دل که حزین دارد، از خیل وفاکیشان
از آتش عشق او، در سینه کباب اولی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی
از طایر مراد مباد آشیان تهی
رشک محبتم نگذارد نفس کشم
دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی
ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما
ازکین ما مکن دل نامهربان تهی
خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ
بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی
ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر
داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی
نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت
ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی