عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
به امّیدی که لعل جرعه نوشی می زند خونم
چو می از آتش خود خام جوشی می زند خونم
می منصوریم پیموده پیغام هم آغوشی
نوای وحدت از فیض سروشی می زند خونم
به شکر تیغ او چون غنچه کامم صد زبان دارد
هزاران نکتهٔ رنگین به گوشی می زند خونم
نباشد شکوه در محشر، شهیدان تغافل را
نفس دزدیده از لعل خموشی می زند خونم
فغان کز ساده لوحی خرقه پوش شهر پندارد
که تهمت بر خط مشکینه پوشی می زند خونم
من آن صید ز جان سیرم، کمینگاه شهادت را
که موج اشتیاق کینه کوشی می زند خونم
حزین از من سبوی چرخ سنگین دل خطر دارد
به موج شور این میخانه جوشی می زند خونم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
آن نرگس میگسار دیدم
آسودگی از خمار دیدم
دل جز ز خط و رخ تو نشکفت
بسیار گل و بهار دیدم
چون شانه تمام، چاک شد دل
تا زلف تو در کنار دیدم
دل را به قرار عشقبازی
صد شکر که بی قرار دیدم
آتشکده های دین ودل سوز
در سینهٔ داغدار دیدم
در پیچ و خم شکنج زلفت
آسایش روزگار دیدم
پای دل خویش درگل اشک
درکوی تو استوار دیدم
افسانه عشق خود چو مجنون
افسانهٔ روزگار دیدم
مطرب ز نوای عارف روم
این پرده بزن که یار دیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
عشق عالی مقام را نازم
مایهٔ احتشام را نازم
می پزم با خود آرزوی وصال
سود سودای خام را نازم
نسخهُ مرهمم دل ریش است
آن خط مشک فام را نازم
گاه هوشم کندگهی مدهوش
نشئه های مدام را نازم
خاک را خواند و یا عبادی گفت
شیوهُ احترام را نازم
مسرفم خواند وگفت لاتَفنَط
رحمت و لطف عام را نازم
منطقت شد صفای سینه حزین
حکمت این کلام را نازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
به دست آمد مرا تا زلف او، تدبیرها کردم
ز دوری تا به یادش آمدم شبگیرها کردم
به سنگ آمد خدنگ نالهٔ من از دل سختش
به خارا گر ز آه آتشین تأثیرها کردم
سواد خامهٔ من صرف این غافل نهادان شد
جواهر سرمه ای در چشم این تصویرها کردم
شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید
کمند سبحه را در گردن تزویرها کردم
تن خارا نهادم، تیغ را داندانه می سازد
چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم
چو دیدم بر نمی تابد رخ من گرد درها را
غبار آستان خویش را اکسیرها کردم
حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری
پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
ز مستی های صهبای ازل میخانهٔ خویشم
چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانهٔ خویشم
تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری
ز ایمانم چه پرسی؟ گبر آتش خانه خویشم
دلم چون شعله جواله با خود عشق می بازد
چراغ خلوت خاص خود و پروانه خویشم
به یک عکس است چشم، آیینهٔ تصویر را دایم
همین محو تماشای رخ جانانه خویشم
به امّید اسیری رفته ام از خود بیابانها
به ذوق آشنایی های او بیگانهٔ خویشم
برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را
خرابات دلم، هم کعبه هم بتخانهٔ خویشم
دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را
که هم زلف پریشان خود و هم شانه خویشم
فسونی از نفس هر دم به گوشم می زند هستی
گران بالین خواب غفلت از افسانهٔ خویشم
شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها
من سرگشته، آب آسیای دانه خویشم
به آبا فخرکردن کار کودک مشربان باشد
فراموش است درس ابجد طفلانهٔ خویشم
خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم
طربناک از سماع نالهٔ مستانهٔ خویشم
به مطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزان را
فغان خیز است دیوار و در کاشانهٔ خویشم
حزین از گوشهٔ دل پا برون ننهاده ام هرگز
اگر گنجم اگر دیوانه، در ویرانهٔ خویشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
چه پروا توشهٔ واماندگی چون در کمر دارم
به جایی می رسم اکنون که سامان سفر دارم
خرد در عاشقی بر من عبث افسانه می خواند
درین مکتب کتاب هفت ملت را ز بر دارم
یتیمان محبت را وفایی دایه نگذارد
که با هر قطره اشک گرم خود لخت جگر دارم
عجب نبود اگر زرّین چو خورشید است مژگانم
خیال آتشین رخساره ای شمع نظر دارم
کهن ویرانهٔ عالم، حزین از من خطر دارد
که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
دل آگه سر راهش ز پاس راز گرداندم
شکایت تا سر مژگان رسید و بازگرداندم
به دل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را
بر آوردم به گرد آن سراپا ناز گرداندم
نهانی شب به کویش رفته بودم ناله ای سر زد
سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم
رقیب ار محترم شد، خواری من عزتی دارد
کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم
قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی
بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم
خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی
به دل بسیار می زد، نغمهٔ این ساز گرداندم
حزین این بوستان را از خس و خار کهن خالی
به برق ناله های آشیان پرداز گرداندم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم؟
من نیفتاده ام آن سان که توان برخیزم
صبح محشر که سر از خواب گران بردارم
هم به رخساره ی ساقی نگران برخیزم
دست افتاده کسی نیست که گیرد، جز می
اگر آید به کفم رطلل گران، برخیزم
نظری بر دل زارم فکن ای نور قدیم
رخ نما، تا ز ظلام حدثان برخیزم
مشکل این است که از کوی تو نتوانم خاست
ور نه آسان ز سر هر دو جهان برخیزم
من افتاده خدا را به خرابات برید
تا ز فیض نظر پیر مغان برخیزم
شدم از دست حزین ، دوش که حافظ می گفت
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
به خون خود چو گل آغشته دامن تا گریبانم
به چشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم
کسی جز شانه خار از پای من بیرون نمی آرد
درین وادی ز بی غمخوارگی از سینه چاکانم
ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل
همین در زندگی از آشنایی ها پشیمانم
میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید
شکایت نامهٔ دل می برد رنگ پرافشانم
حزین افسانه ام آید به طبع زاهدان سنگین
به گوش کعبه جویان ناله ناقوس رهبانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم
شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم
نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل
زبور عشق می سنجید با داوود، آوازم
پریشان کرده مو، در ماتم خاموشیم مجنون
دماغ آشفتگان را همدم دل بود آوازم
نفس در سینه ام گر نیست، داد از دست دل دارم
که از بیهوده نالی های خود فرسود آوازم
به این افسرده حالی باد دامان زبانم بین
ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم
نشانیده ست دل را غم، به خاک تیره بختی ها
چو میل سرمه می خیزد غبارآلود آوازم
پوشیده دارم ناله خود را ز ناسنجیدگان
گرت گوشی ست اینک زیر لب موجود آوازم
حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم
وگرنه می رسد تا منزل مقصود آوازم
مرا از سینه می جوشد خروشی از دل دریا
کجا از بستن لب می شود مسدود آوازم
حزین از ناله ام هر چند بوی درد می آید
اسیران قفس را می کند خشنود آوازم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
عمارت برنمی تابم، ملامتخانه ی عشقم
نمی خواهد کسی آبادیم، ویرانهٔ عشقم
ز داغ سینه دارم لاله زاری در کنار خود
ز سوز دل سمندر ساز آتشخانه عشقم
پس از مرگ از زمین مرقدم مردم گیا روید
مرا هرگز نسازد خاک پنهان، دانهٔ عشقم
قدم گر می کشد اشک از برم، سیلاب می آید
خرابی می کند تعمیر من، کاشانهٔ عشقم
بدایت نیست سیرم را، نهایت نیست شوقم را
مپرس آغاز و انجام مرا افسانهٔ عشقم
گناه من چه باشد وز ثواب من چه می آید
قلم در کش بد و نیک مرا، دیوانه عشقم
حزین از نشئه سر جوش معنی نیستم خالی
تهی هرگز نمی گردم ز می، میخانه ی عشقم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ما خضر دل به چشمه پیکان فروختیم
ارزان به تیغ غمزه رگ جان فروختیم
رنج تو بود راحت ما دل فتادگان
ای زهد، مژده باد که ایمان فروختیم
دادیم گرد هستی خود را به سیل اشک
ویرانه ای که بود به طوفان فروختیم
کالای زشت نیست پسند مبصّران
آگاهی ای که بود به نسیان فروختیم
چیزی که داشت سعی تهیدست در بساط
پای شکسته بود به دامان فروختیم
آبادی خرابه دنیا که می کند؟
این عشوه خانه را به بخیلان فروختیم
مرهم بهای مهر طبیبان که می دهد؟
ناسور داغ را به نمکدان فروختیم
بردیم نقد حسرت و دادیم دل به تو
خاطر گران مدار که ارزان فروختیم
غفلت علاج تفرقهٔ روزگار بود
مژگان اگر به خواب پریشان فروختیم
گرید به حال سینهٔ ناپخته، کار دل
ما این تنور سرد به طوفان فروختیم
کاسد شدهست در همه بازار جنس ناز
از بس که دین به گبر و مسلمان فروختیم
اندوه روزگار، سویدای دل گرفت
آخر به دیو خاتم فرمان فروختیم
عزت که بود موهبت کبریا حزین
مشکل به دست آمد و آسان فروختیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
از شام هجر منّت دیدار می کشم
از خواب ناز دولت بیدار می کشم
تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل؟
مستانه یک دو ساغر سرشار می کشم
یک چند می کنم گرو باده رخت خویش
تا چند بار جبّه و دستار می کشم؟
برده ست حسن ساده آزادگی دلم
بهر چه ناز سبحه و زنار می کشم
بر دوش از خمار سرم بار می شود
تا پا ز آستانهٔ خمّار می کشم
جایی به از چمن نبود میگسار را
دامان تر چو ابر به گلزار می کشم
صد زخم می خورد رگ جان چون قلم حزین
تا گوهری به رشته گفتار می کشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چقدر ز کلک و نامه، خبر نهان فرستم
به تو ناله سنج، خواهم نی استخوان فرستم
گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش
ز نیاز جبهه سایان، به تو سر گران فرستم
نشود اگر به سینه، ره قاصد نفس گم
دو سه حرف خون چکانی به تو ارمغان فرستم
ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش
قدحی به پارسایان، ز می مغان فرستم
به دو روز عشق بازی ز بلند همّتی ها
به ذخیره سازی دل، غم جاودان فرستم
نزنم به کین گیتی، سر زلف آه شانه
چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم؟
ادبم نمی گذارد پی عذر میگساری
که به خاکبوس توبه، لب می چکان فرستم
ندهم به جیب دل جا، رگ و ریشه هوس را
به عطیه خار خشکی چه به گلستان فرستم؟
غزل حزین شکفته ز بهار طبع رنگین
به مشام بو شناسان گل بی خزان فرستم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
پر و بال تذروان محبت بسته دیوانم
که سروستان بود از مصرع برجسته دیوانم
کلام من چو خارا تیغ را دندانه می سازد
نسازد گزلک دخل حسودان خسته دیوانم
جداییهای صورت بگسلاند ربط معنی را
به دیوان قیامت می شود پیوسته دیوانم
چه غم دارد دماغ بو شناسان از پریشانی
چو از شیرازه بندد رشتهء گلدسته دیوانم
حزین از دفترم حکمت پژوهان را شگفت آید
طلسم اتحاد ربط و معنی بسته دیوانم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
ز چشمم آستین بردار تا سیل دمان ریزم
جگر پرگاله ها از دیده های خونفشان ریزم
همان از طبع همّت پیشه دارم شرمساری ها
اگر نقد بهاران را به دامان خزان ریزم
نیارم پای کم ، با ناتوانان از قوی دستان
ز غیرت مشت خاک خود به چشم آسمان ریزم
شود سرسبزی نخل وفا، روز وصال او
من این اشکی که در هجران آن نامهربان ریزم
به عمر جاودان پی برده ام از همّت ساقی
شراب خضر در جام سکندر، رایگان ریزم
حزین از باده ای مستم که رقصد هرکف خاکش
اگر ته جرعه ای، بر دخمهٔ کاووسیان ریزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
دل به آب خضر و عمر جاودان نسپرده ایم
جز به خاک آستانت نقد جان نسپرده ایم
حاش لله گل کند بوی شکایت از لبم
ما وفاداری به آن نامهربان نسپرده ایم
در حریم آشنایی جان و دل بیگانه اند
راز پنهان را به این نامحرمان نسپرده ایم
می خلد از نیشتر افزون رگ غفلت به دل
نبض آگاهی به این خواب گران نسپرده ایم
آرزوی جنت از کوی تو ما را ره نزد
درکف اندیشهٔ باطل، عنان، نسپرده ایم
دوری از حد رفت، رحمی بر دل زار حزین
اینقدرها، ما به خود تاب و توان نسپرده ایم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
آیین عشق چیست؟ دلیرانه سوختن
چون شمع، گرم گریهٔ مستانه سوختن
پنهان کرشمهایست ز آه شررفشان
کونین را به همّت مردانه سوختن
گرمی نمانده در دل پروانه مشربان
باید چو شمع لاله، غریبانه سوختن
باید به شمع تقوی و کفرم زد آستین
تا کی میان کعبه و بتخانه سوختن؟
بی مهری است شیوه آن شمع آشنا
می بایدم به آتش بیگانه سوختن
زنّار بندگی به میان پیش زلف تو
باید ز رشک محرمی شانه سوختن
زد ساغر وصال تو آتش به هستیم
خوش دولتیست پیش تو مستانه سوختن
می خواهم از خدا گل آتش طبیعتی
تا کی ز رشک بلبل و پروانه سوختن؟
آتش زلال چشمهٔ حیوان عاشق است
پایندگی ست در غم جانانه سوختن
تأثیر طبع و خوی شراب محبّت است
از خون گرم شیشه و پیمانه سوختن
باشد حزین ادای دم آتشین تو
خواب مرا به گرمی افسانه سوختن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
ز فیض آبرو سبز است، نخل مدعای من
به آب خویش می گردد، چو گرداب آسیای من
به معراجی رسانیده ست سروت سرفرازی را
که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من
نمی دانم به دام کیستم، لیک این قدر دانم
که در خون زد گلستان را صفیرآشنای من
به ازکثرت نمی باشد دلیلی راه وحدت را
نماید هر سر خاری، چراغی پیش پای من
گشاید شاهد مقصودم، آغوش اجابت را
حزین از سینهٔ چاک است محراب دعای من