عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
برق آهی ز جگر در شب تاری نزدیم
روز درماندگی دل، در یاری نزدیم
خرقهٔ زهد نشُستیم به آب تَهِ خم
آتش باده به ناموس خماری نزدیم
بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس
نغمه ای در شکن طرهٔ یاری نزدیم
شبنم آسا ز رخی آب ندادیم نظر
گل داغی به سر از باغ و بهاری نزدیم
شرمساربم ز مستان محبت که چرا
ساغری از نگه باده گساری نزدیم؟
گره از کار کسی باز نکردیم افسوس
نیش خاری به دل آبله زاری نزدیم
مدتی رفت که ما از لب پرشور حزین
نمکی بر جگر سینه فگاری نزدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
به پای خم اگر یکبار طالع بار می دادم
به دست آسمان یک ساغر سرشار می دادم
اگر اسلام را می بود ربطی با سر زلفش
ز زاهد می گرفتم سبحه و زنّار می دادم
نهال طالعم روزی گل عشرت به سر میزد
که در خون ناوکت را غوطه تا سوفار می دادم
خوشا روزی که از بی باکی عشق تو چون جوهر
رگ جان را به تیغ غمزه خونخوار می دادم
حزین ، امشب نمی دانم تسلّی چون کنم دل را
اگر می کرد باور، وعدهٔ دیدار می دادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
چون مهرهٔ ششدر، شده رفتار ز یادم
از چار جهت بسته فلک راه گشادم
آب گهرم ساخته باگرد یتیمی
جنس هنرم، در همه بازار کسادم
ممنون نبود شمع من از دست حمایت
یاران وفا پیشه سپردند به بادم
سر رشته ی تدبیر من از دست برون است
باشد چو نفس در کف دل، بست و گشادم
اقبال بلندم، علم افراشت چو خورشید
روزی که به دنبال تو چون سایه فتادم
دارم به دل از لالهرخسار تو داغی
دور از تو نشسته ست به جا، نقش مرادم
نامم به زبان فلک سفله گران است
چون حرف وفا از دهن دهر فتادم
خوشتر چه ازین غم که دلم را غم عشق است؟
شادی چه ازین به که به اندوه تو شادم؟
سازد چو دم صبح حزین زنده جهان را
از دل چو برآید نفس پاک نژادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
خراباتی نژادم دلق شیادانهای دارم
صراحی در بغل، در آستین پیمانه ای دارم
به ناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبا را
گدای کوی عشقم همت مردانه ای دارم
ز جانان می گریزم، شور استغنا تماشا کن
به هجران می ستیزم خوی بی باکانه ای دارم
بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد
اگر هشیارم اما لغزش مستانه ای دارم
درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل
که من هم انتظار بی وفا جانانه ای دارم
زیاد نشئه حسن دلارام خون آغوشی
چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ای دارم
حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم
زبان و گوش محو لذت افسانه ای دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
نیم صورت پرست، اینجا تماشای دگر دارم
درین آیینه ها آیینه سیمای دگر دارم
نمی گیردکمند الفتم وحشی غزالان را
که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم
تو درآغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین
که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم
نیم پروانه تا از شمع گردد دیدهام روشن
نهان در پردهٔ دل محفل آرای دگر دارم
حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن
بجز ترک تمنا گر تمنای دگر دارم
نگیرد صورتی، احوالم از روی دل خوبان
من این حیرانی از آیینه سیمای دگر دارم
حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته
که در هر دیده از خوناب، دپای دگر دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
گرچه در سینه صد آتشکده آتش دارم
لله الحمد که با سوزش دل خوش دارم
بار عشقی اکه از آن چرخ به زنهارآمد
کوه دردی ست که بر جان بلاکش دارم
با سر زلف توگوبا شده گستاخ نسیم
بی سبب خاطر مجموع، مشوش دارم
نکند تیره، غبار - ایام مرا
مشربی صاف تر از بادهٔ بی غش دارم
نرود از سر سودا زده تا حشر برون
پیچ و تابی که از طره دلکش دارم
دلم از نغمهٔ حافظ به سماع است حزین
در نهان خانهٔ عشرت، صنمی خوش دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
جز ذکر تو ساقی، دگر اوراد ندارم
می ده که سر صحبت زهّاد ندارم
بی تابی دامم نه ز اندوه اسیری ست
من تاب فراموشی صیّاد ندارم
از قید محبت نتوان یافت رهایی
بیرون شد ازین بیضهٔ فولاد ندارم
ای شیشهٔ طاقت زده بر خاره کجایی؟
در سنگدلی چون تو دگر یاد ندارم
خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است
آسوده نیم، قوّت فریاد ندارم
بیرون ننهم پا ز دل خود که خراب است
دیوانهٔ عشقم، سر آباد ندارم
سنگین دلی ناز تو غلتاند به خونم
حاجت به سبکدستی جلاد ندارم
ساقی دوسه ساغر به کدو ربز، گدا را
از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم
آخر نه حزین توام ای دوست وفا کو؟
دیری ست که خاطر ز غمت شاد ندارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
اگر من بیستون عشق را تعمیر می کردم
به آهی سنگ را چون سینه ناخن گیر می کردم
اگر همّت ز من می خواست دل های سحرخیزان
دم گرمی به کار آه بی تاثیر می کردم
دلی ز اندیشه فارغ داشتم در می پرستیها
به یک ساغر علاج عقل پرتزوبر می کردم
ندارد حسن لیلی چون من، از خود رفته مجنونی
سواد زلف او می گفتم و شبگیر می کردم
به یاد زلف مشکینش من شوریده سر، شبها
مسلسل قصه ای در حلقهٔ زنجیر می کردم
دل عاشق سخن، میشد اگر یک ره دچار من
حکایت ها از آن مژگان خوش تقریر می کردم
حزین گر می گشودم پرده از کار جم و جامش
دل دنیاپرستان را، ز عالم سیر می کردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
برخیز راه میکده ی عشق سرکنیم
سجّادهٔ ورع، به می ناب تر کنیم
آن سرو سرفراز کجا جلوه می کند؟
تا شکوه ای ز کوتهی بال و پر کنیم
خونابه از تحمّل ما می خورد فلک
زهر زمانه را به مدارا شکر کنیم
چون حلقه، چند در پس در میتوان نشست؟
درهای بسته باز، به آه سحر کنیم
از حد گذشت سختی ایّام و جور یار
آتش شویم و در دل خاری اثر کنیم
از دل غبار توبه، به افیون نمی رود
دلق ورع مگر به شط باده تر کنیم
دریا اگر چه هست در آغوش ما حزین
لب تر ز جوی خویش، چو آب گهر کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
خوش آنکه خرقهٔ ناموس و ننگ پاره کنم
به جان غلامی رند شراب خواره کنم
حصاریم غم دنیا و آخرت دارد
ازین میانه به مستی مگر کناره کنم
ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی
به جرعه ریز که خون در دل ستاره کنم
چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی
پیاله نوشم و روی تورا نظاره کنم
گرفتم آنکه بود روز عدل و دادرسی
چگونه داغ جفای تو را شماره کنم؟
به حشر وعدهٔ دیدار اگر نصیب شود
رخ تو بینم و زنّار کفر پاره کنم
ز عشق من به عتابی، بنازم انصافت
به دست توست گریبان دل، چه چاره کنم؟
گذر به میکده ام گر فتد ز خود گذرم
به رغم مدعیان مستیی گذاره کنم
به چارهٔ دل سخت تو عاجزم ورنه
ز ناله رخنه به بنیاد سنگ خاره کنم
در انتظار وصال تو ساعتی صد بار
به مصحف دل سی پاره استخاره کنم
حزین اگر طلبد قبله دعا زاهد
به طاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
نخواهد از شکنج دام هرگز کرد آزادم
تغافل پیشه صیادی که خوش دارد به فریادم
به کونین التفاتم نیست ز اندک التفات تو
فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ای یادم
به اندک شیوه ای دل را تسلی می توان کردن
ترحم گر نخواهی کرد، گوشی کن به فریادم
اگر یک دم تهی از گرد کلفت دامنم می شد
سبک روحی، نسیم وصل را تعلیم می دادم
اقامت در بساط زندگی دور است از غیرت
کند گر ناله امدادی، غباری در ره بادم
گشاید بال و پر هر قدر می، مینا شکن باشد
شگون دارد شکست شیشهٔ دل را پریزادم
تمنّای جهان از تلخ کامان می شود حاصل
ز جان خوبش، کام تیشه شیرین کرد، فرهادم
فراموشم نمی سازد حزین از ناوک نازی
اسیر دلنوازیهای آن بی رحم صیادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم
چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم
میانهٔ من و آن تیر غمزه عهدی بود
به این نشانه که از خاطر وفا رفتم
گدا سرشت وصالم، گرسنه چشم نگاه
ز کوی او همه جا، روی در قفا رفتم
ز محفل سر زلفش خبر نبود مرا
به رهنمونی دلهای مبتلا رفتم
روا مدار که بیگانگی به پیش آید
که من ز ره به نگه های آشنا رفتم
سر ارادت همّت به پای تسلیم است
ز دیر و صومعه بی عرض مدّعا رفتم
ز دیر چشم دلم فیض کعبه یافت حزین
که آمدم هوس آلود و پارسا رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
ما چاک به دامن زدهٔ تهمت عشقیم
واعظ سر خود گیر که ما امّت عشقیم
عاری بود از عکس خودی آینهٔ ما
آتش به دل و جان زدهٔ غیرت عشقیم
کس را نرسد درحق ما ردّ و قبولی
ما گر بد، اگر نیک، که از حضرت عشقیم
بیرون نتوانیم شد از کوی محبت
پروانه صفت سوختهٔ خلوت عشقیم
نبود خطر از برق فنا حاصل ما را
ما خود دل و دین باختهٔ همّت عشقیم
آسایش دل هاست حزین ، زمزمهٔ ما
ما نغمه طراز چمن عشرت عشقیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
از بس غبار حسرت دیدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
چقدر حوصله باید که گداز آموزم
تا دو دل را روش راز و نیاز آموزم
لبم از ناله مپرسید که خاموش چراست
به دل تنگ نگه دری راز آموزم
به رخش راه نظر اشک روانم نگذاشت
چه گشاد از سبق گریه که باز آموزم؟
لحظه ای فرصت نازی به پریزاد خیال
طاقتی تا به دل آینه ساز آموزم
نزدم مهر خموشی به لب شکوه حزین
تا مگر رحم به آن بنده نواز آموزم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
ساقیا رخ بنما تا همه از کار شویم
آنقدر می به قدح ریز که سرشار شویم
خبر از وضع جهان مرده دلی می آرد
مصلحت نیست درین مرحله هشیار شویم
ای خوش آن روز که دین در سر زلف تو کنیم
فارغ از کشمکش سبحه و زنّار شویم
نشکند بادهٔ گلرنگ خماری که مراست
ای خوش آن روز که مست از می دیدار شویم
دولت هر دو جهان خواب و خیال است حزین
دولت آن است که خاک قدم یار شویم