عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
دلم از زمزمه عشق پریشان می کرد
مرغ بی بال و پری یاد گلستان می کرد
گر چه می داد لب تلخ عتابش، زهرم
دل تسلّی به شکرخندهٔ پنهان می کرد
رخنهٔ دام، به رویم در فیضی می بود
گر شکار افکن من، یاد اسیران می کرد
کرده بود ازسر نو مصر وفا را معمور
ماه کنعان من ار یاد عزیزان می کرد
در غبار خط مشکین، لب لعل تو همان
خون حسرت به دل چشمهٔ حیوان می کرد
دل همین داند و من، چشم تو هم آگه نیست
که چها کاوش مژگان تو با جان می کرد
شورش عشق و جنون فیض رسان بود حزین
سینهٔ چاک مرا، گل به گریبان می کرد
مرغ بی بال و پری یاد گلستان می کرد
گر چه می داد لب تلخ عتابش، زهرم
دل تسلّی به شکرخندهٔ پنهان می کرد
رخنهٔ دام، به رویم در فیضی می بود
گر شکار افکن من، یاد اسیران می کرد
کرده بود ازسر نو مصر وفا را معمور
ماه کنعان من ار یاد عزیزان می کرد
در غبار خط مشکین، لب لعل تو همان
خون حسرت به دل چشمهٔ حیوان می کرد
دل همین داند و من، چشم تو هم آگه نیست
که چها کاوش مژگان تو با جان می کرد
شورش عشق و جنون فیض رسان بود حزین
سینهٔ چاک مرا، گل به گریبان می کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
از وصل، دل بی سر و پا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
در خلوت خورشید، سها را که خبر کرد؟
من بودم و او فارغ از اندیشهٔ غیری
اینجا ادب ناصیه سا را که خبر کرد؟
شاد است به جان دادنم از محنت هجران
از حال من آن شوخ بلا را که خبر کرد؟
شوری عجب افکنده به دلهای پریشان
در پردهٔ زلف تو صبا را که خبر کرد؟
کس نیست حزین ، پرسد از احوال غریبان
در ماتم ما، مهر و وفا را که خبر کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آنها که خاک راه تو را توتیا کنند
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شامی که مست صبح امیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ساقی بگو چکیدهٔ دل در سبو کنند
تا صاف مشربان به خرابات رو کنند
رو از هوس بتاب که مردان راه عشق
محراب طاعت از دل بی آرزو کنند
در کارگاه عشق حریفان سینه چاک
از تار ماهتاب، کتان را رفو کنند
دفع خمار نرگس خوبان نمی شود
خون مرا چو باده اگر در سبو کنند
سازند مشکبو دهن زخم را حزین
حسرت کشان اگر گل داغ تو بو کنند
تا صاف مشربان به خرابات رو کنند
رو از هوس بتاب که مردان راه عشق
محراب طاعت از دل بی آرزو کنند
در کارگاه عشق حریفان سینه چاک
از تار ماهتاب، کتان را رفو کنند
دفع خمار نرگس خوبان نمی شود
خون مرا چو باده اگر در سبو کنند
سازند مشکبو دهن زخم را حزین
حسرت کشان اگر گل داغ تو بو کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود
شراب غم ندارد جلوه ای در تنگنای دل
خمارآلودم از کم ظرفی رطل گران خود
جنون تر دماغم ناز گلشن بر نمی تابد
بهاری در نظر دارم، ز چشم خون فشان خود
تپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد
بیابان مرگم، از بانگ درای کاروان خود
خیال دام می کردم شکنج زلف سنبل را
به دل فال اسیری می زدم در آشیان خود
مروت نیست کز زخم دلم پهلو کند خالی
چِه منّتها که از تیغ تو ننهادم به جان خود
چو شمع از ناب غیرت می گدازم مغزجان خود
همای من قناعت می کند با استخوان خود
حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل
بنازم نالهٔ ناقوسیِ لبّیک خوان خود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
خدا در ماتم آسودگی شادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
ز قید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد
ز تاثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم
که از درد فراموشی صیادم نگهدارد
به اندک التفاتی زآن تغافل پیشه دلشادم
اگر می افکند از دیده، در یادم نگهدارد
غبار آشوب تعمیر است، دست رفته از کارم
جنون پیر خرابات است، آبادم نگهدارد
حزین آن کودک شوریده حالم این دبستان را
که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
چشمت چرا حریف شرابم نمی کند؟
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
اریک دو جرعه مست و خرابم نمی کند؟
آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام
دریای آتش است و کبابم نمی کند
آسودهٔ فسانهٔ شوریده مغزیم
غوغای حشر چارهٔ خوابم نمی کند
مهرم، که باد را به چراغم گذار نیست
چرخم که سیل فتنه خرابم نمی کند
غافل چراست این همه ساقی ز کار من؟
افشرده است و باده ی نابم نمی کند
محرومتر مباد کس از من به عاشقی
رنجیده آن نگاه و عتابم نمی کند
نه خار رهگذار و نه خاک قدم حزین
آن سرگران به هیچ حسابم نمی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
به خون هر چند دستی غمرهٔ بیدادگر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
شهید خنجر مژگان شدن اجر دگر دارد
به دور آسمان افتادگان را نیست امّیدی
مگر ما را ز خاک آن حلقهٔ فتراک بردارد
نمی آرد برون هرگز سر از صبح قیامت هم
که می گوید شب حسرت نصیبی ها سحر دارد؟
به کوی عشق یک طرار می باشد، خبر دارم
به هر جا گم شود دل، طرهٔ شب زو خبر دارد
حزین نیم بسمل را به طالع نیست پروازی
که این بلبل قفسها در شکنج بال و پر دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید؟
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نه تاب دوری و نه طاقت دیدار می باشد
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
به دل کار محبت زین سبب دشوار می باشد
دلی کو می پرد در حسرت خورشید رخساری
نصیبش شبنم آسا دیدهٔ بیدار می باشد
شد از خط عذارت روشن این معنی که در عالم
بود گر محرمی آیینه را، زنگار می باشد
عزیز من اگر یوسف بود، از خار خار تو
گریبان پاره چون گل بر سر بازار می باشد
حزین از ناله زحمت می دهی تاکی؟ نمی دانی
که بر نازک مزاجان نکهت گل بار می باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا مجال سخن، بادهٔ زلال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شبی که سروِ تو شمع مزار من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
هرکس به خاک میکده مست و خراب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عشق آمد و از سینهٔ من دود برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از حرف سست توبه، لب را گزید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
اهل قلم فراغت دنیا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند