عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
مبادا رو کسی زان قبلهٔ ابرو بگرداند
که کافر می شود، از قبله هرکس رو بگرداند؟
درین وادی به حسرت مردم و چشم از صبا دارم
که گردم را به گردکعبهٔ آن کو بگرداند
محبت روشناس شهر عشقم کرد و می خواهد
دل رسوا، مرا درکوچهٔ گیسو بگرداند
به رغم عاشقان تاکی کند با بوالهوس گرمی
الهی خوی او را عشق آتش خو بگرداند
سبوی غنچه را بر طاق نسیان می نهد بلبل
اگر جام نگاه، آن نرگس جادو بگرداند
منم عاشق، به غیری جلوه ضایع می کنی تاکی؟
عنان ناز را کاش آن قد دلجو بگرداند
حزین افسرده ای، آهنگ گلزار محبّت کن
مزاج شعله را، آب و هوای او بگرداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
کوته نظران زلف سیه کار ندانند
این مرده دلان فیض شب تار ندانند
جانسوز دیاریست محبت، که طبیبان
رسم است که حال دل بیمار ندانند
ما باخته دینان، ادب کفر ندانیم
نو برهمنان بستن زنار ندانند
مغروری حسن است که در جلوه گه او
جانبازی یاران وفادار ندانند
بی پرده تماشایی آن حسن لطیفند
بالغ نظران، پرده پندار ندانند
دارند حریفان هوس خاطر شادی
دل باختگان غیر غم یار ندانند
دستان زن دیرینه ی گلزار، حزین است
این نوسخنان شیوهٔ گفتار ندانند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
حریف عیش جهان بی دماغ می ماند
پیاله می رود از دست و داغ می ماند
چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند
به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند
چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند
من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
اهل نظر، از آن در یکتا چه دیده اند
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
جایی که از سپند نگردد فغان بلند
ما را بود چو شعلهٔ آتش، زبان بلند
بال و پری کجاست که با همّت رسا
پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند؟
درگلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور
بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند
با پستی سپهر نیامد فرو سرم
عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند
تا شد دلم به حلقهٔ گلدام زلف اسیر
شد شور محشر از قفس بلبلان بلند
رحم است بر درازی اندوه قمریان
پرواز پست و جلوهٔ سرو روان بلند
خوش می کشند دامن ناز این سهی قدان
دست ستمکشی نشود از میان بلند
خامش حبن که ناله به جایی نمی رسد
پست آفریده اند زمین، آسمان بلند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بی پا و سر ز قدر و شرف کام می برد
پیر مغان مرا به ادب نام می برد
جمشید را نگشته میسر ز جام خویش
کیفیتی، که خون دل آشام می برد
مشت غبار ما ندهد گر فلک به باد
از ما به کوی یار، که پیغام می برد؟
با مهر و ذرّه پرتو فیض ازل یکی ست
هر کس به قدر همّت خود کام می برد
یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست
گر صبح می نهد به میان، شام می برد
دل را فکنده عشق به میدان امتحان
گوی از میانه، زلف دلارام می برد
تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین
کامی که داده است به ناکام می برد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
کشم چو آه، دل ناتوان بیاساید
خدنگ چون سفری شد کمان بیاساید
مجال دیده گشودن درین غبارکجاست؟
مگر که از تک و تاز آسمان بیاساید
چو موج قافلهٔ عمر را درنگی نیست
کسی چگونه درین کاروان بیاساید؟
بساط سبزه وگل را نچیده برچیدند
چگونه بلبل این بوستان بیاساید؟
فغان که در غم عشق، اضطراب دل نگذاشت
خدنگ غمزهٔ نامهربان بیاساید
به گوش، رشک برد دل، حدیثت ار شنوم
برم چو نام خوشت را زبان بیاساید
حزین از آن سگِ کو، تا برید پیوندم
چو نی نشد ز فغان استخوان بیاساید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد؟
ملاحت کو که بر داغم نمکدان را نگون سازد؟
نباشد اینقدر،گر تیغ مژگانش گران تمکین
دل سنگین ما را مرد می باید که خون سازد
لبش گر دل نپردازد به شیرین کاری حرفی
هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد
بساط مهر و مه را وقت آن شد تا به هم پیچم
غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد
به وحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما
که مطرب سبحه و زنار، تار ارغنون سازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
یاد وصلی که دل از هجر خبردار نبود
در میان این تن ویران شده دیوار نبود
حسن درپیرهن عشق تجلّی می کرد
پردهٔ دیده حجاب رخ دیدار نبود
داشت جا، فاخته در جامهٔ یکتایی سرو
طوق گردن به گلو، حلقهٔ زنّار نبود
لیلی پرده نشین این همه دیوانه نداشت
یوسف مصر سراسر رو بازار نبود
دیدهٔ احول ادراک نمی دید دویی
در میان من و یار، اسم من و یار نبود
شمع من پیرهنی جز پر پروانه نداشت
کار بر سوختگان اینهمه دشوار نبود
بلبل از غنچهٔ منقار، به دامن گل داشت
خار اندیشه به پیراهن گلزار نبود
شب که می زد رقم این تازه غزل، خامه حزین
مستیی بود رگش را، که خبردار نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
ز حشر مستی ما را چه باک خواهد بود؟
چو نامه در کف ما برگ تاک خواهد بود
ز دستبرد نگاهت، چو صبح روشن شد
که تا به حشر، مرا سینه چاک خواهد بود
زبان شانه سر حرف کی به چنگ آرد؟
چنین که طرّه تو را، تابناک خواهد بود
چرا به سجدهٔ اهریمنان به خاک نهی
سری که در قدم دوست خاک خواهد بود؟
حزین اگر رخ ساقی عرق فشان گردد
تو را ز دل صدف سینه پاک خواهد بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
حاشا که دل به درد تو دادن نهان بود
جان را کسی به هر چه خرد، رایگان بود
حکم نگاه مست تو ای سیل عقل و دین
چون موج باده، در دل رگها روان بود
غافل - ز نشئهٔ عشق کهن اسان
چندانکه سالخورده شود، نوجوان بود
یا رب مباد در کف زال فلک اسیر
شهباز همّتی که بلند آشیان بود
مشکل حکایتی ست که فکر طبیب عشق
عاجز به چارهٔ دلِ نامهربان بود
آگه کسی چو من ز دل سخت چرخ نیست
آهم چو صبح، هم نفس آسمان بود
باشد به لفظ، الفت معنی حزین درست
تا این شکسته پا قلمت، در میان بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
آن یار بی حقیقت، پاس وفا ندارد
پروای اشتیاقم، دیرآشنا ندارد
دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد
در دهر پست همّت، افتاده جا ندارد
کار سپند دل را انداختم به آتش
جز عشق، مشکل ما مشکل گشا ندارد
غوغای کفر و اسلام در دین عارفان نیست
خلوت سرای وحدت، ما و شما ندارد
خون مرا بحل کرد آن چشم نامسلمان
جوری چنین، فرنگی، هرگز روا ندارد
تا صبح سینه از ما، درپیرهن نهفتی
خاطر نمی گشاید، محفل صفا ندارد
دوش از برم چو رفتی، آگه نگشتم، آری
عمریّ و رفتن تو، آواز پا ندارد
ای من خراب طورت، تعمیر دل نکردی
کاخ محبّت تو هرگز بنا ندارد
یکتاست در رسایی، قامت قیامت من
شوخ است مصرع سرو، امّا ادا ندارد
ای دل درین سر کو، پاس ادب ضرور است
از ناله لب فرو بند اینجا هوا ندارد
تمثال زشت و زیبا یک خامه می شناسد
نقش کنشت و کعبه جز یک خدا ندارد
پایان نمی پذیرد، شور حزین سرمست
خسن ابتدا ندارد، عشق انتها ندارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گلستان محبّت سرو آزادی نمی دارد
بهار عاشقی، مرغ چمن زادی نمی دارد
سحر می خواند بلبل در گلستان از کتاب گل
که علم عاشقی حاجت به استادی نمی دارد
اگر مرغ چمن سیر است و گر کبک بیابانی
که را از دست دل دیدی، که فریادی نمی دارد؟
درین صحرا به صیدی رحمم آید کز زبونیها
سری در حلقهٔ فتراک صیادی نمی دارد
نه تنها غارت ناز است در اسلام پردازی
دیار برهمن هم، دیر آبادی نمی دارد
کدامین فتنه دیدی در قیامتگاه بخت ما
که سر در دامن زلف پریزادی نمی دارد؟
حزین آن دل قرارش چون بود در سینه؟ حیرانم
که زخم از غمزهٔ مژگان جلادی نمی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
دلِ شاد، رند می آشام دارد
جم دور خوبش است تا جام دارد
چو گوهر، دل عارف از لنگر خویش
درین بحر پر شورش، آرام دارد
خلانند در دیده صد نیش خارش
ز یک چشم خوابی، که بادام دارد
در آیینهٔ طلعت یار پیداست
به ما، هر چه در پرده ایام دارد
نه از بخت دارم شکایت نه از چرخ
مرا یار بی رحم، ناکام دارد
به گرد عذارش خط کافر است این
که صبح امید مرا شام دارد
بود ننگ از نام رندی که در عشق
غم ننگ دارد، سر نام دارد
حزین ، از کران تا کران حرف عشق است
نه آغاز دارد، نه انجام دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چند پرسی نگهش با دل افگار چه کرد
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟