عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صبح را لمعهٔ نور از ید بیضای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند
چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست
سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین
این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
چه عجب گر شنوی بوی کباب از سخنم
نفسم سوختهٔ آتش سودای دل است
در خرابات خم بادهٔ پر زور یکیست
مستی نه فلک از ساغر صهبای دل است
غیر مجمر نکند جای دگر، گرم سپند
سینه ی سوختگان، منزل و مأوای دل است
خبر از لیلی سرگشته ی خود باز نیافت
سالها شدکه جنون بادیه پیمای دل است
زاب حیوان غمت ، زندهٔ جاوید شدیم
کمترین معجزهٔ عشق تو احیای دل است
می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین
دم جان بخش زدن کار مسیحای دل است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق
رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد
بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند
بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
عزم کویش داشتم، دانش به حیرانی کشید
کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت
زیر گردون بود ازمی بزم ما روشن حزین
در شبستانی به این ظلمت، چراغ از دست رفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گرمی مهر، به وبرانه و آباد یکی ست
حسن اگر تیغ کشد، بنده و آزاد یکی ست
جور کش می طلبد، غنچهٔ شیرین کارت
ور نه در چنگ غمت خسرو و فرهاد یکی ست
چه کنم آه، که گلبرگ بناگوش تو را
نگه گرم من و سیلی استاد یکی ست
تنگی سینه دلم را به فغان می آرد
ور نه با ناز تو، خاموشی و فریاد یکی ست
آتش آه مرا قوّت تأثیر کجاست؟
دل سنگین تو و بیضه فولاد یکی ست
دل چو تسلیم شود جور و جفا، مهر و وفاست
عشق اگر یار شود، طینت اضداد یکیست
رخنه در جوشن جانی که نکرده ست کجاست؟
تیغ مژگان تو و خنجر فولاد یکیست
دل چو با خویش نباشد، چه گلستان، چه قفس
بوستان پیش من وکنج غم آباد یکیست
عکس یار است که دارد همه جا جلوه، حزین
چهره پرداز، در آیینهٔ ایجاد یکی ست
حسن اگر تیغ کشد، بنده و آزاد یکی ست
جور کش می طلبد، غنچهٔ شیرین کارت
ور نه در چنگ غمت خسرو و فرهاد یکی ست
چه کنم آه، که گلبرگ بناگوش تو را
نگه گرم من و سیلی استاد یکی ست
تنگی سینه دلم را به فغان می آرد
ور نه با ناز تو، خاموشی و فریاد یکی ست
آتش آه مرا قوّت تأثیر کجاست؟
دل سنگین تو و بیضه فولاد یکی ست
دل چو تسلیم شود جور و جفا، مهر و وفاست
عشق اگر یار شود، طینت اضداد یکیست
رخنه در جوشن جانی که نکرده ست کجاست؟
تیغ مژگان تو و خنجر فولاد یکیست
دل چو با خویش نباشد، چه گلستان، چه قفس
بوستان پیش من وکنج غم آباد یکیست
عکس یار است که دارد همه جا جلوه، حزین
چهره پرداز، در آیینهٔ ایجاد یکی ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زان شراری که نهان در دل خارا می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کام، آشنا به ماحضر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
جز زهر غصه در شکر روزگار نیست
داندکسی که محنت هستی کشیده است
دردی بتر، ز دردسر روزگار نیست
آسوده اند از غم ایام، بیخودان
در ملک وحشتم، خبر روزگار نیست
نعلم چو آفتاب ز جایی در آتش است
سودی امیدم، از سفر روزگار نیست
درباب، فیض صبح بناگوش یار را
تاثیر فیض، با سحر روزگار نیست
زلفش حوالهٔ دل شوریدگان کند
هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست
از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم
کاری مرا به شور و شر روزگار نیست
داری طمع ز دیدهٔ شوخ ستارگان
آب حیا، که در گهر روزگار نیست
حشم بد زمانه بود درکمین ما
خرم کسی که، در نظر روزگار نیست
دارد حزین ، اگر چه ره عشق خارها
امّا، چو راه پر خطر روزگار نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در خاطر خدنگ قضا هر نهان که هست
کرد آن چنان نگاه تو خاطرنشان که هست
یا رب چه آفتی تو که دارد به صد زبان
داد از دل تو، هر دل نامهربان که هست
جان رفت و سرگرانی نازت چنان که بود
دل خون شد و غرور نگاهم همانکه هست
انجام کار عشق ز آغاز به نشد
بود این چنین به ما نگهت سرگران که هست
دستانسرای خامهٔ جان پرورت حزین
سنجد حدیث شوق به هر داستان که هست
کرد آن چنان نگاه تو خاطرنشان که هست
یا رب چه آفتی تو که دارد به صد زبان
داد از دل تو، هر دل نامهربان که هست
جان رفت و سرگرانی نازت چنان که بود
دل خون شد و غرور نگاهم همانکه هست
انجام کار عشق ز آغاز به نشد
بود این چنین به ما نگهت سرگران که هست
دستانسرای خامهٔ جان پرورت حزین
سنجد حدیث شوق به هر داستان که هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می عشق است که عالم همه میخانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
بلبل و پروانه را عشق گریبان گرفت
این ره بزم، آن یکی، راه گلستان گرفت
تیره شبستان دهر، جای نشستن نبود
دامن جان مرا، صحبت جانان گرفت
جور جهان می شود، قسمت خونین دلان
خار، مکافات برق، ز آبله پایان گرفت
خونی صد خانه است، اشک جهان گرد من
شکرکه این سیل خون، راه بیابان گرفت
آن دل نامهربان سوخت به مرگ حزین
ماتم پروانه را، شمع به سامان گرفت
این ره بزم، آن یکی، راه گلستان گرفت
تیره شبستان دهر، جای نشستن نبود
دامن جان مرا، صحبت جانان گرفت
جور جهان می شود، قسمت خونین دلان
خار، مکافات برق، ز آبله پایان گرفت
خونی صد خانه است، اشک جهان گرد من
شکرکه این سیل خون، راه بیابان گرفت
آن دل نامهربان سوخت به مرگ حزین
ماتم پروانه را، شمع به سامان گرفت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در طینتم از بس که رگ و ریشه، وفا داشت
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گل خزان زده ام، زندگی ملال من است
شکسته رنگی من ترجمان حال من است
اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش
حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم
خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم
اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
حزین ، نمی رود از مجلسم سخن بیرون
که روی صحبت من با زبان لال من است
شکسته رنگی من ترجمان حال من است
اگر به کعبه وگر دیر می گذارم گوش
حدیث حسن تو و عشق بی زوال من است
بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم
خیال گوشه ی ابروی او هلال من است
به چشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم
اگر چه بیضه ی گردون به زبر بال من است
حزین ، نمی رود از مجلسم سخن بیرون
که روی صحبت من با زبان لال من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرچه پیمانه ی می مشرق نور دگر است
باده را در گل رخسار، ظهور دگر است
دل مشتاق و زبانِ اَرَنی گوی کجاست؟
ور نه هر سنگ درین بادیه طور دگر است
هرکه را کشور دل ملک سلیمانی شد
در نظر هر دو جهان، دیدهٔ مور دگر است
چه عجب گر رود از نالهٔ من کوه ز جا
بر لبم زمزمه ی عشق، زبور دگر است
نمک عشق به داغ تو حلال است حزین
که نمکدان سخن را ز تو شور دگر است
باده را در گل رخسار، ظهور دگر است
دل مشتاق و زبانِ اَرَنی گوی کجاست؟
ور نه هر سنگ درین بادیه طور دگر است
هرکه را کشور دل ملک سلیمانی شد
در نظر هر دو جهان، دیدهٔ مور دگر است
چه عجب گر رود از نالهٔ من کوه ز جا
بر لبم زمزمه ی عشق، زبور دگر است
نمک عشق به داغ تو حلال است حزین
که نمکدان سخن را ز تو شور دگر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
در کوی تو نقش قدمم، حالتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
برخاستنم نیست ز جا، طاقتم این است
با عشق تو زادم من و با درد تو بودم
با مهر تو در خاک روم، ملّتم این است
از غیرت شوق است که چون رنگ پریده
خود نامه و خود نامه برم، عادتم این است
هم دل شنود پرده سراییدن دل را
می گویم و خود می شنوم، صحبتم این است
پرورده ز بس ذائقه را عشق به تلخی
شربت نهم و زهر کشم، لذّتم این است
جایی که شود بستر راحت، دم شمشیر
میدان به تپیدن ندهم، فرصتم این است
بیزارم از آن کفر که آموختنی شد
بت، برهمنان را چه کند؟ غیرتم این است
صد پیرهن صبر قبا گشت و ز ناموس
دستی به گریبان نزدم، حسرتم این است
از انجمن کثرت خود نیست گزیری
گاهی مگر از خویش روم خلوتم این است
شطرنجی ایّامم و در ششدر گیتی
دانگی ز حریفان نبرم، خصلتم این است
از شور شکر خنده ی آن خون وفا نوش
کردم لب زخمی نمکین، عشرتم این است
صعب است حزین گر نکشم سر به گریبان
از هر دو جهان زاویهٔ عزلتم این است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از آن، سرم به هوای تو مایل افتاده ست
که آرزوی تو چون شعله در دل افتاده ست
چو نور در بصر و روح در دلی و هنوز
میان ما و تو صد پرده حایل افتاده ست
شهید کوی محبت شوم که هر گامی
هزار خضر در او، نیم بسمل افتاده ست
کسی که سجده به بیت الحرام عشق نکرد
ز قدر کعبه ی دیدار، غافل افتاده ست
ز یاد زلف تو، صد آرزو به دل گره است
که را به عشق چنین کار مشکل افتاده ست؟
حزین ، امید شفاعت زکس به حشر مدار
که عذر ما همه در گردن دل افتاده ست؟
که آرزوی تو چون شعله در دل افتاده ست
چو نور در بصر و روح در دلی و هنوز
میان ما و تو صد پرده حایل افتاده ست
شهید کوی محبت شوم که هر گامی
هزار خضر در او، نیم بسمل افتاده ست
کسی که سجده به بیت الحرام عشق نکرد
ز قدر کعبه ی دیدار، غافل افتاده ست
ز یاد زلف تو، صد آرزو به دل گره است
که را به عشق چنین کار مشکل افتاده ست؟
حزین ، امید شفاعت زکس به حشر مدار
که عذر ما همه در گردن دل افتاده ست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
زاهد از ساغر شراب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
شب پر، از نور آفتاب گریخت
مرد میدان عشق، عقل نشد
صعوه از صولت عقاب گریخت
تاب قید جنون نداشت، خرد
نامقیّد ز احتساب گریخت
وحشت آرد سرای ویرانه
دلم از سینهٔ خراب گریخت
شمع نبود حریف خلوت ما
زین شب تیره ماهتاب گریخت
از دل و دیدهٔ خراب مپرس
بی تو آرام رفت و خواب گریخت
شب هجران رسید چون به سرم
به شتاب از سرم، شباب گریخت
صبر تاب نگاه تلخ نداشت
ناجوانمرد، از عتاب گریخت
آتشین روی من نقاب گشود
صدف دیده ام در آب گریخت
بوالهوس دور خط کرانه گرفت
عامل دزد از حساب گریخت
خامه دمساز ساز عشق نشد
زخمه از تار این رباب گریخت
دود آهم علم حزین افراشت
آفتاب سبک رکاب گریخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هیچ معلوم نشد، دیده تماشایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
نگه حیرت آیینه به زیبایی کیست؟
دل دیوانهٔ ما را که به صحرا سر داد؟
نفس سوخته، در بادیه پیمایی کیست؟
کس نمی پرسد از این جلوه پرستان امروز
که قد صبح، علم گشته ی رعنایی کیست؟
صف مژگان بتان را همه بر هم زده ایم
دلم افشردهٔ سر پنجهٔ گیرایی کیست؟
شمعها دامن جان را به میان بر زده اند
در شبستان جهان، انجمن آرایی کیست؟
خانه بی خانه خداوند نگردد معمور
زیب دیر و حرم از جلوهٔ هر جایی کیست؟
گر فشارد دل ما در قدح بوالهوسان
سخن از چون و چرا زَهره ی گویایی کیست؟
می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر
تا غبار ره او سرمهٔ بینایی کیست؟
سرفرازان همه این داعیه در سر دارند
خم چوگان تو تا با سر سودایی کیست؟
کس نپرسید حزین از نی آتش نفست
که گلو سوز نوای تو ز گویایی کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون صبح به بر، دیدهٔ من پیرهنی داشت
در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش
هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی
آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
هر تار به راهی رود از زلف حواسم
جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت
در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم
تا سینه ام از غنچهٔ پیکان چمنی داشت
چشم از غم محرومی دیدار چه می کرد
گر فرصت یک ره، مژه بر هم زدنی داشت؟
از ضعف رسا، خانه نشینیم وگر نه
دیوانهٔ ما هر گذری، انجمنی داشت
بودش سخن از حسرت آب دم تیغت
در پیش تو آن روزکه زخمم دهنی داشت
از شوق تو دل خانه به دوش است وگر نه
درکوی غم، آواره ما هم وطنی داشت
بیکار نیارست کند دست مرا مرگ
بستد ز گریبان و به چاک کفنی داشت
عمریست حزین از نظرت رفت ونگفتی
درگاه صنم خانهٔ ما، برهمنی داشت
در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش
هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی
آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
هر تار به راهی رود از زلف حواسم
جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت
در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم
تا سینه ام از غنچهٔ پیکان چمنی داشت
چشم از غم محرومی دیدار چه می کرد
گر فرصت یک ره، مژه بر هم زدنی داشت؟
از ضعف رسا، خانه نشینیم وگر نه
دیوانهٔ ما هر گذری، انجمنی داشت
بودش سخن از حسرت آب دم تیغت
در پیش تو آن روزکه زخمم دهنی داشت
از شوق تو دل خانه به دوش است وگر نه
درکوی غم، آواره ما هم وطنی داشت
بیکار نیارست کند دست مرا مرگ
بستد ز گریبان و به چاک کفنی داشت
عمریست حزین از نظرت رفت ونگفتی
درگاه صنم خانهٔ ما، برهمنی داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یک دل به دیاری که وفا صاحب تاج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
کی دیده تنها چو دل آغشته به خون است؟
سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب
دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض
از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد
اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
ز آن رخنه که افتاده به جیب مه کنعان
دامان زلیخا چو دل آغشته به خون است
این رحم، که آموخت شکار افکن ما را؟
سرتاسر صحرا چو دل آغشته به خون است
خاموش حزین ، کز نفس سینه خراشت
مجموعهٔ انشا، چو دل آغشته به خون است
سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب
دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض
از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد
اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
ز آن رخنه که افتاده به جیب مه کنعان
دامان زلیخا چو دل آغشته به خون است
این رحم، که آموخت شکار افکن ما را؟
سرتاسر صحرا چو دل آغشته به خون است
خاموش حزین ، کز نفس سینه خراشت
مجموعهٔ انشا، چو دل آغشته به خون است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
گل داغ است که صحرای دلم خرّم ازوست
خون گرم است که ناسور مرا مرهم ازوست
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد
شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
حلقهٔ بندگی عشق به ما ارزانی
که در انگشت سلیمانی ما خاتم ازوست
به که تا وعدهٔ دیدار، وفا سازد یار
نگران چشم دل محرم و نامحرم ازوست
منّت ابر بهار از رگ مژگان داریم
کشت امید جگر تشنهٔ ما را نم ازوست
عشق کو شد به سرانجام دل آب شده
قفل گنجینهٔ گل، در گره شبنم ازوست
بهتر آن است که سازم به پریشانی دل
سر آن زلف بنازم که جهان درهم ازوست
نه صدف گشت پی گوهر عرفان پیدا
احترام ملک و منزلت آدم ازوست
طاق ابروی تو، تا قبلهٔ عشّاق شده ست
پشت افلاک به تعظیم دل ما خم ازوست
سر سودا زدگان زلف تو را نیست چرا؟
مگر آشفتگی خاطر دلها کم ازوست
این جواب غزل دلکش سعدی ست حزین
که نی خامهٔ آتش نفسم را دم ازوست
خون گرم است که ناسور مرا مرهم ازوست
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد
شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
حلقهٔ بندگی عشق به ما ارزانی
که در انگشت سلیمانی ما خاتم ازوست
به که تا وعدهٔ دیدار، وفا سازد یار
نگران چشم دل محرم و نامحرم ازوست
منّت ابر بهار از رگ مژگان داریم
کشت امید جگر تشنهٔ ما را نم ازوست
عشق کو شد به سرانجام دل آب شده
قفل گنجینهٔ گل، در گره شبنم ازوست
بهتر آن است که سازم به پریشانی دل
سر آن زلف بنازم که جهان درهم ازوست
نه صدف گشت پی گوهر عرفان پیدا
احترام ملک و منزلت آدم ازوست
طاق ابروی تو، تا قبلهٔ عشّاق شده ست
پشت افلاک به تعظیم دل ما خم ازوست
سر سودا زدگان زلف تو را نیست چرا؟
مگر آشفتگی خاطر دلها کم ازوست
این جواب غزل دلکش سعدی ست حزین
که نی خامهٔ آتش نفسم را دم ازوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست
شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من
نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم
با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی
حجت آرای سوال است جوابی که مراست
چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر
در ته سنگ بود، پای شتابی که مراست
کوثر و دوزخ نسیه ست مرا نقد چو شمع
از دل و دیده بود، آتش و آبی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
عیش شیرین من از دیدهٔ اختر شور است
اشک تلخ است، درین بزم شرابی که مراست
ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن
تیشه بایستی دیوار خرابی که مراست
به هوس گردن تسلیم نتابم از عشق
نکشیده ست سر از بحر، حبابی که مراست
گر چه لاغر بدنم، شیر نیستان من است
از تف عشق، دل پر تب و تابی که مراست
گردنم کج به تمنای می از تاک نشد
جز تراویدهٔ دل نیست، شرابی که مراست
به طراوت ز لب خشک تراود سخنم
تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست
معنی از لفظ تنک مایه نگردد راضی
تا نجنبد قلم راست حسابی که مراست
پنبهٔ عقل گر از گوش برآری شنوی
شور مجنون ز دل خانه خرابی که مراست
رقصد افلاک به بانگ دل سی پارهٔ من
ناسخ حکم زبور است کتابی که مراست
فکرت آنجا که سوار است، پیاده ست سپهر
نرسد دست مه نو به رکابی که مراست
حرز آسودگی از شور جنون دارد عقل
شهر آباد شد از حال خرابی که مراست
عیب من گر نبود سوختگی، می باید
لب می نوش تو را لخت کبابی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من
نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم
با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی
حجت آرای سوال است جوابی که مراست
چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر
در ته سنگ بود، پای شتابی که مراست
کوثر و دوزخ نسیه ست مرا نقد چو شمع
از دل و دیده بود، آتش و آبی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست
عیش شیرین من از دیدهٔ اختر شور است
اشک تلخ است، درین بزم شرابی که مراست
ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن
تیشه بایستی دیوار خرابی که مراست
به هوس گردن تسلیم نتابم از عشق
نکشیده ست سر از بحر، حبابی که مراست
گر چه لاغر بدنم، شیر نیستان من است
از تف عشق، دل پر تب و تابی که مراست
گردنم کج به تمنای می از تاک نشد
جز تراویدهٔ دل نیست، شرابی که مراست
به طراوت ز لب خشک تراود سخنم
تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست
معنی از لفظ تنک مایه نگردد راضی
تا نجنبد قلم راست حسابی که مراست
پنبهٔ عقل گر از گوش برآری شنوی
شور مجنون ز دل خانه خرابی که مراست
رقصد افلاک به بانگ دل سی پارهٔ من
ناسخ حکم زبور است کتابی که مراست
فکرت آنجا که سوار است، پیاده ست سپهر
نرسد دست مه نو به رکابی که مراست
حرز آسودگی از شور جنون دارد عقل
شهر آباد شد از حال خرابی که مراست
عیب من گر نبود سوختگی، می باید
لب می نوش تو را لخت کبابی که مراست
خون روان است حزین از رگ تار نفسم
دارد از پارهٔ دل رخنه، ربابی که مراست