عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چون گرد باد حیرت، از خود رهاند ما را
سرگشتگی به جایی، آخر رساند ما را
خار ترم که بارم، بر دوش باغ و گلبن
دهقان بی مروت، بیجا دماند ما را
آسایشی که دیدم، از چشم خون فشان بود
مژگان تر به بالین، گل می فشاند ما را
شد طفل مکتب ما، دوشیزگان معنی
تا عشق سالخورده، فرزند خواند ما را
ترک مراد بخشید، کامی که دل هوس داشت
در خاطر از دو عالم، حسرت نماند ما را
بر فرش سنبل و گل، بودم حزین خرامان
چون داغ لاله در خون، هجران نشاند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساقی دوباره پر کن، از باده گوی ما را
وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت
چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست
خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم
تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
نم بر نداشت هرگز، از آب زندگانی
این کاسه سرنگونی، زیبد کدوی ما را
عمری نیاز بردیم بر دیر وکعبه کاخر
آیینه وار حیرت، بگرفت روی ما را
انوار مرشد روم، شد راهبر حزین را
جانا قبول گردان، این جستجوی ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چه حسن است این که مجنون می کند عقل فسونگر را؟
چه رنگ است این که در خون می کشد، دامان محشر را؟
صفایی کز دم صبح بنا گوش تو می بینم
به خون رشک خواهد غوطه دادن، مهر خاور را
به چشم کم ندیدی ناز خونریز اسیرانش
اگر می بود پروای نگاه، آن چشم کافر را
چه استغناست کز چشم سیه مست تو می بینم؟
به خونم تشنه کرد آن تیغ مژگان ستمگر را
حزین رسوا بود هر چند داغ سینه، می پوشم
چه سان پنهان توانم درگریبان کرد اختر را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مکش چون دورگردون بر رخم داغ جدایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را
مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد
ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند
خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد
بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
نگردد کم سیه روزی عاشق ز التفات او
به چشم بختم آموزد نگاهش سرمه سایی را
به محفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد
زخجلت شمع می خاید، سرانگشت حنایی را
ز خورشید رخش محروم نبود دیدهٔ داغم
بود با چشم روزن، ارتباطی روشنایی را
گسستن، باب ثبت دفتر بیگانگان باشد
نباشد در میان فصلی، کتاب آشنایی را
اگر آن غنچه لب می داشت بر افسانه ام گوشی
به بلبل می چشاندم لذت دستان سرایی را
نی کلکم چو شمع طور، دارد محفل افروزی
زبان شعله آموزد ز من آتش نوایی را
حزین ، از ملک نظمم می رمد بیگانه معنی
سواد شهر زندان است، طبع روستایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را
یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را
صبح رسوایی ما دامن محشر دارد
ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را
جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید
آتش این برق بلا، زد به نیستان ما را
زلف مشکین و شب بخت به هم ساخته اند
تا نشانند به این روز پریشان ما را
نشود باز، که زندانی آباد شویم
به کجا می بری ای خضر بیابان ما را؟
بس که رنجیده دل، از مردمِ مردم مانند
وحشت از سایه خود کرده گریزان ما را
سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین
زنده در گور کند، منت احسان ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
شوری به سر افتاده، رسوای محبت را
ساکن نتوان کردن، غوغای محبت را
هنگامهٔ محشر را، برهم زند از مستی
آن دم که به حشر آرند، شیدای محبّت را
درد دل عاشق را عیسی نکند چاره
درمان ندهد سودی، سودای محبت را
گردی ز نمکدان لعل لب او باشد
شوری که به جوش آرد، دریای محبّت را
از نام چه اندیشد، از ننگ چه پرهیزد
پروای جهان نبود، رسوای محبت را
از همّت سرمستان، بردار حزین خضری
تنها نتوان رفتن، صحرای محبت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را
نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را
اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد
به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را
فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد
که در خاکستر افلاک، دارم اخگر خود را
زلال غیرت از سرچشمهٔ حیوان بود خوش تر
ز خون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را
تن سختی کشم پهلوی راحت برنمی دارد
شرارآسا اگر از سنگ سازم بستر خود را
دمی گر آستین از دیده پرشور بردارم
ز اشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را
کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی
من آن روزیکه رهن باده کردم دفتر خود را
دل شوریده از سیر گلستان تنگتر گردد
خوشا بلبل که ریزد در قفس بال و پرخود را
دل ازگرد کدورت صاف کن با صیقل آهی
که این آیینه دارد در بغل، روشنگر خود را
حزین افتاده ام از عشق در دریای خونخواری
که با چنگال شیر مست می خارم سرخود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب
رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود
زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت
تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
آبی به تخم سوخته داغ می دهد
صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
دارد حزین مست ندانم چها به سر
کامشب به کاسهٔ سر قیصر کند شراب؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
از سوز ناله ام، دل جانان خبر نداشت
آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت
بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم
صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت
بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد
امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت
آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست
از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت
شوریده را به زیر قدم خار و گل یکی ست
سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی از ورع کیشان، مطرب از خموشان است
بی صفاتر از مسجد، بزم دردنوشان است
چاک پیرهن بگشا، قبلهٔ نیاز من
کعبه در سر کویت، از پلاس پوشان است
چنگ عاشقان ساز است، نغمهٔ عبث چه زنی؟
بس کن این خراشیدن، سینه ام خروشان است
منزلت دربن کشور، فرع لاف بی معنیست
آدم از بها افتاد، مفت خود فروشان است
چین جبهه واکردی، عیش عاشقان خوش باد
خنده از لبت گل کرد، عید باده نوشان است
مطرب نفس مشکین، پرده پست تر بردار
مفتی صلاح آیین، از درازگوشان است
خرقه دوش را بار است، رهن باده کن زاهد
غنچه در گلستان ها، از سبو به دوشان است
پیر خانقاه من، مست و پای کوبانی
سر بده قدح بستان، کوی می فروشان است
جوش می خروش نی، گر مکرّرت باشد
نالهء حزین بشنو، دل ز خوش سروشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا تشنه به خون، نرگس مستانه ی یار است
اندیشهٔ شیرینی جان، خواب و خمار است
در عشق حلال است مرا چاشنی شور
زخمم نمکستان شکر خندهٔ یار است
از قحط سخن سنج به لب مهر خموشی است
زین مرده دلان خامه ی امنا شمع مزار است
بر هم نزنم چشم به شبهای جدایی
صد شیشه ز پرگالهٔ دل بر مژه بار است
گل می کند از شرم، نهان دست نگاربن
تا پنجه ی مژگان تو در خون شکار است
غمخانهٔ دل بی تو چرا تیره نباشد؟
کارش همه، با روزنه ی دیده ی تار است
شمعی چو تو در انجمن عشق، حزین نیست
هر چشم زدن اشک تو با آه دچار است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
حرف غم عشق از لب خندان که جسته ست؟
این شور قیامت، ز نمکدان که جسته ست؟
از قلب سپاه دو جهان صاف گذر کرد
این ناوک شوخ، از صف مژگان که جسته ست؟
زد درگل و خار این شرر شوخ، ندانم
ز آتشکده ی سینه ی سوزان که جسته ست؟
نگذاشت به جا دامن پاکی که نزد چاک
این یوسف بی باک، ز زندان که جسته ست؟
از هم گسلد سلسلهء عقل و جنون را
دیوانه ام از زلف پریشان که جسته ست؟
گاهی دل خون گشته و گه دانهٔ اشک است
این قطره، ندانم ز رگ جان که جسته ست؟
می گردد اوا از گردش خویشش خبری نیست
گوی فلک از صولت چوگان که جسته ست؟
نشمرده، کند در گره غنچه، بهارش
این مشت زر، از لطمهٔ احسان که جسته ست؟
از چشم غزالان حرم دود برآورد
این برق بلا، ز آتش پیکان که جسته ست؟
سر تا به قدم شعلهٔ آهی ست حزین ت
یا رب ز نهاد دل سوزان که جسته ست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از بس که تو را خوی، به عشاق گران است
بی قدر متاع سر بازار تو جان است
ته جرعه ای از ناز به گلزار فشاندی
زان روز، لب غنچه ز خونابه کشان است
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همان است
زبن پیش چنین در نظرت خار نبودم
هم بزم رقیبان شده ای، این گل آن است
گر پشت دو تا شد، سر سرو تو سلامت
غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوان است
گلگونه دولت نبود در خور مردان
این غازه گری، لایق رخسار زنان است
ز افسانهٔ گرم تو حزین ، جان و دلم سوخت
فریادکه این نالهٔ آتش نفسان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
آب حیات در رقم مشک فام ماست
از خضر خامه، زندهٔ جاوید نام ماست
با لذت است کام جگرهای سوخته
از شور عشق تا نمکی درکلام ماست
هر نقطهای چو خال لب یار، مشکبوست
این نافه ز آهوی قلم خوش خرام ماست
از باده کهن سخن تازه خوشتر است
پیمانه لفظ و معنی رنگین مدام ماست
تا پیر جام جرعه به ما می دهد حزین
سرجوش فیض بادهٔ معنی به جام ماست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هزار رنگ گل داغ در کنار من است
جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی
کمینه سرکشی سرو پایدار من است
ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان
زلال چشمه حیوان به جویبار من است
به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم
که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
ز جا نخاسته بیجا، غبار هستی من
به جلوه در دل این گرد، شهسوار من است
ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم
سپند آتش غم جان بی قرار من است
حزین اگر به درازی کشد سخن چه کنم؟
سیاه مستی کلک سخن گزار من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
احساس مبدل شد و محسوس همان است
صد شمع فزون سوخته، فانوس همان است
دل کافر دیر است، ز لبیک چه حاصل؟
گر زمزمه دیگر شده، ناقوس همان است
لب بر لب او دارم و حسرت کش عشقم
دلبر به کنار و هوس بوس همان است
با رب چه علاج است، پریشانی دل را؟
زلفش به کف و خاطر مأیوس همان است
از دوست به کونین نگردیم تسلی
این هر دو به دست و کف افسوس همان است
خیزد ز دری هر نفس، آوازه ی دولت
کاووس شد و زمزمه ی کوس همان است
زاهد چوکند جامه ز مصحف، مفریبید
ای ساده دلان خرقهٔ سالوس همان است
در بارگه پادشه عشق حزین را
سر خاک شد وذوق زمین بوس همان است