عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۵
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۲
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۳
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۵
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۱
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - فی مذمه الشهوه
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
ورنه اینجا چه جای گفتار است
مهر مجنون و گرمی فرهاد
تا قیامت کنند مردم یاد
ذکر لیلى و قصه شیرین
بهر آن است چون شکر شیرین
که به شهوت نظر نیالودند
نیک نفسان پاک رو بودند
غرض از مهرشان نبد خامی
بهره هر دو شد نکونامی
مهر محمود با جمال ایاز
گشت مشهور روزگار دراز
دید بسیار دیدهٔ ایام
میل شاهان به رنگ و بوی غلام
حال ایشان کسی نیارد یارد
باد میدان هوای تن را باد
فوق محمود بود روحانی
ماند باقی چو جسم شد فانی
نیک نامی و ذکر باقی خواه
کافرین باد بر دل آگاه
بشنو از پیر کار دیده سخن
دل در گل فتاده را برکن
مدد از صحبت لطیفی جوی
کآب حیوان رود و راه در جوی
نرم خویی و گرم گفتاری
دانش بی غبار پنداری
قدمش بند بسته بگشاده
کرمش آرزوی جان داده
همچو خورشید ذات او روشن
نه چو ابر سیاه تر دامن
جانش ایمان و علم پرورده
عشقش از جان و تن برآورده
این هنرها اگر نیاید جمع
مکن از جست و جوی دل را منع
پیش هر کس که این هنریابی
نیستی کن مگر که دریابی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در وصف حضرت رسول اکرم(ص)
جان تازه ز تردستی ابر است جهان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
آبی به رخ آمد، چه زمین را چه زمان را
افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ
مشّاطهٔ نوروز بیاراست جهان را
ساقی دم عیش است نبازی به تغافل
بر آب اساس است جهان گذران را
این جوش بهار است که چون شور قیامت
از خاک برانگیخت شهیدان خزان را
پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور
گرداند سوی بیت شرف باز عنان را
دیروز گر از طَنطَنهٔ صفدریِ وی
خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را
امروز چه شد کوکبهٔ باد خزانی؟
وان جمله کجا رفت دی ملک ستان را؟
کیخسرو کهسار به خونریزی بهمن
از سبزه به زهر آب دهد تیغ میان را
نازم به فرح بخشیِ فصلی که هوایش
از جام طراوت شده ساقی عطشان را
چون تیشهٔ فرهاد که در خاره کند شق
زین پیش اگر برق زدی کوه گران را
از بس که عرق ریز چو ابر است، مسامش
اکنون خطر از خاره بود برق دمان را
دوری است که در صاف می عیش کمی نیست
این باده به کام است دل پیر و جوان را
عام است ز بس خوشدلی عهد، عجب نیست
ممسک کند از یاد فراموش زیان را
عطّار صبا از پی ترکیب مفرّح
آمیخت به عیش ابدی، جوهر جان را
سر می کشد از طوق تذروان خمیده
بنگر به سر سرو غرور ریعان را
از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش
تا آب دهد سوسن آزاده زبان را
هرکس به نوایی شده چون نی طرب انگیز
هر مرغ به رامشگریی بسته میان را
غیر از من مهجور دل افگارکه چشمم
در خواب ندیده ست رخ بخت جوان را
خوکرده به غم، مرغِ قفس زاده چه داند
در گلشن ایجاد نشاط طیران را؟
دلتنگ تر از غنچه به گلزار گذشتم
تا جلوه به نظّاره دهم لاله ستان را
گفتم به نسیم سحر، این داغ جگرسوز
بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را؟
بلبل ز سر شاخ زد این نغمه به گوشم
عشق است،که فارغ نگذارد دل و جان را
این عشق چه چیز است بگوییدکه نامش
ای مجلسیان، شمع صفت سوخت زبان را
سرکرد سرایندهٔ مجلس سخن از عشق
شست از ورق سینه، حدیث حدثان را
یاران سبکروح، گرانبار خمارند
ساقی غم دل بین و بده رطل گران را
با ابر عطایت چه نماید نم فیضی؟
تن در ندهد بحر کفت حد و کران را
خشک است لبم، رفع خمار رمضان کن
بگشاده مه عید به خمیازه دهان را
مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیده ست
در راه تو دارد دل و چشم نگران را
عیسی نفسی، چاره او کن که نباشد
غیر از دم گرم تو علاجی، خفقان را
زندانی جسمم، برهانم به سماعی
آزادکن از تیره گل، این آب روان را
القصه که دارم دل آغشته به خونی
رحمی که ز کف باخته ام تاب و توان را
ازآتش آهم دل سخت تو نشد نرم
ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را
پیداست که فکر دل افگار نداری
دانم که ندانی غم خونین جگران را
نای قلمم را دم جان بخش دمیدم
تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را
سالار رسل احمد مرسل که ز نامش
اندوخته کونین، حیات دل و جان را
آن آیت رحمت که گل خُلق کریمش
از حلم، سبک سنگ کند کوه گران را
برق غضبش جوشن افلاک دراند
چون مه که ز هم بگسلد اوتار کتان را
رضوان به دو صد عزت و تعظیم فرستد
از خاک درش غالیه، خیرات حسان را
ای شاهسواری که ز عزت سگ کویت
نشمرده کمین چاکر خود، قیصر و خان را
همچون گلهء میش که در حکم شبان است
سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را
تهدید تو، خون از مژهء تیر چکانده
تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را
افکنده نظر تا به کمین پایه قصرت
دهشت نبرد از سر گردون دوران را
از صلب شرفیاب صدف، دُرّ یتیمت
چون بست به ساحل تتق عزت و شان را
از آب و می آتشکده ها گشت فسرده
وز تاب و می آموخت کواکب سیران را
گر ناخن فکر تو کند عقده گشایی
بیرون برد ازکام سنان عقد لسان را
آوازه عدلت ز کران تا به کران رفت
گرگ آمد و گردید سگ گله، شبان را
گر ذره کند تندنظر، بر شه خاور
خالی کند از بیم تو تخت سرطان را
از نقش سمش تارک گردون نهد افسر
خنگی که مزین کند از داغ تو، ران را
در بندگیت صدق من از جبهه عیان است
ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را
از شهرت کلکم سر گردون به سماع است
سیمرغ پر آوازه کند قاف جهان را
از داغ غلامی تو خورشید مکانم
نام از تو علم شد من بی نام و نشان را
از شرم شکرخایی من نکته رنگین
شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را
نسبت نکنی منطق طوطی به مقالم
با وحی سماوی چه شباهت هذیان را؟
حاسد ز کلامم به شگفت آمد و می گفت
کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را؟
ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف
نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را
ای خاک درت قبله آمال دو عالم
گردی برسان چشم حزین نگران را
افتاد گذر در شب ظلمانی هستی
از راه خطیری من بی تاب و توان را
نه قوت پایی نه رفیقی نه دلیلی
سر خاک رهت باد، سپردم به تو جان را
با دیدهٔ گریان، دل بریان من امشب
افروخت به محراب دعا شمع زبان را
تا تیرگی از هجر کشد دیده عاشق
تا روشنی از مهر بود، چشم جهان را
روشن شود از پرتو دیدار تو دیده
راحت رسد از دولت وصل تو روان را
خورشید ولای تو بود نور ضمیرم
تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مدح امیر مؤمنان (ع)
غم چو در سینه لنگر اندازد
دیده در موج خون در اندازد
ز غبار دلم، قضا وقتیست
طرح دنیای دیگر اندازد
هوس توبه تا به کی در عشق
عقل بی مغز، در سر اندازد؟
نشود خشک، دامن تَرِ من
گر به خورشید محشر اندازد
چند ای بی وفا به سینهٔ من
رشک اغیار، خنجر اندازد؟
تیغ نازت می خمار شکن
بوالهوس را به ساغر اندازد
چون صراحی به دست باده کشان
دیده ام آب احمر اندازد
غم گران گشته است، ناله کجاست
تا غباری به صرصر اندازد؟
مدتی دست داشتم بر دل
عاشقی تا چه در سر اندازد
ترسم اکنون ز تنگنای دلم
صبر را رخت بر در اندازد
نه حریف سپهرکج نقشم
قرعه بر نام دیگر اندازد
این دغل پیشه، تا به کی هر دم
کعبتینی به ششدر اندازد؟
سینه ام انتقام گردون را
گر به آه دلاور اندازد
رمح الماس فعل آتش رنگ
چست بر جای محور اندازد
از که نالم که، خوی خیره مرا
زنده در کام اژدر اندازد؟
کو فنا تا فزون کند قدرم؟
مرده را، بحر بر سر اندازد
دیده غمّاز گشته، می ترسم
اشکم از چشم دلبر اندازد
عشوه مُهر لبم اگر شکند
شکوه، غوغای محشر اندازد
مدتی شد که دل ز ضعف امید
قرعه، بر وصل کمتر اندازد
عشق کو کز میان خوف و رجا
کار دل را به داور اندازد؟
نور یزدان علی که بر فرقم
سایهٔ ذره پرور اندازد
آن خلیل آیتی که خار رهش
گل به دامان آزر اندازد
آن مسیحا عبارتی که ز نطق
مرده را روح در بر اندازد
آن سلیمان شهامتی که به عدل
صلح باز و کبوتر اندازد
آن محیط کرم که یادکفش
سینه در موج کوثر اندازد
آن سپهر شرف که پایهٔ او
سایه بر مهر انور اندازد
کبریایش به بر، طراز ظهور
گر ز آدم مؤخّر اندازد
خویش را هم ز نخل در دنبال
ثمر روح پرور اندازد
بحر را لطمهٔ کف جودش
چون خس و خار در بر اندازد
گرد دامان پارسایی او
مستی از چشم عبهر اندازد
دم جان بخش خُلق او از رشک
بوی گل را به بستر اندازد
چون یکی ذره، همّتش گیتی
پیش خورشید خاور اندازد
گر بیابد شراک نعلش حور
جای زلف معنبر اندازد
رای او چون علم زند گردون
پرده بر نور خاور اندازد
گر کند تکیه بر حمایت او
عرض از خویش جوهر اندازد
غلغل ذکر زایران درش
لرزه بر قصر قیصر اندازد
چون لوای ظفر برافرازد
سایه بر هفت اختر اندازد
برق رُمحش به نیستان چو جهد
ناخن از کف غضنفر اندازد
در مصافی که باد حملهٔ او
از سر فتنه مغفر اندازد
زور سرپنجه ی ولایت او
رعشه، در حصن خیبر اندازد
آب بیلک شرار خرمن سوز
به نهنگ بلا در اندازد
خم گیسوی جوهر تیغش
گردنان را به چنبر اندازد
گرز یک لختیش به صدمه ز کار
یال و بُرز دو پیکر اندازد
لرزهٔ هیبتش چو موج از تن
جوشن سام صفدر اندازد
عکس تیغش کند چو جلوه گری
جسم آیینه جوهر اندازد
مدحتش ماهی زبان مرا
در شط می شناور اندازد
غیبتم سوخت قرب دوست، مگر
رسم هجر از میان بر اندازد
بنده پرور شها نثار رهت
خاطرم گنج گوهر اندازد
نه سواد است و نه صریر قلم
عطسهٔ خامه عنبر اندازد
چون نشینم خمش که مدحت تو
آتش شوق در سر اندازد؟
گردمی، نغمه درگلو شکنم
در گریبانم اخگر اندازد
چون شکیبد دلم که شعله کمند
درگلوی سمندر اندازد؟
خارخار ستایش تو مرا
بر رک و ریشه، نشتر ندازد
سایه چون مدحت افکند به ضمیر
خامه خورشید انور اندازد
گرم مدح تو چون شود نفسم
عود و عنبر به مجمر اندازد
برکشد زاغ خامه ام چو صفیر
شاهباز فلک پر اندازد
شاهد بی نیاز طبع مرا
بیند ار حور، زیور اندازد
گر به گلشن ز نظم من به میان
عندلیب نواگر اندازد
از سر شوق گل به دامانش
حلّه های معطّر اندازد
صیت جاه من ازگدایی تو
نام جم از جهان بر اندازد
بر درت دست بی نیازی من
خاک درکاسه خور اندازد
جوهری چون تویی، سخن با من
کس نیارد، برابر اندازد
ناتراشیده خارهای بدل
کی شکستی به گوهر اندازد؟
نقش کلکم عطارد ار بیند
به خوی شرم، دفتر اندازد
نقطهٔ امتحان خامهٔ من
شور در مغز اختر اندازد
می دانش فزای فکرت من
هوش را نشئه در سر اندازد
بیند ار حلّهٔ بلاغت من
لفظ را معنی از بر اندازد
فعلِ مشتق زشرم تقریرم
خوبش در صلب مصدر اندازد
جان فزا مدحتت که آب بقاست
موجه در جوی مسطر اندازد
شکر للّه، نشد که خامهٔ من
جز مدیحت به دفتر اندازد
نقص همّت نگر که خاقانی
زیر پای قزل سر اندازد
زیر پایم قضا به دولت تو
اطلس چرخ اخضر اندازد
سدِّ نظمی که در جهان بستم
ظلم یاجوج را بر اندازد
خامه یازم، چو در جهان گیری
علم ازکف سکندر اندازد
اژدها کلک کاویانی من
سر ضحاکِ اژدر اندازد
زین قلم حاسد است، زهره شکاف
نی به ناف بداختر اندازد
شرمگین از قصور خود نشوم
عفوت ار سایه بر سر اندازد
خاطرم طرح قصر شأن تو را
چون به فکر محقّر اندازد
تا خرامی به تارکش، خود را
سدره، در پای منبر اندازد
با ولای تو، جام تلخ اجل
کام جان را به شکر اندازد
تا ابدگوش اگر دهی به لبم
چه گهرهای بی مر اندازد
چشم دارم که خاک درگاهت
سُرمه واری به منظر اندازد
صلهٔ مدح، گوشهٔ نظری
به حزین ثناگر اندازد
طمع دنیوی لبم نکند
حرف خواهش به محشر اندازد
جرعه نوش زمانه نیست لبم
تشنگی را به کوثر اندازد
زر و سیم و گهر عنایت تو
می نخواهم به چاکر اندازد
دیده در موج خون در اندازد
ز غبار دلم، قضا وقتیست
طرح دنیای دیگر اندازد
هوس توبه تا به کی در عشق
عقل بی مغز، در سر اندازد؟
نشود خشک، دامن تَرِ من
گر به خورشید محشر اندازد
چند ای بی وفا به سینهٔ من
رشک اغیار، خنجر اندازد؟
تیغ نازت می خمار شکن
بوالهوس را به ساغر اندازد
چون صراحی به دست باده کشان
دیده ام آب احمر اندازد
غم گران گشته است، ناله کجاست
تا غباری به صرصر اندازد؟
مدتی دست داشتم بر دل
عاشقی تا چه در سر اندازد
ترسم اکنون ز تنگنای دلم
صبر را رخت بر در اندازد
نه حریف سپهرکج نقشم
قرعه بر نام دیگر اندازد
این دغل پیشه، تا به کی هر دم
کعبتینی به ششدر اندازد؟
سینه ام انتقام گردون را
گر به آه دلاور اندازد
رمح الماس فعل آتش رنگ
چست بر جای محور اندازد
از که نالم که، خوی خیره مرا
زنده در کام اژدر اندازد؟
کو فنا تا فزون کند قدرم؟
مرده را، بحر بر سر اندازد
دیده غمّاز گشته، می ترسم
اشکم از چشم دلبر اندازد
عشوه مُهر لبم اگر شکند
شکوه، غوغای محشر اندازد
مدتی شد که دل ز ضعف امید
قرعه، بر وصل کمتر اندازد
عشق کو کز میان خوف و رجا
کار دل را به داور اندازد؟
نور یزدان علی که بر فرقم
سایهٔ ذره پرور اندازد
آن خلیل آیتی که خار رهش
گل به دامان آزر اندازد
آن مسیحا عبارتی که ز نطق
مرده را روح در بر اندازد
آن سلیمان شهامتی که به عدل
صلح باز و کبوتر اندازد
آن محیط کرم که یادکفش
سینه در موج کوثر اندازد
آن سپهر شرف که پایهٔ او
سایه بر مهر انور اندازد
کبریایش به بر، طراز ظهور
گر ز آدم مؤخّر اندازد
خویش را هم ز نخل در دنبال
ثمر روح پرور اندازد
بحر را لطمهٔ کف جودش
چون خس و خار در بر اندازد
گرد دامان پارسایی او
مستی از چشم عبهر اندازد
دم جان بخش خُلق او از رشک
بوی گل را به بستر اندازد
چون یکی ذره، همّتش گیتی
پیش خورشید خاور اندازد
گر بیابد شراک نعلش حور
جای زلف معنبر اندازد
رای او چون علم زند گردون
پرده بر نور خاور اندازد
گر کند تکیه بر حمایت او
عرض از خویش جوهر اندازد
غلغل ذکر زایران درش
لرزه بر قصر قیصر اندازد
چون لوای ظفر برافرازد
سایه بر هفت اختر اندازد
برق رُمحش به نیستان چو جهد
ناخن از کف غضنفر اندازد
در مصافی که باد حملهٔ او
از سر فتنه مغفر اندازد
زور سرپنجه ی ولایت او
رعشه، در حصن خیبر اندازد
آب بیلک شرار خرمن سوز
به نهنگ بلا در اندازد
خم گیسوی جوهر تیغش
گردنان را به چنبر اندازد
گرز یک لختیش به صدمه ز کار
یال و بُرز دو پیکر اندازد
لرزهٔ هیبتش چو موج از تن
جوشن سام صفدر اندازد
عکس تیغش کند چو جلوه گری
جسم آیینه جوهر اندازد
مدحتش ماهی زبان مرا
در شط می شناور اندازد
غیبتم سوخت قرب دوست، مگر
رسم هجر از میان بر اندازد
بنده پرور شها نثار رهت
خاطرم گنج گوهر اندازد
نه سواد است و نه صریر قلم
عطسهٔ خامه عنبر اندازد
چون نشینم خمش که مدحت تو
آتش شوق در سر اندازد؟
گردمی، نغمه درگلو شکنم
در گریبانم اخگر اندازد
چون شکیبد دلم که شعله کمند
درگلوی سمندر اندازد؟
خارخار ستایش تو مرا
بر رک و ریشه، نشتر ندازد
سایه چون مدحت افکند به ضمیر
خامه خورشید انور اندازد
گرم مدح تو چون شود نفسم
عود و عنبر به مجمر اندازد
برکشد زاغ خامه ام چو صفیر
شاهباز فلک پر اندازد
شاهد بی نیاز طبع مرا
بیند ار حور، زیور اندازد
گر به گلشن ز نظم من به میان
عندلیب نواگر اندازد
از سر شوق گل به دامانش
حلّه های معطّر اندازد
صیت جاه من ازگدایی تو
نام جم از جهان بر اندازد
بر درت دست بی نیازی من
خاک درکاسه خور اندازد
جوهری چون تویی، سخن با من
کس نیارد، برابر اندازد
ناتراشیده خارهای بدل
کی شکستی به گوهر اندازد؟
نقش کلکم عطارد ار بیند
به خوی شرم، دفتر اندازد
نقطهٔ امتحان خامهٔ من
شور در مغز اختر اندازد
می دانش فزای فکرت من
هوش را نشئه در سر اندازد
بیند ار حلّهٔ بلاغت من
لفظ را معنی از بر اندازد
فعلِ مشتق زشرم تقریرم
خوبش در صلب مصدر اندازد
جان فزا مدحتت که آب بقاست
موجه در جوی مسطر اندازد
شکر للّه، نشد که خامهٔ من
جز مدیحت به دفتر اندازد
نقص همّت نگر که خاقانی
زیر پای قزل سر اندازد
زیر پایم قضا به دولت تو
اطلس چرخ اخضر اندازد
سدِّ نظمی که در جهان بستم
ظلم یاجوج را بر اندازد
خامه یازم، چو در جهان گیری
علم ازکف سکندر اندازد
اژدها کلک کاویانی من
سر ضحاکِ اژدر اندازد
زین قلم حاسد است، زهره شکاف
نی به ناف بداختر اندازد
شرمگین از قصور خود نشوم
عفوت ار سایه بر سر اندازد
خاطرم طرح قصر شأن تو را
چون به فکر محقّر اندازد
تا خرامی به تارکش، خود را
سدره، در پای منبر اندازد
با ولای تو، جام تلخ اجل
کام جان را به شکر اندازد
تا ابدگوش اگر دهی به لبم
چه گهرهای بی مر اندازد
چشم دارم که خاک درگاهت
سُرمه واری به منظر اندازد
صلهٔ مدح، گوشهٔ نظری
به حزین ثناگر اندازد
طمع دنیوی لبم نکند
حرف خواهش به محشر اندازد
جرعه نوش زمانه نیست لبم
تشنگی را به کوثر اندازد
زر و سیم و گهر عنایت تو
می نخواهم به چاکر اندازد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)
نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - تجدیدِ مَطلَع
آمدی چون تو من بی سر و سامان رفتم
هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود
که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
هم بت قلب شمارند مرا برهمنان
طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی
به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست
بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم
هر کف خاک درین غمکده دامی دارد
گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم
هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست
به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم
من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم
طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم
جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود
به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم
منم آن یوسف افتاده به زندان بدن
که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم
منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر
به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم
منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را
که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم
منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون
که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم
منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن
که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم
علی عالی اعلی که به دریوزه او
خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم
سرورا، آگهی از حال پریشان دلم
که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم
گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست
تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم
ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست
دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم
فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی
که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم
آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو
شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم
گر چه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود
به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم
گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم
به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم
نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین
به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم
کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب
شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم
هستیم گرد رهی بود، به جولان رفتم
وضع آشفتگی ام بی تو چنان زیبا بود
که دل آشوب تر از زلفِ پریشان رفتم
هم بت قلب شمارند مرا برهمنان
طاق ابروی تو را بس که به قربان رفتم
گر تو رفتی ز برم لیک به گردم نرسی
به قفای تو ز خود بس که شتابان رفتم
ناتوانان تو را دوری ره مانع نیست
بوی پیراهنم، از مصر به کنعان رفتم
هر کف خاک درین غمکده دامی دارد
گر برون آمدم از چاه، به زندان رفتم
هیچک س را خبری زان بت هر جایی نیست
به سراغش به درِ گبر و مسلمان رفتم
من همان سوخته جان مرغ سمندرکیشم
طعن خامی نزنی گر به گلستان رفتم
جغد ویرانهٔ عشقم به گلم کار نبود
به هم آوازی مرغان خوش الحان رفتم
منم آن یوسف افتاده به زندان بدن
که به یکبارگی از یاد عزیزان رفتم
منم آن سالک سرگرم که درخلوت فکر
به دو عالم ز ره چاک گریبان رفتم
منم آن کهنه درا، قافلهٔ وحشت را
که ز سرتاسرِ این دشت، خروشان رفتم
منم آن مایه کسادِ سرِ بازار جنون
که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم
منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن
که به طوف حرم حجّت رحمان رفتم
علی عالی اعلی که به دریوزه او
خشک لب آمدم و غیرت عمّان رفتم
سرورا، آگهی از حال پریشان دلم
که به تاراج حوادث سر و سامان رفتم
گوییا عضو ز جا رفته ام، آرامم نیست
تا ز ایران بدر از گردش دوران رفتم
ای شه مصر که با خسته دلانت نظری ست
دست من گیر که در کلبهٔ احزان رفتم
فکر من کن که تو سرمایهٔ محتاجانی
که از این مرحله خوش بی سر و سامان رفتم
آمدم غرقهٔ عصیان به پناه دَرِ تو
شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم
گر چه از خال ثنا، حسن تو مستغنی بود
به مدیح تو شها حسرت حسّان رفتم
گرچه نامد سخنی لایق شأن ات به لبم
به ثنای تو شها، غیرت سحبان رفتم
نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین
به خموشی زدم، از تنگی میدان رفتم
کلکم افتاد به غوّاصی این بحر سراب
شمع سان در سر این فکر به پایان رفتم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در توصیف خود سروده است
بنده ام، مسکنت سرای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
خاکم، افتادگی عصای من است
سر ز تیغ جفا نمی تابم
هر چه خواهد کند، خدای من است
صافیِ می فروش دیر مغان
به ز سجّادهٔ ریای من است
ناتوان ناله ای که می شنوی
در نی استخوان نوای من ست
مزرعم دانهٔ ندامت داد
کف افسوس، آسیای من است
شهری عشقم و غریب جهان
ملک کونین، روستای من است
ای مغان آتش مرا بخرید
کف خاکستری بهای من است
بلبل مست گلشن معنی
طبع بیگانه آشنای من است
نمک سینهٔ جگرریشان
به زبان غزلسرای من است
استخوانی که در تن معنیست
سیر مغز، از نواله های من است
بر ضمیرفلک، صفیرم ریخت
در صماخ فلک صدای من است
بی خبر نیستم،که قاصد شوق
هدهد وادی سبای من است
جرس کاروان بی خبری
دلخراشیدهٔ نوای من است
شکن آموز زلف سروقدان
شکن قامت دوتای من است
زبب گوش وکنار شاهد عشق
گهر کلک نکته زای من است
صاف صدق و زلال مهر و وفا
درد میخانهٔ صفای من است
ز آسمان برترم به یک قامت
بر سر روزگار، پای من است
زال دنیا اگر به کامم نیست
گنه از نفس پارسای من است
سرو دیهیم کشورآرایان
پشت پا خوردهٔ گدای من است
برد افلاک اگر به هم دوزند
کوته از قد کبریای من است
صبح گردن فراز در میدان
سایه پرورده لوای من است
حرکات ممثل و مایل
خارج از خط استوای من است
همّت من اگر گشاید روی
نقد کونین، رونمای من ست
در سلوک، آسمان سهیمم نیست
انتهای وی ابتدای من است
عرصهٔ دهر را پیاده نیم
اشهب عمر، بادپای من است
یک پر کاه در بساطم نیست
جذبه کی کار کهربای من است؟
نیست نقصان حزین مرا از مرگ
عشق سرمایهٔ بقای من است
برنتابد خرابی آثارم
قصر خلد سخن بنای من است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
درعشق شد به رنگ دگر روزگار ما
تغییر رنگ ماست خزان و بهار ما
از خویش می رویم سبکتر ز بوی گل
بر طرف دامنی ننشیند غبار ما
ابر بهار در عرق شرم غوطه زد
از مایه داری مژه ی اشکبار ما
همچون سپند، زآتش شوق تو می تپید
روزی که داشت خانه به خارا، شرار ما
مانندگرد، کز رم آهو شود بلند
آرام می رمد ز دل بی قرار ما
از تاب رشک در جگر لاله خون کند
داغ تو گر بهار کند، در کنار ما
رفتیم و مانده است به جان چون قلم، حزین
بر صفحه ی زمانه، سخن یادگار ما
تغییر رنگ ماست خزان و بهار ما
از خویش می رویم سبکتر ز بوی گل
بر طرف دامنی ننشیند غبار ما
ابر بهار در عرق شرم غوطه زد
از مایه داری مژه ی اشکبار ما
همچون سپند، زآتش شوق تو می تپید
روزی که داشت خانه به خارا، شرار ما
مانندگرد، کز رم آهو شود بلند
آرام می رمد ز دل بی قرار ما
از تاب رشک در جگر لاله خون کند
داغ تو گر بهار کند، در کنار ما
رفتیم و مانده است به جان چون قلم، حزین
بر صفحه ی زمانه، سخن یادگار ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
می چون سبو کشید، لب می پرست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما
در کارگاه سعی، نجنبید دست ما
ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق
از آسیای چرخ نیاید شکست ما
امروز، زاهد از لب ما بوی می شنید
ای بی خبر ز بزم شراب الست ما
پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم
باشد چو تاک، میکده ها زیر دست ما
خمخانه ها تهی شد و ما تشنه لب حزین
می، شد کبابِ حوصله ی دیر مست ما