عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بدین ملاحت و حسن و لطافت و معنی
نه زاده است و نه پرورده مادر دنیی
به عشق روی تو زیبد که دل دهند از دست
به بوی وصل تو شاید که جان کنند فدی
اگر کشند جفا هم جفای همچو تویی
وگر خورند غمی در جهان غمت باری
همه ممالک عالم به خامه بگرفتی
اگر چو صورت خوبت نگاشتی مانی
نمود جزع تو اسرار سحر جادو را
شکست لعل تو ناموس معجز عیسی
خط معتبر ریحان وش تو بر یاقوت
مفرحی ست که بخشد به جان و جسم شفی
بریخت بی گنهی خون خلق غمزه تو
مگر که خط تو دادش بدین خطا فتوی
بریز خون دلی را که در ضمیرش نیست
بجز خلوص هوای خلاصه دنیی
نه زاده است و نه پرورده مادر دنیی
به عشق روی تو زیبد که دل دهند از دست
به بوی وصل تو شاید که جان کنند فدی
اگر کشند جفا هم جفای همچو تویی
وگر خورند غمی در جهان غمت باری
همه ممالک عالم به خامه بگرفتی
اگر چو صورت خوبت نگاشتی مانی
نمود جزع تو اسرار سحر جادو را
شکست لعل تو ناموس معجز عیسی
خط معتبر ریحان وش تو بر یاقوت
مفرحی ست که بخشد به جان و جسم شفی
بریخت بی گنهی خون خلق غمزه تو
مگر که خط تو دادش بدین خطا فتوی
بریز خون دلی را که در ضمیرش نیست
بجز خلوص هوای خلاصه دنیی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ماه رویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
توبه کردم که نخوانم دگرت ماه و پری
همه در حسرت خاکی که برو می گذری
تا به بینیم نظیرت به جهان گردیدیم
هر یکی را هوس آن که کجا می نگری
عارفان روی تو جویند نه گلهای بهشت
باز دیدم نه به اندازه نور بصری
میدهد زلف تو را باد صبا تشویشی
مگر ای باد تو از غیرت ما بی خبری
مگذر بر سر زلفش که گرفتار شوی
جان ازین دام به هم بر شده بیرون نبری
هوس آن بود که حسنت همگی در یابم
راز معشوق نگوید به نسیم سحری
می روی دیده مردم نگران از چپ و راست
هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری
التفاتی نکند سوی کسی چشم خوشت
نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری
عاشقی را که بود غیرت صحبت چو همام
عقلشان می کند اقرار به صاحب نظری
همه در حسرت خاکی که برو می گذری
تا به بینیم نظیرت به جهان گردیدیم
هر یکی را هوس آن که کجا می نگری
عارفان روی تو جویند نه گلهای بهشت
باز دیدم نه به اندازه نور بصری
میدهد زلف تو را باد صبا تشویشی
مگر ای باد تو از غیرت ما بی خبری
مگذر بر سر زلفش که گرفتار شوی
جان ازین دام به هم بر شده بیرون نبری
هوس آن بود که حسنت همگی در یابم
راز معشوق نگوید به نسیم سحری
می روی دیده مردم نگران از چپ و راست
هر چه دیدیم و شنیدیم از آن خوبتری
التفاتی نکند سوی کسی چشم خوشت
نیکوان را همه دیدیم تو چیزی دگری
عاشقی را که بود غیرت صحبت چو همام
عقلشان می کند اقرار به صاحب نظری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
خامی که بدین صورت در کار نمی آید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری
گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمی دانم شیرینتر ازین کاری
در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری
زان روز همی ترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری
چشم تو همی ریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمی گردد از بیم تو عیتاری
در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری
زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری
یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
خامی که بدین صورت در کار نمی آید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری
گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمی دانم شیرینتر ازین کاری
در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری
زان روز همی ترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری
چشم تو همی ریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمی گردد از بیم تو عیتاری
در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری
زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری
یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
به یک کرشمه توانی که کار ما سازی
ولی به چار بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما بدیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزه گردغمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمی کردی
که در میان ریاحین به حسن می نازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق بپردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سودکه بیچاره نیست شیرازی
ولی به چار بیچارگان نپردازی
در آرزوی خیالت غلام خوابم من
خنک کسی که تواش همنشین و همرازی
عیار مهر تو یک ذره کم نگردانم
اگر به بوته عشقم چو سیم بگدازی
چو ما بدیدن رویت ز دور خرسندیم
نسیم با سر زلفت چرا کند بازی
به دست باد صبا زلف خویش باز مده
که هست عادت آن هرزه گردغمازی
مکن تفرج سرو سهی همان خوشتر
که عشق با قد و بالای خویشتن بازی
به گل بگو که ز رویم خجل نمی کردی
که در میان ریاحین به حسن می نازی
پیام ده سوی بلبل که با وجود همام
روا بود که سخنهای عشق بپردازی
همام را سخن دل فریب و شیرین است
ولی چه سودکه بیچاره نیست شیرازی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نه چنان مست و خرابم ز دو چشم ساقی
که مرا با دگری هست خیالی باقی
مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت
وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی
مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم
زان که در آرزوی عربدة عشاقی
هر کجا پر تو حسنی ست ز رویت اثری ست
آفتابی تو که منظور همه آفاقی
جان من از سر زلف تو نسیمی بشنید
عزم دارد که کند صحبت تن در باقی
خودنمایان اگر از عشق تو بویی یا بند
پیش شاهان نفروشند دگر زراقی
حیف باشد که بخواند غزل های همام
پیش خامی که ندارد خبر از مشتاقی
که مرا با دگری هست خیالی باقی
مستی از هستی من جز سر مویی نگذاشت
وان قدر نیز نخواهم که بود ای ساقی
مست گشتیم و نخواهی تو که فانی گردیم
زان که در آرزوی عربدة عشاقی
هر کجا پر تو حسنی ست ز رویت اثری ست
آفتابی تو که منظور همه آفاقی
جان من از سر زلف تو نسیمی بشنید
عزم دارد که کند صحبت تن در باقی
خودنمایان اگر از عشق تو بویی یا بند
پیش شاهان نفروشند دگر زراقی
حیف باشد که بخواند غزل های همام
پیش خامی که ندارد خبر از مشتاقی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی
با وصل را ثباتی با عمر را زوالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
گر بی تو دیدهام را میلی بود به رویی
از بهردوست خواهم هم جان و هم جهان را
از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ترسم که هم نباید در خدمتت مجالی
ای اشتباق جانم بگذار تا بخسبم
بنویس بک سلامم نا کی دریغ داری
چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی
چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم
زینجا قیاس می کن با خود حساب سالی
دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر
دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی
با وصل را ثباتی با عمر را زوالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
گر بی تو دیدهام را میلی بود به رویی
از بهردوست خواهم هم جان و هم جهان را
از نور چشم خویشم پیدا شود ملالی
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ترسم که هم نباید در خدمتت مجالی
ای اشتباق جانم بگذار تا بخسبم
بنویس بک سلامم نا کی دریغ داری
چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
از خستگان نسیمی وز تشنگان زلالی
چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم
زینجا قیاس می کن با خود حساب سالی
دور از تو هم شکیبی بودی همام را گر
دیدی میان خوبان حسن تو را مثالی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
چون دیده یی که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری
اگر در میان جانان مهری بود خدایی
هر زر که خالص آید بریک عیار باشد
صد بار اگر در آتش او را بیازمایی
ای نور چشم بینا داری فراغت از ما
اما خوش بدین تمنا دایم که زان مایی
گر صحبتت فقیری جوید عجب نباشد
با عشق در نگنجد سلطانی و گدایی
مارا طمع نباشد پرسیدن و عیادت
از زلف خود نسیمی بفرست اگر نیایی
هر کار به بوی زلفت جان را نمی سپارد
در جان او نباشد بویی ز آشنایی
ای چون همام شهری افتاده در کمندت
زین بند کس نیابد تا جاودان رهایی
چون دیده یی که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری
اگر در میان جانان مهری بود خدایی
هر زر که خالص آید بریک عیار باشد
صد بار اگر در آتش او را بیازمایی
ای نور چشم بینا داری فراغت از ما
اما خوش بدین تمنا دایم که زان مایی
گر صحبتت فقیری جوید عجب نباشد
با عشق در نگنجد سلطانی و گدایی
مارا طمع نباشد پرسیدن و عیادت
از زلف خود نسیمی بفرست اگر نیایی
هر کار به بوی زلفت جان را نمی سپارد
در جان او نباشد بویی ز آشنایی
ای چون همام شهری افتاده در کمندت
زین بند کس نیابد تا جاودان رهایی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰