عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
اهل دل در هوس عشق تو سرگردانند
زاهدان شیوۀ این طایفه کمتر دانند
ذوق آموختنی نیست که آن وجدانی ست
عقلا جمله درین کار فرو می مانند
این چنین مست که ماییم ز خمخانه دوست
همه خواهند که باشند ولی نتواند
بت پرستان رخت طایفه توحیدند
مست و دیوانه عشق تو خردمندانند
آفتابی تو و اصحاب ملاحت انجم
در حضورت همه از دید ما پنهاند
هر یکی را سخنی در صفت منظوری ست
وصف روی تو که داند که همه حیرانند
مجلس افروز بهشت است جمال خوبان
نی چنان دان به حقیقت که بهشت ایشانند
هست صاحب نظران را هوسی با گل و سرو
کاندکی هردو به رخسار و قدت میمانند
گرمی از ذکر تو یا بند نه از شعر همام
در سماعی که غزلهای وراه میخوانند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هر که او عاشق جمال بود
شاهدش خود گواه حال بود
گر بود پاکباز شاهد نیز
پاک و روشنتر از زلال بود
حال اگر برخلاف این باشد
دوستی هر دو را وبال بود
چشم خود را به آب شرم بشوی
تا که شایسته جمال بود
حیف باشد که دیده بی آب
تشنه مشرب وصال بود
هیمه زاتش چو سرخ شد آخر
همه خاکستر و زگال بود
زر صافی نهاد را ز آتش
سرخ رویی با کمال بود
وان که اومرد حال شد چوهمام
فارغ از بند قیل و قال بود
هست امیدم که بهره یی ز وصال
یابد و فارغ از خیال بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه می بین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
حیف آیدم که با تو کسی همنشین بود
ای دوست آن خیال جوانی بود نه عشق
هر دوستی که تا نفس واپسین بود
روزی که زین جهان به جهان دگر شوم
در جان من خیال تو نقش نگین بود
هر جا که میروی قدمی باز پس نگر
سرها ببین که بر سر روی زمین بود
بر آدمی ملایکه انکار کرده اند
معلومشان نبود که انسان چنین بود
کاغذ ز شرم پاره شود بشکند قلم
کز دور تک برابر نقاش چین بود
چون از لبت همام حدیثی کند تمام
زاب حیات بر سخنش آفرین بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
زینهار ای دل گرت با عشق پیوندی بود
غیرتت باید که بر پای هوا بندی بود
حسن روزافزون طلب جاوید باوی عشق باز
حسن خوبان مجازی تازه یک چندی بود
اهل دل راگر بود میلی به صورت های خوب
عشق نتوان گفتن آن را لیک ما نندی بود
منزل حسن است چشم وزلف و خال دلبران
عشق را با منزل معشوق پیوندی بود
جان ما در حسن فانی شد کجا پابند باز
در میان چشمهٔ حیوان اگر قندی بود
در میان عشق و جان چون صحبتی آمد پدید
شرح نتوان دادگایشان را چه فرزندی بود
جان شیرینم نباید جز برای مهر دوست
برهمام او را به مهر خویش سوگندی بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلم ز عهدۀ عشقت برون نمی آید
به جای هر سر مویی مرا دلی باید
بهای هر سر هویت نهاده ام
معامله گر دیگری نیفزاید
مدد ز بوی تو بابد هوای فصل بهار
که چون بهشت چمن را به گل بیاراید
جانی زهی شهید تیغ تو جانها به زندگان بخشد
گدای کوی تو بر خسروان ببخشاید
به خسته یی که رساند نسیم بوی خوشت
اگر در آتش سوزان بود بیاساید
روان شود ز لیم چشمه های آب حیات
چو نام دوست مرا بر سر زبان آید
هزار بار بشستم دهن به مشک و گلاب
هنوز نام تو بردن مرا نمیشاید
نظر به روی تو کردن مسلم است آن را
که دیده را به جمالی دگر نیالاید

همام روی تو بیند چو دیده بگشاید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای سراندازان سراندازی کنید
خرقه بازی چیست جان بازی کنید
کاسه های سر چو از سودای دوست
نیست خالی کیسه پردازی کنید
تا رسیدن با شبستان وصال
با خیال دوست همرازی کنید
عشق سلطان است چون خواهد خراج
جان ببخشید و سرافرازی کنید
طالبان نوق را گو در سماع
استماع شعر شیرازی کنید
زاهدان را گو که با مستان عشق
از ضرورت ترک غمازی کنید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دوش از لبت ربوده ام ای مهربان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بسته ام میان
تا همچو نی گر فتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
آری به کیل می بفروشد ازان شکر
از تاب آفتاب رخت تا نگردد آب
شد زیر سایه خط سبزش نهان شکر
پیش از خط ولب تو نگارا ندیده ام
دیگر که از نبات کند سایه بان شکر
جانم فدای آن لب جانان که می دهد
از ذوق اندکی به مذاقم نشان شکر
باد لبت چو می گذرد بر زبان من
حالی می شود ز زبانم روان شکر
وصف لبت نهاد شکر در دهان من
گر بیش ازین بگویم گردد زبان شکر
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز
اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز
به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود بود
برو که راحت جان است رنج راه دراز
حرام سفر بر مسافری که رود
به عزم بار و خبر دارد از نشیب و فراز
کبوتری که برد پیش دوست نامه
به بال ذوق میان هوا کند پرواز
دوست شتر زتشنگی و خستگی شود غافل
اگر به ذوق کند ساربان سرود آغاز
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چه می خورده است چشم نیم خوابش
که او مست است وهشیاران خرابش
زهی بیداری بختم در آن شب
که آید خواب تا بینم به خوابش
اگر پرسد که بی ما زنده چونی
نخواهد بود جز حیرت جوابش
اگر آن زلف چون شب های هجران
نگشتی سایه بان آفتابش
نظر را کی بدی ز اشراق رویش
مجالی با جمال بی نقابش
همام از باده مستغنی ست ساقی
که می خورد از لب چون لعل نابش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
نبود خلاص ما را ز دو چشم شوخ شنگش
که چو در کرشمه آید گذرد ز جان خدنگش
هوس شکار دارد منم از جهان و جانی
وگرم هزار باشد نبرم یکی ز چنگش
همه را خیال بودی که مگر دهن ندارد
سخنش اگر ندادی خبر از دهان تنگش
شدم آن چنان ز مستی که به دوش می برندم
نچشیده نیم جرعه ز شراب لعل رنگش
قدمی به دیدن ما نهد مگر به سالی
به مبارکی چو آید نبود دمی در نگش
پسر ما و آستانش که کم از سگی نباشم
که چو بر دری نشیند نزند کسی به سنگش
به همام التفاتی نکند زکبر باری
سر صلحچون ندارد هوسی بدی به جنگش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
برو با ماصلاح و زهد مفروش
که من پندت نخواهم کرد در گوش
ملامت آتش دل می کند تیز
به آتش کی نشیند دیگ را جوش
شما را سلسبیل و حوض کوثر
مرا آب حیات از چشمه نوش
مرا امروز با سر عشق بازی ست
که در پای خیالت داشتم دوش
من خاکی که باشم کاسمان را
همی زیبد مه تابان در آغوش
اگر سر خاک پایت را بشاید
کشیدن بار باشد بر سر دوش
شکایت داشتم از دوست بسیار
چو آمد شد حکایت ها فراموش
نظر کردن به رویت چون توانم
که چون بویی شنیدم رفتم از هوش
بدگویایی نشد کس محرم دوست
قناعت کن به بینایی و مخروش
همام افسانه عشقش مکن فاش
زفان حال خود گوید که خاموش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
عاشق کسی بود که کشد بار بار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
آن نوبهار را هوس جویبار خویش
از عاشقان مرادش اگر بی مرادی است
ما را رضای یار به از اختیار خویش
چشمش به تیر غمزه چو می بفکنده شکار
بی التفات می گذرد بر شکار خویش
در بند زلف یار بود جان من هنوز
روزی که زین دیار رود با دیار خویش
شب ها مخسب و روز میاسای ای همام
یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
امروز روزگار ریاضت کشیدن است
ضایع مکن چو بی خبران روزگار خویش
گر هستی مراد تو برخیزد از میان
یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چشم خودرا دوست میدارم که رویش دیده ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هزاران نقش گوناگون ببستم
به دستانی مگر آیی به دستم
گهی در جست و جویت می دویدم
گهی در خاک کویت می نشستم
رسولان را به حضرت نیست باری
به پیغامی صبا را می فرستم
گرم کاری از این در برنیاید
همان جویای مشتاقم که هستم
نه امروز آمدم در مذهب عشق
درین سرمستی از روز الستم
شرابی بر کف جانم نهادی
که از بویش هنوز افتاده مستم
من این آینه های مختلف را
برای عکس رویت می پرستم
چو نام بندگی بر من فکندی
زننگی نسبت خود باز رستم
چو باری بود بر جان این همامم
ازو وز صحبت او باز جستم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تاکی آخر ز غمت ناله شبگیر کنم
سوختم از غم عشق تو چه تدبیر کنم
هست زلف تو چو زنجیر من از راه جنون
خویشتن بسته آن زلف چو زنجیر کنم
در پس پرده اندیشه معبد کردار
همه شب نقش خیالات تو تصویر کنم
گر پریشانی زلف تو ببینم در خواب
ساده دل وار همه نقش تو تعبیر کنم
ماجرای غم عشق تو چنان نیست که من
بر زبان قلم سر زده تحریر کنم
یک دل از مهر تو با سر سخنان دارم لیک
فرصتی نیست که در پیش تو تقریر کنم
ای خوش آن لحظه که پوشیده به پیش اغیار
به نظر با تو سخن گویم و توفیر کنم
گفتی از صبر به مقصود رسی همچو همام
دل چو با من نبود صبر به تزویر کنم
گر بدانم که مرا از تو امیدی باشد
پس من دل شده در صبر چه تقصیر کنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به معنی چون شود صورت مزین
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن
جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
شیوه مردان نباشد عشق پنهان باختن
کمتر از پروانه نتوان بود در جان باختن
در مقامرخانه رندان با همت در آی
تا ببینی از گدایان ملک سلطان باختن
در خرابات محبت کار سرمستان بود
جاه و مال و نام و ننگ و کفر و ایمان باختن
چون حریف دوستی نام گرو بردن که چه
شرط جانبازان نباشد با گروگان باختن
گوی دلخوش می ربایدزلف چون چوگان تو
گو بیاموزید شاهان گوی و چوگان باختن
پاکبازان را چو بازی می نمایدای همام
بر بساط نرد عشقش مهره جان باختن
بازی ما گر پریشان است در شطر نج عشق
مست را معذور دارید از پریشان باختن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می آمد و خلق شهر در پی
وز شرم روان ز عارضش خوی
دزدیده به سوی من نظر کرد
کز دوست مباش بی خبر هی
در حال وان یکاد بر خواند
هر کس که نظر فکند بر وی
خوبان جهان کمر بیستند
در خدمت سرو دوست چون نی
زاهد چو لبش بدید می گفت
من توبه نمی کنم ازین می
هر جا که فتاد عکس رویش
گلزار همی شکفت در پی
می رفت و همام در پی او
فریاد کنان که هجر تا کی