عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
گر همه وقتی همه دل خون نیی
لیلى وقتی نو و مجنون نی
نیست چو ما مردی خون خوردنت
درخور این باره گلگون نیی
در طلب زر چکنی گنج عشق
خواجه گدانی و فریدون نیی
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم ترا چون نیی
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نی از ماه گر افزون نیی
جای تو با دیدن ما با دلست
زین دو یقین است که بیرون نیی
ای به در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نیی
لیلى وقتی نو و مجنون نی
نیست چو ما مردی خون خوردنت
درخور این باره گلگون نیی
در طلب زر چکنی گنج عشق
خواجه گدانی و فریدون نیی
پیش دهان و لبش ای قند مصر
قند چه خوانیم ترا چون نیی
در صفت جستن دوری ز مهر
کم نی از ماه گر افزون نیی
جای تو با دیدن ما با دلست
زین دو یقین است که بیرون نیی
ای به در خانه تو آه کمال
چون شنوی زانکه به گردون نیی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت که از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست
فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی
زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ
گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی
کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش
مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی
بشکست کمال از سخنت قدر کمالین
چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی
چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی
فرهاد شکایت ز دلی داشت که از سنگ
جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی
رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت
ای جان فرومایه تو باری چه قماشی
هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست
فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی
زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ
گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی
کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش
مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی
بشکست کمال از سخنت قدر کمالین
چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
هر لحظه بما از نو رسد تحفة دردی
اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم
گرمی نزدم هر دم ازین غم دم سردی
حوران کفن من همه در روی بمالند
با خاک لحد گر برم از کوی تو گردی
عاشق بشه فرد یگانه ننشیند
گر نیست چو فرزین ز دو عالم شده فردی
کو بار سبک روح که بهر دل مجروح
سازیم ز خاک قدمش مرهم دردی
تا چند کمال این همه درمان طلبیدنه
رنجی بر و دردی طلاب از باطن مردی
اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی
دل چاره درد تو به این کرد که خون شد
این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی
میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم
گرمی نزدم هر دم ازین غم دم سردی
حوران کفن من همه در روی بمالند
با خاک لحد گر برم از کوی تو گردی
عاشق بشه فرد یگانه ننشیند
گر نیست چو فرزین ز دو عالم شده فردی
کو بار سبک روح که بهر دل مجروح
سازیم ز خاک قدمش مرهم دردی
تا چند کمال این همه درمان طلبیدنه
رنجی بر و دردی طلاب از باطن مردی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
داشتم روزی نگاری یاد می آید مرا
هر زمان از یاد او فریاد می آید مرا
مجمع اصحاب و وصل یار وایام شباب
همچو برق نیز رو با یاد می آید مرا
هر دو چشم اشک ریزم در فراق دوستان
نیل مصر و دجله بغداد می آید مرا
با خیال قامت او عشق بازی می کنم
چون نظر بر سرو و بر شمشاد می آید مرا
آن چنان بر روزگار بیوفا منکر شدم
کز توهم داد هم بیداد می آید مرا
نقش های چرخ را بی اصل می بینم تمام
کارهای دهر بی بنیاد می آید مرا
هر زمان از یاد او فریاد می آید مرا
مجمع اصحاب و وصل یار وایام شباب
همچو برق نیز رو با یاد می آید مرا
هر دو چشم اشک ریزم در فراق دوستان
نیل مصر و دجله بغداد می آید مرا
با خیال قامت او عشق بازی می کنم
چون نظر بر سرو و بر شمشاد می آید مرا
آن چنان بر روزگار بیوفا منکر شدم
کز توهم داد هم بیداد می آید مرا
نقش های چرخ را بی اصل می بینم تمام
کارهای دهر بی بنیاد می آید مرا
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ترکم زمی مغانه سرمست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
سری دارم ز سودای تو سر مست
زمین را پای بوست میدهد دست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که با چشم تو آن را نسبتی هست
ز دل بویی ندارد هر که جانش
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
نپندارم که جز پیش دهانت
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
نشانی زاب حیوان در جهان هست
همی زد سرو لاف از سر بلندی
به زیر سایه زلف تو بنشست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
چو بالای بلندت دید بشکست
زمین را پای بوست میدهد دست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که با چشم تو آن را نسبتی هست
ز دل بویی ندارد هر که جانش
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
نپندارم که جز پیش دهانت
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
نشانی زاب حیوان در جهان هست
همی زد سرو لاف از سر بلندی
به زیر سایه زلف تو بنشست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
چو بالای بلندت دید بشکست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه باغ بود و نه انگور و هی نه باده پرست
که دوست داد شرابی به عاشقان الست
هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی
حریف مجلس او تا ابد بود سرمست
ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز
که جانشراب محبت کشید و رفت از دست
اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد
دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست
ز غیرت است که چندین هزار پرده نور
میان دیده عشاق و روی خویش ببست
گذشت عکس وی از پرده ها و پرده ما
در ید و زاهد مستور گشت باده پرست
همام را همه شب انتظار خورشید است
خنک دلی که به نور صفات حق پیوست
که دوست داد شرابی به عاشقان الست
هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی
حریف مجلس او تا ابد بود سرمست
ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز
که جانشراب محبت کشید و رفت از دست
اگر چه از شکن زلف خوب رویان شد
دلم شکسته ولی عهد روی او نشکست
ز غیرت است که چندین هزار پرده نور
میان دیده عشاق و روی خویش ببست
گذشت عکس وی از پرده ها و پرده ما
در ید و زاهد مستور گشت باده پرست
همام را همه شب انتظار خورشید است
خنک دلی که به نور صفات حق پیوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
این زاب و خاک نیست که جانی مصور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر می کنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر می کند برو
سبحان من یصور و الله اکبر است
گل پیش ما مریز و دگر ارغوان میار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
عنبر میان آتش مجمر چه می نهی
زانفاس دوست مجلس ما خود معطر است
شمع از میان جمع برون بر که امشبم
در خانه روشنایی خورشید انور است
ساقی بیار باده که از مجلس الست
ما را هنوز مستی یک جرعه در سر است
نی نشکنیم از می دنیا خمار خویش
ما را شراب از لب میگون دلبر است
جام جهان نمای الهی ست صورتش
انصاف می دهند نظرها که مظهر است
با عاقلان بگوی که اصحاب عشق را
ذوق است ره نمای نه اندیشه رهبر است
در تنگنای لفظ نگنجد بیان ذوق
زان سوی حرف و صوت مقامات دیگر است
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی درمیان مجال صراحی و ساغر است
جان همام را نفس صبح و بوی دوست
پرورده اند زان نفسش روح پرور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر می کنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر می کند برو
سبحان من یصور و الله اکبر است
گل پیش ما مریز و دگر ارغوان میار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
عنبر میان آتش مجمر چه می نهی
زانفاس دوست مجلس ما خود معطر است
شمع از میان جمع برون بر که امشبم
در خانه روشنایی خورشید انور است
ساقی بیار باده که از مجلس الست
ما را هنوز مستی یک جرعه در سر است
نی نشکنیم از می دنیا خمار خویش
ما را شراب از لب میگون دلبر است
جام جهان نمای الهی ست صورتش
انصاف می دهند نظرها که مظهر است
با عاقلان بگوی که اصحاب عشق را
ذوق است ره نمای نه اندیشه رهبر است
در تنگنای لفظ نگنجد بیان ذوق
زان سوی حرف و صوت مقامات دیگر است
چون چشم مست یار دهد می به عاشقان
کی درمیان مجال صراحی و ساغر است
جان همام را نفس صبح و بوی دوست
پرورده اند زان نفسش روح پرور است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بار دل بر تن نهادن کار ارباب دل است
این که عیسی بار خر بردوش گیرد مشکل است
ای عزیزان ره رو راه دلارام است دل
چون سبک بار است پیش از کاروان در منزل است
مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی
چون کند پرواز تادر بنداین آب و گل است
اشتیاق روی جانان است جان را در جهان
تا نپنداری که در زندان رضوان غافل است
انتظاری می نماید روزگار وصل را
اختیاری چون ندارد میل او بی حاصل است
عاشقان در انتظار دوست جانی می دهند
در سر هریک خیال آن که با من مایل است
گرچه در دریای عرفان هست کشتی ها روان
هر که زین دریا نشانی می دهد بر ساحل است
ذوق دل بخشد سخن های همام از بهر آنک
جان او سیراب از انفاس اصحاب دل است
این که عیسی بار خر بردوش گیرد مشکل است
ای عزیزان ره رو راه دلارام است دل
چون سبک بار است پیش از کاروان در منزل است
مرغ عرشی آرزوی آشیان دارد ولی
چون کند پرواز تادر بنداین آب و گل است
اشتیاق روی جانان است جان را در جهان
تا نپنداری که در زندان رضوان غافل است
انتظاری می نماید روزگار وصل را
اختیاری چون ندارد میل او بی حاصل است
عاشقان در انتظار دوست جانی می دهند
در سر هریک خیال آن که با من مایل است
گرچه در دریای عرفان هست کشتی ها روان
هر که زین دریا نشانی می دهد بر ساحل است
ذوق دل بخشد سخن های همام از بهر آنک
جان او سیراب از انفاس اصحاب دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
در گردنم ز حلقه زلفش سالاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمی رود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بی تلخی فراق
کس رانصیب نیست ز دوران چه حاصل است
چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی ست
پیوند با کسی نکند هر که عاقل است
روز وداع غرق خوند عاشقان
وانکو نظاره می کند از دور غافل است
ما را خبال دوست به فریاد می رسد
ورنه فراق صحبت او زهر قاتل است
هر جا که می نشینم و چندان که می روم
در گردنم دو دست خیالش حمایل است
از دید همام خیالش نمی رود
آنجا فراق نیست که پیوند با دل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل است
چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است
می رود من در پیش فریاد می دارم ولیک
همچو آواز جرس فریاد ما بی حاصل است
رو به هر جانب که آرد قبله جان ها شود
منزلی کانجا فرود آید زمینی مقبل است
زیستن بی روی تو صورت نمی بندد مرا
وین تصور خودم را بیش از فراقش قاتل است
صحبت خوبان بلای جان مشتاقان بود
گرچه آسان است پیوستن بریدن مشکل است
کیست مانندش که تا عاشق شود خرسند ازو
دیگران از آب و گل منظورم از جان و دل است
سرو زد با قامتش لاف دروغ از راستی
مردم صاحب نظر داند که قولش باطل است
گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریاییم و او برساحل است
سوز آتش شمع میداند که با پروانه چیست
همنشین شمع سوزان از حرارت غافل است
خصم می گوید که نشکیبد همام از نیکوان
هر که جان آشنا دارد به ایشان مایل است
چون روان گردم که زاب دیده پایم در گل است
می رود من در پیش فریاد می دارم ولیک
همچو آواز جرس فریاد ما بی حاصل است
رو به هر جانب که آرد قبله جان ها شود
منزلی کانجا فرود آید زمینی مقبل است
زیستن بی روی تو صورت نمی بندد مرا
وین تصور خودم را بیش از فراقش قاتل است
صحبت خوبان بلای جان مشتاقان بود
گرچه آسان است پیوستن بریدن مشکل است
کیست مانندش که تا عاشق شود خرسند ازو
دیگران از آب و گل منظورم از جان و دل است
سرو زد با قامتش لاف دروغ از راستی
مردم صاحب نظر داند که قولش باطل است
گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن
ما میان موج دریاییم و او برساحل است
سوز آتش شمع میداند که با پروانه چیست
همنشین شمع سوزان از حرارت غافل است
خصم می گوید که نشکیبد همام از نیکوان
هر که جان آشنا دارد به ایشان مایل است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است
قومی بدویدند به نظاره رویش
وان راکد قدم سست شداز پی نگران است
در هر قدمش از همه فریاد بر آمد
آهسته که بر ره دل صاحب نظران است
از شاهد اگر میل به آن است شما را
این است جمالی که سراسر همه آن است
لب ها به امیدند که یک بار ببوسند
خاکی که برو از قدم دوست نشان است
ای دیده در آن شکل و شمایل نظری کن
گرزان که تو را آرزوی دیدن جان است
رویی و در و چشم جهانی متحیر
زلفی که پریشانی احوال جهان است
چون جان همام است در آن دام گرفتار
گر خاطر پیر است و گر طبع جوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
جان را به جای جانی جای توکس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه در نگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه در نگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رندی و بر نا پیشه یی میر مغان را می رسد
از تن نیایدھیچ کار این شیوه جان را می رسد
در بی نوایی عاشقی رندان خوش دل را رسد
با فقر دایم تازگی سر و جوان را می رسد
در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
بخشیده خورشیددان لعلی که کان را می رسد
از عشق در صاحب نظر بینم نددر خامان اثر
دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می رسد
خورشیدراگودم مزن بنشین به جای خویشتن
در ملک جانان سلطنت جان جهان را می رسد
دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان
کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را میرسد
وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو
کافسانه شیرین لبان شیرین زبان را می رسد
از تن نیایدھیچ کار این شیوه جان را می رسد
در بی نوایی عاشقی رندان خوش دل را رسد
با فقر دایم تازگی سر و جوان را می رسد
در عشق جانان یافت جان از گوهر معنی نشان
بخشیده خورشیددان لعلی که کان را می رسد
از عشق در صاحب نظر بینم نددر خامان اثر
دل دارد از معنی خبر دعوی زبان را می رسد
خورشیدراگودم مزن بنشین به جای خویشتن
در ملک جانان سلطنت جان جهان را می رسد
دایم حدیث دلبران گوید همام مهربان
کاین گفت و گوی شاهدان شیرین لبان را میرسد
وقت سحر اوصاف گل از لهجه بلبل شنو
کافسانه شیرین لبان شیرین زبان را می رسد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دوست آن دارد و آن است که جان می بخشد
مهربانی به دل اهل دلان می بخشد
عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش
گوهر و لعل به دریا و به کان می بخشد
صفت روی دلارام کنم کار دارد
آن ملاحت که حلاوت به زبان می بخشد
آتش عشق توام داد حیاتی به از انک
آب الوند به خاک همدان می بخشد
چشم و ابروی تو را کوکه به نخجیر مرو
صید خود روح بدان تیر و کمان می بخشد
مهربانی به دل اهل دلان می بخشد
عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش
گوهر و لعل به دریا و به کان می بخشد
صفت روی دلارام کنم کار دارد
آن ملاحت که حلاوت به زبان می بخشد
آتش عشق توام داد حیاتی به از انک
آب الوند به خاک همدان می بخشد
چشم و ابروی تو را کوکه به نخجیر مرو
صید خود روح بدان تیر و کمان می بخشد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نی بی نوا ز شکر به نوا شکرفشان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاقلان از غافلان اسرار خود پوشیده اند
آب حیوان در میان تیرگی نوشیده اند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده اند
تا در ان آیینه عکس روی دلبر دیده اند
جان خود در زلف کافر کیش جانان بسته اند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده اند
در خرابات محبت جان گروگان کرده اند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده اند
با وصال خوب روی خویش در پیوسته اند
از افرینش فارغ از کون و مکان ببریده اند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانه ها پوشیده اند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده اند
رسته اند از عالم صورت پرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده اند
آب حیوان در میان تیرگی نوشیده اند
رنگ حرص وشهوت از آیینه دل برده اند
تا در ان آیینه عکس روی دلبر دیده اند
جان خود در زلف کافر کیش جانان بسته اند
کافری بگزیده وز اسلام بر گردیده اند
در خرابات محبت جان گروگان کرده اند
تا ز معشوق سقیهم یک قدح بخریده اند
با وصال خوب روی خویش در پیوسته اند
از افرینش فارغ از کون و مکان ببریده اند
تا نبیند چشم ایشان روی هر نامحرمی
خویش را چون گنج در ویرانه ها پوشیده اند
با گدایی کرده نسبت خویشتن را چون کلیم
رفته در زیر گلیمی سلطنت ورزیده اند
رسته اند از عالم صورت پرستی روز و شب
چون همام اندر ره معنی به جان کوشیده اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
زاهدان با شاهدان همخانه اند
گرد هر شمعی دو صد پروانه اند
اهل دل در بت پرستی آمدند
شاهدان بت دیده ها بتخانه اند
بابری رویان نماند عقل و هوش
جمله معذورند اگر دیوانه اند
روی خوب آیینه خود ساختند
در سر زلف بتان چون شانه اند
از لب معشوق می نوشند می
فارغ از خمخانه و پیمانه اند
عارفان ما را ملامت می کنند
آن گران جانان ز دل بیگانه اند
مردم بینا دل جوهر شناس
چون همام اندر پی دردانه اند
گرد هر شمعی دو صد پروانه اند
اهل دل در بت پرستی آمدند
شاهدان بت دیده ها بتخانه اند
بابری رویان نماند عقل و هوش
جمله معذورند اگر دیوانه اند
روی خوب آیینه خود ساختند
در سر زلف بتان چون شانه اند
از لب معشوق می نوشند می
فارغ از خمخانه و پیمانه اند
عارفان ما را ملامت می کنند
آن گران جانان ز دل بیگانه اند
مردم بینا دل جوهر شناس
چون همام اندر پی دردانه اند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
نظرها محرم رویت نبودند
به مشتاقان نموداری نمودند
چو بر آب و گل آمد عکس رویت
دری از حسن بر عالم گشودند
زگل گل های گوناگون بر آمد
که دل ها از لطافت میر بودند
ز عشق هرکلی صد بلبل مست
به دستان ها زبان ها می گشودند
اثر نگذاشت ز ایشان غیرت عشق
تو پنداری که خود هرگز نبودند
همام افسانه گوی دوستان است
که این افسانه گفتند و شنودند
به مشتاقان نموداری نمودند
چو بر آب و گل آمد عکس رویت
دری از حسن بر عالم گشودند
زگل گل های گوناگون بر آمد
که دل ها از لطافت میر بودند
ز عشق هرکلی صد بلبل مست
به دستان ها زبان ها می گشودند
اثر نگذاشت ز ایشان غیرت عشق
تو پنداری که خود هرگز نبودند
همام افسانه گوی دوستان است
که این افسانه گفتند و شنودند