عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
ای منت جانفشان دیرینه
داغ عشقت نشان دیرینه
بفراموشیت نیامده نیز
بادی از عاشقان دیرینه
بینو بودم هلاک خویش گمان
کردی گمان دیرینه
گو غمم خور جگر که نیست دریغ
میچ ازین میهمان دیرینه
پیر گشت و هنوز هست رقیب
آه ازین سخت جان دیرینه
تو گلی چون تو بایدم نه بهشت
چه کنم بوستان دیرینه
سگ کویت چو دید لاغرییم
بو نکرد استخوان دیرینه
بر ندارد کمال تا دمه حشر
سر ازین استان دیرینه
تا چو مجنون بساخت دفتر عشق
تازه شد داستان دیرینه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
برهگذار قد بار دیدم از ناگاه
کدام قد الفی بود در میانه راه
کدام الف که ز لطفش الف ندارد هیچ
به طبع راست ازین حرف شده کسی آگاه
نظارة به تماشاگهی نمی بینیم
به از جمال تو چندانکه می کنیم نگاه
فرشته شوق رخت گر گنه نویسد و جرم
صحیفة عمل بنده بر بود ز گناه
خط تا شده موران مرید از آن بسته
میانه به خدمت و پوشیده نیز جامه سیاه
به رقص بند نبای تو گر گشاده شود
ز اهل خرقه برآید هزار ناله و آه
کمال اهل ریا را بگو به حلقه ذکر
چه عربده است و غلو لااله الا الله
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
بیروی او ز دیدۂ بینا چه فایده
رفتن به باغ بهر تماشا چه فایده
چون تشنه را ز حسرت او جان بلب رسید
کردن لب فرات تمنا چه فایده
وزرحمتی که می رسد از رخ به خاک پاش
آن شوخ را ز درد سرما چه فایده
زحمت مبین و رنج مبر ای طبیب من
این درد عاشقیست مداوا چه فایده
گفتم رسم به وعده بوسی که کرده
نخست گفت تقاضا چه فایده
زاهد بهمنشینی رندان کسی نشد
کره نهم را ز صحبت دانا چه فایده
شوخان شنگ را مرو از پی اگر روی
دل می برند و عقل بیغما چه فایده
صد جور اگر بری و جفاها کشی کمال
چون بار بیوفاست ازینها چه فایده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
چندین چه بلا و درد است این آه
از عشق تو بر دل من ای ماه
از مجمر سینه می بر آرم
هر لحظه هزار نکهت آه
در راه غمش به سر رو ای دل
کاین است طریق و شرط این راه
دل رفت به چاه لعلش از زلف
کس چون برود بشب تک چاه
باور ز من ارنداری ای جان
اینک به درست ثم بالله
کاین عشق تو با کمال بیدل
چون آتش و موم هست با کاه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
گر سر طلبی بر درت آریم به دیده
چون اشک همه جانب کوی تو دیده
بگشای به ابروی سیه چشم که بینی
از بارب ما دود به محراب رسیده
زاهد چه عجب بی لبش ار کام تو تلخست
کامیست ز حلوای محبت نچشیده
در صحبت صاحب نظران بار ندارد
صاحب هوس بار ملامت نکشیده
دیدی رخ یوسف ز چه بر حرف زلیخا
انگشت نه دم بدم ای دست بریده
تو گوش نهادستی و ما دیده به دیدار
از دیده بسی فرق بود تا بشنیده
با دیده تو سود کمال آن کف پا را
چندانکه شدش رو به کف پای تو دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
لیست آن بگو با شکر خورده ای
ز خود خورده باشی اگر خورده ای
چرا میدهد زآن دهان بوی جان
چو دایم ز لبها جگر خورده ای
گرم با سگ خویش بخشی نصیب
غم من ازو بیشتر خورده ای
ترا با من ای کاه یکرنگی است
مگر با رخ بنده زر خورده ای
از المطاف آن غمزه ای دل منال
چو هر لحظه تیری دگر خورده ای
از سرگشتگیهای ما ای صبا
تو دانی که گرد سفر خورده ای
چو آن سرو دیدی یقین دان کمال
که از شاخ امید بر خورده ای
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
آشوب جانی شوخ جهانی
بی اعتقادی نامهربانی
از پیش خویشم تا چند رانی
زهر فراقم تا کی چشانی
من مهر ورزم آری من اینم
نو کینه ورزی آری تو آنی
گاهم نوازی گاهم گدازی
گاهی چنینی گاهی چنانی
بی جرم کشتن مردم یکی را
توان ولیکن تو میتوانی
زینسان که داری از خویش دورم
گر میرم از غم حالمه ندانی
گفتم نثارت سازم ه در اشک
گفتا چه گویم در مچکانی
با تو چه ماند خضر و مسیحا
عمری تو هرگز با کس نمانی
گر از کمال ای مونسه ملولی
رفتم ز پیشت بردم گرانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
ای بوده با تو ما را خویشی و آشنائی
با آشنای خویشت تا چند بی وفائی
دل میدهد گواهی کز ما دلت ملول است
آری تو راست فرمان باری تو جان مائی
ما بنده ایم و عاجز تو حاکمی و سلطان
گر لطف می نمائی اور جور می فزانی
گر عاقلی و مجنون بگذار عشق لیلی
در عاشقی رها کن ناموس و پارسائی
نزدیک تر ز جانی نزدیک ما و با ما
چون ماه روی خود را از دور می نمائی
آیا بود که یک شب ناخوانده بی رقیبان
چون بخت ناگهانی ناگه ز در درآنی
بی خواب و خوردم از غم ای بخت من چه خسبی
چون نیست بی تو عمرم ای عمر من کجایی
بیچاره ای که باشد همچون کمال بی دل
در محنت غریبی در قصه جدایی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
با مسکنت و عجز و ضعیفی وفقیری
دارم هوس لطف تو وای ار نپذیری
با من نظری کن ز سر لطف و بزرگی
هر چند که در چشم نیایم ز حقیری
کامی ز لب لعل تو شاید که برآید
با من چو میان خود اگر ننگ نگیری
سلطانی من چیست گدائی ز نو کردن
آزادی من چیست به دام تو اسیری
گفتی که به پیری طرف عشق رها کن
چون عشق در آمد چه جوانی و چه پیری
احوال درون دل و بیرون خرابم
محتاج خبر نیست که بر جمله خبیری
با زنده دلی گفت کمال از سر حالت
حالت به از آن نیست که در عشق بمیری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۵
با من این بودت ز اول شرط باری
کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین
عهد بستی و شکست از بیقراری
با رقیبان گرانجان بیش منشین
نون لطیفی طاقت ایشان نداری
سر میروی تنها براه و من چو سایه
دره پیته افتان و خیزان از نزاری
بعد ازینت با خدا خواهم سپردن
زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری
با سگته گفتم چو آیم شب برآن در
می باشد ز نو کآن در گذاری
بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی
هر شب اینجا آنی و دردسر آری
دوش دیدم بر سر کوی تو دل را
گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری
گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم
تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
بکوی عشق باشی شیر مردی
اگر باشد برویت گرد دردی
بروی مرد باشد گرد این درد
نخواندی این مثل گردی و مردی
خیالت گر نبودی مونس جان
دل بیکس تن تنها چه کردی
غذای عاشق مفلس غم آمد
اگر غم نیستی مسکین چه خوردی
دورنگی نیست ما را با تو الأ
همین بخت سیاه و روی زردی
درخت گل ندارد ناب سرما
نیارم زد برآن در آه سردی
کمال آنها که فکر بکر دارند
قزون از صد غزل خوانند فردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
خواهی که به هیچ غم نمیری
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
دل ز باران کهن برداشتی
چیست چندین جنگ پیش از آشتی
زنده ام پنداشتی در هجر خویش
این چنینم کشتی پنداشتی
گفتم از خاک رهم انگار کم
لطف کردی بیش از آن انگاشتی
شکر نعمتهای تو کز درد و غم
هیچ رفتم بینوا نگذاشتی
عشق ورزیدی سزا دیدی کمال
تخم محنت کاشتی برداشتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
دل که سودای تو می پخت کبابش کردی
بود غمخانه دیرینه خرابش کردی
دیده کز گریه بسیار تهی گشت ز اشک
از لب و عارض تره باز پر آبش کردی
بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل
زانکه غلطیده تر از در خوشابش کردی
چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران
داشت در سرکه کنند نار عتابش کردی
ناوک غمزه نو سوی دل غمزدگان
تیز تر رفت ز پیکان چو شتابش کردی
نشد از رحمت نو عاشق صادق نومید
سالها دور ز خود گرچه عذابش کردی
پیش رندان همگی عیب نو پوشید کمال
خرة زهد که رنگین بشرابش کردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
دل من به داغ جفا سوختی
مرا مانده دل را چرا سوختی
کرا سوخت عشقت که آنم نسوخت
مرا سوختی هر کرا سوختی
بسی سوخت در وعده سوختن
مرا انتظار تو تا سوختی
فتادی چو آتش به مأوای دل
در آن خانه آیا چها سوختی
دل و جان بهم در تو پیوسته اند
چرا هر یکی را جدا سوختی
کمال از دل رفت بونی نیافت
خدا داند او را کجا سوختی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
ز دیده در دل دیوانه رفتی
ز منظرها به خلوت خانه رفتی
دلت می خواست چون گنجی روان گشت
روان گشتی سوی ویرانه رفتی
صبا بادت بریده با بصد جا
چرا در زلف او چون شانه رفتی
بکویش آمدن ای دل ترا ساخت
که هشیار آمدی دیوانه رفتی
چو مور افتان و خیزان از ضعیفی
سوی خالش بحرص دائه رفتی
در او مانده گر رفتی به کعبه
ز کعبه بر در بتخانه رفتی
کمال از کعبه رفتی بر در بار
هزارت آفرین مردانه رفتی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
زمن که مهر تو دارم به سینه روی چه تایی
الا تعرض عینی وانت تعلم مانی
بیا معاینه بنگر که چونم از غم عشقت
ذات بک چسمی بشیب یوم شیابی
تن ضعیف نزارم اگر چنانکه ببینی
تراک مثل خلال مدنی حلال نیابی
اذوب من حسراتی و ما أرید حیونی
گرم به تیغ زنی به از آنکه روی بتابی
لقد نت تنبلی و ما فعل خطائی
نکرده هیچ گناهی به کشتنم چه شتابی
کمال خسته مسکین ز غم بمرد و دریغا
محبتی و بی قبلی عقابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی
چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو
که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان
که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت
درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
گرت ئیت نه روی اوست از هر سجده در قبله
بگیر از سر نماز خود که در نیت خطا کردی
بروی زرد بنمایم نشسته خاک کویت را
به عقبی گر به پرسندم که از دنیا چه آوردی
غم و اندوه بی یاریز بیدردان نباید خوش
کمال اینها نرا زید که صاحب دردی و فردی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
گر بری دست به آئینه و در خود نگری
ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم
که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست
فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست
خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
محتسب را ز من رند خبردار کنید
که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال
سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
گر لذت خونریزی آن غمزه شناسی
از تیغ نترسی و ز کشتن نهراسی
ای دل همه رفتند ز دلبر به شکایت
صد شکر کزین درد تو در شکر و سپاسی
به نیست به اندازه روی تو که در حسن
افزونی از اندازه و بیرون ز لباسی
آزرده چه سازی به لباس آن تن نازک
جانی تو سراپای چه محتاج لباسی
درویش نرا جای پر از اطلس چرخ است
خوش باش دو سه روز که در زیر پلاسی
ای شه سر کاوس اگرت کاس شرابست
یاد آرز دوری که تواش جامی و کاسی
دستی نتوان برد کمال از فلک و مهر
مادام که بازیچه این مهره و طاسی