عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید
نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من
دلیران را از برون پیرهن باشد خیال
زآن میان او را خیالی در درون پیرهن
میکند سرو از تولی پیش آن گلپا دراز
ای صبا چندانکه پایش بشکنی بروی بزن
گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه
چون مسلمان شد بگر زنار بر آتش فکن
ما قیریم و گدا دانم ندارد گوش ما
چون به زر او را تعلقهاست چون در عدن
نیستی و تنگدستی ه باشدت دایم کمال
چون نداری دل که داری دست از آن شیرین دهن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید
نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من
دلیران را از برون پیرهن باشد خیال
زآن میان او را خیالی در درون پیرهن
میکند سرو از تولی پیش آن گلپا دراز
ای صبا چندانکه پایش بشکنی بروی بزن
گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه
چون مسلمان شد بگر زنار بر آتش فکن
ما قیریم و گدا دانم ندارد گوش ما
چون به زر او را تعلقهاست چون در عدن
نیستی و تنگدستی ه باشدت دایم کمال
چون نداری دل که داری دست از آن شیرین دهن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طوطی ب نو دید و در افتاد در سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
عاشقی چیست مقیم در جانان بودن
روی بر خاک در دوست به عزت سودن
ترک جان گفتن و از تیغ نچیدن روی
سر قلم کردن و این راه بسر پیمودن
در غمش بودن و بستن دهن از جوهر راز
در نو پیوستن و سر تو بکس نگشودن
باختن در خم چوگان سر زلف تو جان
و آنگهی گوی سعادت زمان بر بودن
زاهدم دعوت کوثر کند و عین خطاست
باوجود لب تو دست به آن آلودن
نیست پوشیده که از دیده چرائی پنهان
کانچنان روی به مردم نتوان بنمودن
سخن عشق بدان پایه رسانید کمال
که بر آن کس نتواند سخنی افزودن
روی بر خاک در دوست به عزت سودن
ترک جان گفتن و از تیغ نچیدن روی
سر قلم کردن و این راه بسر پیمودن
در غمش بودن و بستن دهن از جوهر راز
در نو پیوستن و سر تو بکس نگشودن
باختن در خم چوگان سر زلف تو جان
و آنگهی گوی سعادت زمان بر بودن
زاهدم دعوت کوثر کند و عین خطاست
باوجود لب تو دست به آن آلودن
نیست پوشیده که از دیده چرائی پنهان
کانچنان روی به مردم نتوان بنمودن
سخن عشق بدان پایه رسانید کمال
که بر آن کس نتواند سخنی افزودن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
عشق حالیست که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جهین
مرغ فردوس درین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند بدین
مفلسی عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدن حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
جرعه بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جهین
مرغ فردوس درین پرده نوازد دستان
طوطی قدس ازین آینه گیرد تلقین
اهل فتوی که فرو رفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند بدین
مفلسی عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین
شب قرب است مرو ای دل غمدیده به خواب
که سر زنده دلان حیف بود در بالین
ای که روشن نشدن حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین
باد روشن به تماشای رخت چشم کمال
این دعا را ز همه خلق جهان باد آمین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت
که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت
که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش
فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی برون آبد البته از عهده بوسی که گفت
چون محال است آب حیران کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت
چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون
از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش
فرت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
هر کجا باشد نشان پای او آنجا به چشم
خاک برداریم چندانی که آب آید برون
کی برون آبد البته از عهده بوسی که گفت
چون محال است آب حیران کز سراب آید برون
خرقه های صوفیان در دور چشم مست تو
سالها باید که از رهن شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون صومعه مست و خراب آید برون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
مرا که خرقة ارزق به باده شد گلگون
هوای شاهد و می کی رود ز سر بیرون
به هر قدح که بیاید تبسم لب یار
حباب وار از او عقل را کشم بیرون
زنه رواق فلک برتر است خانه عشق
گمان مبر که کس آنجا رسد به همت دون
کمال عشق همین باشد و نهایت فکر
کاری که جز تصور لیلی نمیکند مجنون
بجز وصال دعایش ز دست برناید
مراد آن به اجابت نمی شود مقرون
چه سود از آنکه بپوشم بدامن آتش دل
که میکند رخ شمعی میان سوز درون
به جور دوست رضا ده کمال و هیچ مگوی
که در طریق محبت چرا نگنجد و چون
هوای شاهد و می کی رود ز سر بیرون
به هر قدح که بیاید تبسم لب یار
حباب وار از او عقل را کشم بیرون
زنه رواق فلک برتر است خانه عشق
گمان مبر که کس آنجا رسد به همت دون
کمال عشق همین باشد و نهایت فکر
کاری که جز تصور لیلی نمیکند مجنون
بجز وصال دعایش ز دست برناید
مراد آن به اجابت نمی شود مقرون
چه سود از آنکه بپوشم بدامن آتش دل
که میکند رخ شمعی میان سوز درون
به جور دوست رضا ده کمال و هیچ مگوی
که در طریق محبت چرا نگنجد و چون
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مه عیدت مبارک باد ای خورشید مهرویان
زلب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
خلایق را نظر بر ماه و ما را بر تو نظاره
بروبت عاشقانرا عید و مردم ماه نو جویان
مه عید و شب قدری که می گویند آن و این
دل ما بافت در ابروی و زلف عنبرین مویان
صباح عید اگر سوزید عطری مجلس ما را
شکر گیرید و عود از زلف و لبهای سمن بویان
رقیب ای کاش از ناگه چو ماه روزه میشد گم
که من بی رو ستائی عید می کردم بدلجویان
نماز عید خواهم کرد هین ساقی بیار آبی
برای آب دست من بر ابریق قدح شویان
کسان شاد از مه عبد و کمال از بار به منظر
همه مشتاق روی ماه و او مشتاق مهروبان
زلب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
خلایق را نظر بر ماه و ما را بر تو نظاره
بروبت عاشقانرا عید و مردم ماه نو جویان
مه عید و شب قدری که می گویند آن و این
دل ما بافت در ابروی و زلف عنبرین مویان
صباح عید اگر سوزید عطری مجلس ما را
شکر گیرید و عود از زلف و لبهای سمن بویان
رقیب ای کاش از ناگه چو ماه روزه میشد گم
که من بی رو ستائی عید می کردم بدلجویان
نماز عید خواهم کرد هین ساقی بیار آبی
برای آب دست من بر ابریق قدح شویان
کسان شاد از مه عبد و کمال از بار به منظر
همه مشتاق روی ماه و او مشتاق مهروبان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
توش کن خواجه على رغم صراحی شکنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نیست بازی با رخ او عشق پنهان باختن
با چنان رخ غایبانه نیست آسان باختن
جان بسی در باخت عاشق تا به آن رخ عشق باخت
پاکباز آمد مقامر از فراوان باختن
تا بری از من به بازی جان و سر وآنگه روان
خواهم این شطرنج با تو تا به پایان باختن
چون به لب بازی کتی در عشوه جان بازم منت
هرچه خواهد باخت باید با حریفان باختن
در میان گریه با زلف تو چون بازم نظر
روز باران نیست گوئی وقت چوگان باختن
دست بازی خوش بود که با تو گه با زلف تو
این میسر نیست الأ بر سر و جان باختن
با دهانش پیش آن عارض نظر بازی کمال
چون نوان کانگشتری در روز نتوان باختن
با چنان رخ غایبانه نیست آسان باختن
جان بسی در باخت عاشق تا به آن رخ عشق باخت
پاکباز آمد مقامر از فراوان باختن
تا بری از من به بازی جان و سر وآنگه روان
خواهم این شطرنج با تو تا به پایان باختن
چون به لب بازی کتی در عشوه جان بازم منت
هرچه خواهد باخت باید با حریفان باختن
در میان گریه با زلف تو چون بازم نظر
روز باران نیست گوئی وقت چوگان باختن
دست بازی خوش بود که با تو گه با زلف تو
این میسر نیست الأ بر سر و جان باختن
با دهانش پیش آن عارض نظر بازی کمال
چون نوان کانگشتری در روز نتوان باختن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
هر دمی با دگری ناز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
بی لب ساقی مرا می فرود در گلو
نقل ومی آن شما باد کلوا و اشربو
پیر مغان گویدم باده بخور هم ببر
باده کجا میبرم با لب او کرده خو
محتسب خم شکن گر کدویی میشکست
من شکنم هم سرش گرچه کم است از کدو
چون بکشی خوان حسن لب ز نظرها بپوش
ورنه گدایان کنند از پی حلوا غلو
تا بنهم پیش تو هر قدمی را سری
سایه سر من بساخت روز وصال تو دو
گر بکشم زلف تو فکر زبدگو مکن
من چو نگفتم بکس هرچه شنیدم ز تو
دوست تر از هرچه هست صحبت بارست آه
در همه عالم کمال دوست کجا بار کو
نقل ومی آن شما باد کلوا و اشربو
پیر مغان گویدم باده بخور هم ببر
باده کجا میبرم با لب او کرده خو
محتسب خم شکن گر کدویی میشکست
من شکنم هم سرش گرچه کم است از کدو
چون بکشی خوان حسن لب ز نظرها بپوش
ورنه گدایان کنند از پی حلوا غلو
تا بنهم پیش تو هر قدمی را سری
سایه سر من بساخت روز وصال تو دو
گر بکشم زلف تو فکر زبدگو مکن
من چو نگفتم بکس هرچه شنیدم ز تو
دوست تر از هرچه هست صحبت بارست آه
در همه عالم کمال دوست کجا بار کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
دو بوسم که گفتی اگر گویم آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
مرا آن زبان کو ترا آن دهان کو
کمر گفته بودی که بندم بخونت
کمر خود ببندی نگونی میان کو
دلت زود گفتی بر آتش نشانم
نشانی ولیکن ازین دل نشان کو
فشاندم سر زلف نو ریخت جانها
برین در چو من عاشق جانفشان کو
تو چاک گریبان ماه گر بدوزی
به اندازه چاکها ریسمان کو
اگر از طبیبیم مرهم ستانی
بقدر الم مرهمش در دکان کو
کمال از تو دلبر دل و عقل جوید
کسی این چه داند کجا رفت و آن کو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
گفتمش ماه پر است آن چهره گفتا پر مگو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو میچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند
گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست
گفت از رفتند بسیاری درین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
کز زمین تا آسمان فرق است از ما تا بدو
گفتم آن موی میان هیچ است هیچ ار بنگری
گفت اگر دلبستگی داری بدو میچش مگو
گفتمش آن رنگ و نکهت در گل مشک از چه خاست
گفت هر یک برده اند از روی و مریم رنگ و بو
گفتمش دل فکر روی و رای قدت می کند
گفت این رائیست عالی و آن دگر فکر نکو
گفتم از چاه زنخدان تو دل در حیرتست
گفت از رفتند بسیاری درین حیرت فرو
گفتم ار با دیده بگشایم چه باشد راز دل
گفت پیش مردمت ترسم که ریزد آبرو
گفتم از مهر رخت کی دل تهی سازد کمال
گفت آن ساعت که سازد چرخ از خاکش سبو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ما به کلی طمع وصل بریدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
مرحبانی نزده دست کشیدیم از تو
دل که در عشق تو خود را به غلامی بفروخت
تا به هیچش ندهی باز خریدیم از تو
سالها گرچه نهادیم به تو چشم امید
جز جفا و ستم و جور ندیدیم از تو
هر سؤالی و دعانی که بر آن در کردیم
غیر دشنام جوابی نشنیدیم از تو
چه درختی تو که تا در چمن جان رستی
بر نخوردیم و گلی نیز نچیدیم از تو
در دو لب رنگ برنگ این همه حلوا که تراست
و ای عجب چاشنی هم نچشیدیم از تو
رفتی از چشم ترو گریه کنان گفت کمال
رفت عمر و بمرادی نرسیدیم از تو
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
آن عارض و رخسار و جبین هست در سه ماه
کز دیده نهائنده نهان کردمت آگاه
گر دیده گنه کرد که از خانه کشیمش
ور اشک بزودیش برانیم ز درگاه
بر شاه گدا را نبود هیچ گرفتی
جز دامن دولت که بگیرد گه و بیگاه
گره هست خود از جانب آن روی مپوشان
تا روی نوه بینیم و بگیریم برو راه
هرچند که عقلم رود از سر چو زند تیغ
جرم از طرف دوست نگیرم علم الله
جان خواست شنیدم لبت از بنده جانی
این بود مرا خود همه از لطف نو دلخواه
بنهاد کمال آن به ادب بر کف و می گفت
العبد و ما فی بده کان لمو لاه
کز دیده نهائنده نهان کردمت آگاه
گر دیده گنه کرد که از خانه کشیمش
ور اشک بزودیش برانیم ز درگاه
بر شاه گدا را نبود هیچ گرفتی
جز دامن دولت که بگیرد گه و بیگاه
گره هست خود از جانب آن روی مپوشان
تا روی نوه بینیم و بگیریم برو راه
هرچند که عقلم رود از سر چو زند تیغ
جرم از طرف دوست نگیرم علم الله
جان خواست شنیدم لبت از بنده جانی
این بود مرا خود همه از لطف نو دلخواه
بنهاد کمال آن به ادب بر کف و می گفت
العبد و ما فی بده کان لمو لاه
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
از فرقت نو هر دم خون بارم از دو دیده
گر دیدنت نباشد بیزارم از دو دیده
چشم نمی تواند روی رقیب دیدن
آری همین توقع میدارم از دو دیده
گر نیستم به مهرت صادق چو صبح، بادا
همچون شفق پراز خون رخسارم از دو دیده
تا دیده دید رویت افتاد در بلا دل
افتد چنین بلاها هر بارم از دو دیده
بادم به دست و آتش در جان و خاک برسر
همواره آب حسرت می بارم از دو دیده
ز آندم که وقف عشقت کردم خرابه دل
تخم وقا و مهرت می کارم از دو دیده
گرچه کمال در جان درد تو کرد پنهان
چون آب می بخواند اسرارم از دو دیده
گر دیدنت نباشد بیزارم از دو دیده
چشم نمی تواند روی رقیب دیدن
آری همین توقع میدارم از دو دیده
گر نیستم به مهرت صادق چو صبح، بادا
همچون شفق پراز خون رخسارم از دو دیده
تا دیده دید رویت افتاد در بلا دل
افتد چنین بلاها هر بارم از دو دیده
بادم به دست و آتش در جان و خاک برسر
همواره آب حسرت می بارم از دو دیده
ز آندم که وقف عشقت کردم خرابه دل
تخم وقا و مهرت می کارم از دو دیده
گرچه کمال در جان درد تو کرد پنهان
چون آب می بخواند اسرارم از دو دیده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
ای با لب شیرین سخنت تلخ فتاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
ای مردم در چشمم مثل رخت ندیده
لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده
گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن
گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده
با عارض تو زلفت کرده دراز دستی
بارب بود که بینم دست ورا بریده
دی از چمن نگارم چون شاخ گل برآمد
تا با خودم آمدم من عقلم ز سر پریده
همچون کمال بیدل مردم ز اشتبافت
نا ذکر تو بگفته تا نام نر شنیده
لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده
گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن
گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده
با عارض تو زلفت کرده دراز دستی
بارب بود که بینم دست ورا بریده
دی از چمن نگارم چون شاخ گل برآمد
تا با خودم آمدم من عقلم ز سر پریده
همچون کمال بیدل مردم ز اشتبافت
نا ذکر تو بگفته تا نام نر شنیده