عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم
همنی دار که خود را بر بار اندازم
من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد
سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم
پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک
هرگز از پرده برون می نفتادی رازم
اگر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست
در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم
نشنود نالهام از ضعف درون هیچ طبیب
زآن جهان آید از آن چونه شنود آوازم
دوش تب داشتم و شب همه شب گرم بدان
که شوی رنجه و آنی به عیادت بازم
درد جانسوز اگر این و جراحت این است
مرهم آن بهتر و درمان که بدینها سازم
باز گفتم که به تبع هرزه بگوینده کمال
این سخن های محال است که می پردازم
همنی دار که خود را بر بار اندازم
من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد
سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم
پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک
هرگز از پرده برون می نفتادی رازم
اگر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست
در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم
نشنود نالهام از ضعف درون هیچ طبیب
زآن جهان آید از آن چونه شنود آوازم
دوش تب داشتم و شب همه شب گرم بدان
که شوی رنجه و آنی به عیادت بازم
درد جانسوز اگر این و جراحت این است
مرهم آن بهتر و درمان که بدینها سازم
باز گفتم که به تبع هرزه بگوینده کمال
این سخن های محال است که می پردازم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
عمریست که از خلوته در میکده مسئوریم
شب مست و سحر گاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرفة ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده بکوی تو تا بافت بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال نو ما سوختگان یک یک
پروانه آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه نو نوری و ما سایه
با ما چو نو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوئیم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دربابه که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
شب مست و سحر گاهان چون چشم تو مخموریم
کس بوی ریا نشنید از خرفة ما رندان
چون دور به صد فرسنگ از زاهد مغروریم
پی برده بکوی تو تا بافت بوی تو
آسوده به روی تو از جنت و از حوریم
حیران جمال نو ما سوختگان یک یک
پروانه آن شمعیم مستغرق آن نوریم
ای جان گرانمایه نو نوری و ما سایه
با ما چو نو نزدیکی ما از تو چرا دوریم
تا درد دلی گوئیم کو با تو مجال آن
فریاد که نتوانیم دربابه که رنجوریم
گویند کمال از عشق شد شهره به گمنامی
چون ذره گمیم اما با مهر تو مشهوریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
عید می آید و وقتست که در مه نگریم
پرده برگی که از مه به تو مشتاق تریم
از جمال تو که عیدست و به همه ماند راست
گر گماریم نظر بر به نو کج نظریم
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید
پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
سر زلفت شب قدرست و غنیمت شب قدر
یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم
ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن
که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم
پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز
به حق روزه کز آن و لوله با دردسریم
روزه خوردیم و فسم هم به نماز تو کمال
که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم
پرده برگی که از مه به تو مشتاق تریم
از جمال تو که عیدست و به همه ماند راست
گر گماریم نظر بر به نو کج نظریم
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید
پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
سر زلفت شب قدرست و غنیمت شب قدر
یک شب آن عقد بگیریم و غنیمت شمریم
ساقیا باده ده و نقل که شد نوبت آن
که دگر روزه خوریم و غم روزی نخوریم
پست شد غلغل تسبیح و تراویح هنوز
به حق روزه کز آن و لوله با دردسریم
روزه خوردیم و فسم هم به نماز تو کمال
که دگر دردسر خویش به مسجد نبریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
قدحی بیار ساقی که ز تویه شرمسارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
سر آن ندارم اکنون که به زهد سر در آرم
من از آن میی که خوردم ز ازل به باد لعلت
بدو چشم نیم مستت که هنوز در خمارم
نروم به طعن دشمن ز درت به هیچ پانی
که سری نهادم اینجا که به تیغ بر ندارم
به نظاره گلستان جمال اور چو نرگس
همه چشم باشم آن دم که ز خاک سر بر آرم
زمی مغانه امشب کم و بیش هرچه باشد
بدهید ای حریفان بدهید انتظارم
قدحی بیار ساقی که رسم بدیر معنی
که ز خانقاه صورت نگشاد هیچ کارم
چه زبان اگرچه گشتم چو کمال رند و عاشق
که ز زهد و نیک نامی همه عمر بود عارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
قراری کرده ام با شود که چون در پیش بار افتم
به خاک پای او بی خود بغلعلم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد. تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سرو جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوگهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو تصدأ به رقص آنی و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
به خاک پای او بی خود بغلعلم بی قرار افتم
مرا گویند چون بینی ز دورش بی خبر افتی
دو چشمم چار شد. تا کی به آن مهوش دچار افتم
بدان سودا که از باغ جمال او برم بونی
چو زلفش گاه در گلشن گهی در لاله زار افتم
سرو جان گرامی چون ندارد پیش او قربی
چو اینها پیش او ریزم ز رویش شرمسار افتم
به ناوگهای صید افکن خوشا آن غمزه و مژگان
که هر یک در شکار افتند و من هم در شکار افتم
سماع تو کجا ماند به حالات من ای صوفی
که تو تصدأ به رقص آنی و من بی اختیار افتم
به ذکر و فکر اگر افتی کمال آنک تو و خلوت
مرا بگذار تا در فکر روی آن نگار افتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
گر تو سر خواهی ز من سر با تو ببارم به چشم
سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
گفته بردار از خاک در ما روی خویش
گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته نظاره رویم به چشم من گذار
چون نوع چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
گفته از دور به شمر عقدهای زلف من
گرچه بی انگشت دشوارست بشمارم به چشم
گفته سر نامه عشقم به خون دل نگار
سازم از مژگان قلم و آن نامه بنگارم به چشم
گفته پایم ببوس و هیچ با مزگان مسای
مردمی چشمی دل مردم نیازارم به چشم
گفته از ما نگه دار آب روی خود کمال
خاک کوی تست آب رو نگه دارم به چشم
سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
گفته بردار از خاک در ما روی خویش
گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته نظاره رویم به چشم من گذار
چون نوع چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
گفته از دور به شمر عقدهای زلف من
گرچه بی انگشت دشوارست بشمارم به چشم
گفته سر نامه عشقم به خون دل نگار
سازم از مژگان قلم و آن نامه بنگارم به چشم
گفته پایم ببوس و هیچ با مزگان مسای
مردمی چشمی دل مردم نیازارم به چشم
گفته از ما نگه دار آب روی خود کمال
خاک کوی تست آب رو نگه دارم به چشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
گر جان ز من دلشده خواهی بسپارم
ور دیده روشن طلبی در نظر آرم
رانی ز در خویشم و صد عذر بیاری
سوگند به باری که من این در نگذارم
گر چشم ترا بار کشی روی نمودست
من نیز بدان شیوه به چشم تو که بارم
گفتم به قدش هیچ نداری سوی ما میل
گفتا که بلی من الفم هیچ ندارم
دی گفت بکش بار غم و بار فراقم
چون می کشم از بهر چه فرمود دو بارم
خونها رود از رشک میان من و مردم
هر بار که چون اشک بیایی به کنارم
تا نگذرد از پیش کمال از ره تعجیل
خون گریم و گل سازم و آن راه بر آرم
ور دیده روشن طلبی در نظر آرم
رانی ز در خویشم و صد عذر بیاری
سوگند به باری که من این در نگذارم
گر چشم ترا بار کشی روی نمودست
من نیز بدان شیوه به چشم تو که بارم
گفتم به قدش هیچ نداری سوی ما میل
گفتا که بلی من الفم هیچ ندارم
دی گفت بکش بار غم و بار فراقم
چون می کشم از بهر چه فرمود دو بارم
خونها رود از رشک میان من و مردم
هر بار که چون اشک بیایی به کنارم
تا نگذرد از پیش کمال از ره تعجیل
خون گریم و گل سازم و آن راه بر آرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
گر خود هزار سنگ ملامت به سر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
آبی که از سفال سگانش رود به حلق
به زآن شراب لعل که از جام زر خورم
ریزم به باده خون جگر گره برم به کار
بی روی بار باده به خون جگر خورم
آید خوشم چو باد که بر فرگی زند
مشتی که از رقیب نو بر چشم تر خورم
تبری به چشم خوردم و سپری نشد از آن
بفرست دیگری که به چشم دگر خورم
عمر ست بار و حلق جهان در دعای او
من در دعای خویش که از عمر برخورم
گفتی کمال هیچ مگوی این دهن ببوس
من طوطیم سخن کنم آنگه شکر خورم
چندانکه زنده ام غم آن سپمپر خورم
آبی که از سفال سگانش رود به حلق
به زآن شراب لعل که از جام زر خورم
ریزم به باده خون جگر گره برم به کار
بی روی بار باده به خون جگر خورم
آید خوشم چو باد که بر فرگی زند
مشتی که از رقیب نو بر چشم تر خورم
تبری به چشم خوردم و سپری نشد از آن
بفرست دیگری که به چشم دگر خورم
عمر ست بار و حلق جهان در دعای او
من در دعای خویش که از عمر برخورم
گفتی کمال هیچ مگوی این دهن ببوس
من طوطیم سخن کنم آنگه شکر خورم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
اگر من از عشق آن دو رخ میرم
ای گل روضه دامنت گیرم
کاشی سازند از گلم مرغی
با کمان ابرونی زند تیرم
دیدم آن رخ بخواب خوش سحری
بخت و روز نکوست تعبیرم
پیش رو ار نشانیم چون زلف
باید اول نهاد زنجیرم
شد سپیدم چو شیر موی و هنوز
بابت طفل چون می و شیرم
حرص پیران فزون بود به بتان
در گذر ای جوان که من پیرم
پیش خط لب گشود و گفت کمال
لطف تحریر بین و تقریرم
ای گل روضه دامنت گیرم
کاشی سازند از گلم مرغی
با کمان ابرونی زند تیرم
دیدم آن رخ بخواب خوش سحری
بخت و روز نکوست تعبیرم
پیش رو ار نشانیم چون زلف
باید اول نهاد زنجیرم
شد سپیدم چو شیر موی و هنوز
بابت طفل چون می و شیرم
حرص پیران فزون بود به بتان
در گذر ای جوان که من پیرم
پیش خط لب گشود و گفت کمال
لطف تحریر بین و تقریرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گفت دلدارم که از هجران دلت خون می کنم
گفتم ار خون شد و را از دیده بیرون می کنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم می کند من ناله افزون می کنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
گر که او لیلی شود من کار مجنون میکنم
گر که با ما بر سر بی مهری و کین هست چرخ
تکیه بر لطف و عطای ذات بی چون می کنم
در پی کشف حقایق با سری پرشور و شوق
سپر در دامان کره و دشت و هامون می کنم
با تلاش و کوشش اندر راه کسب علم و فضل
خویشتن را بی نیاز از گنج قارون میکنم
مار اگر افسون شد و با ورد می گوید کمال
اژدهای نفس را یی ورد افسون میکنم
گفتم ار خون شد و را از دیده بیرون می کنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم می کند من ناله افزون می کنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
گر که او لیلی شود من کار مجنون میکنم
گر که با ما بر سر بی مهری و کین هست چرخ
تکیه بر لطف و عطای ذات بی چون می کنم
در پی کشف حقایق با سری پرشور و شوق
سپر در دامان کره و دشت و هامون می کنم
با تلاش و کوشش اندر راه کسب علم و فضل
خویشتن را بی نیاز از گنج قارون میکنم
مار اگر افسون شد و با ورد می گوید کمال
اژدهای نفس را یی ورد افسون میکنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ما از نو سخنور جهانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
سوز دل ما چو خط برآری
ما مردم نا نوشته خوانیم
چون نقش دهان تو معماست
ما نیز همه به فکر آنیم
آن آب بقاست بافنیمش
چون بافتنش نمی توانیم
دلهاست کشان و دلکش آن زلف
اینها به کجا کشد ندانیم
زآن گونه سواری که ماراست
اشکی ز پی تو می دوانیم
اگر بود کمال عاشق و رند
والحالة هذه همانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
سوز دل ما چو خط برآری
ما مردم نا نوشته خوانیم
چون نقش دهان تو معماست
ما نیز همه به فکر آنیم
آن آب بقاست بافنیمش
چون بافتنش نمی توانیم
دلهاست کشان و دلکش آن زلف
اینها به کجا کشد ندانیم
زآن گونه سواری که ماراست
اشکی ز پی تو می دوانیم
اگر بود کمال عاشق و رند
والحالة هذه همانیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
ما از لب تو کام ندیدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
تشنه به لب چشمه رسیدیم و گذشتیم
گفتیم دعای تو و از بخت مخالف
از لفظ تو دشنام شنیدیم و گذشتیم
با داغ فراق تو که جانسوز عذابست
از زندگی امید بریدیم و گذشتیم
یک شب نکشیدیم ترا دربر و هر روز
صد جور و جفا از تو کشیدیم و گذشتیم
در بیشه دنیا که چراگاه دل ماست
روزی دو چریدیم و چمیدیم و گذشتیم
شهد لب تو شربت وصل دگران بود
ما زهر فراق تو چشیدیم و گذشتیم
مانند کمال از هوس آن گل رخسار
صد جامه به باد نو دریدیم و گذشتیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
ما درین شهر به دام صنمی در بندیم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
که به دشنام ازو شاد و به غم خرسندیم
در غم فرقت او ناله کنان با دل ریش
گه گهی زار بگرییم و گهی می خندیم
همچو پرگار ز باریم جدا سرگران
تا درین دایره کی باز به هم پیوندیم
از دل سوخته ما چه خبر دارد شمع
بیش ازین نیست که در گریه به هم مانندیم
یک ره از باد صبا پرس که ما دلشدگان
جمع در حلقه آن زلف پریشان چندیم
شرح آن زلف پراکنده دراز است مپرس
بهتر آنست کز آن قصه زبان در بند یم
گرچه رندیم و نظر باز مکن عیب کمال
این هنر بس که نه صوفی و نه دانشمند بم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
ما رند و قلندر صفت و عاشق و مستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم
معذور توان داشت اگر توبه شکستیم
با هیچ کسی کار نداریم درین ملک
ما را بگذارید درین حال که هستیم
آن عاقل دنیا طلب ار جاه پرستد
شک نیست که ما عاشق و دیوانه و مستیم
گر نوش کند جرعه از جام محبت
آنگاه بداند که چرا بی خود و مستیم
تا پی نبرد کس به سر ما ز در خلق
برخاسته در کنج خرابات نشستیم
گویند که دیوانه این دور کمال است
شکرانه که از جمله تکلیف برستیم
از کثرت صحیت چو در دل نگشاید
بر خود در آمد شدن غیر بیستیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
ما ز سگان درت بیشتر و کمتریم
عمر گذشت و هنوز معتکف این دریم
زنده ز سوز دلیم در شب هجران چو شمع
بین که چسان زندگی بی تو به سر می بریم
گر تو بخواهی به چشم در نظر آریم جان
ور تو بگونی روان از سر آن بگذریم
بار به ما سرست منزلش آن خاک پای
چونکه به منزل رسیم بار فرود آوریم
دیده چو دید آفتاب دره نیارد به چشم
ما که ترا دیده ایم بیش به خود ننگریم
گرچه درخت مراد هست به غایت بلند
بر تو چو یا بیم دست هر یک از آن برخوریم
در مرض عشق ما گفت که چونی کمال
از قبل درد تو شکر که هم خوشتریم
عمر گذشت و هنوز معتکف این دریم
زنده ز سوز دلیم در شب هجران چو شمع
بین که چسان زندگی بی تو به سر می بریم
گر تو بخواهی به چشم در نظر آریم جان
ور تو بگونی روان از سر آن بگذریم
بار به ما سرست منزلش آن خاک پای
چونکه به منزل رسیم بار فرود آوریم
دیده چو دید آفتاب دره نیارد به چشم
ما که ترا دیده ایم بیش به خود ننگریم
گرچه درخت مراد هست به غایت بلند
بر تو چو یا بیم دست هر یک از آن برخوریم
در مرض عشق ما گفت که چونی کمال
از قبل درد تو شکر که هم خوشتریم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
من برین در بندهام تا زنده ام
تا چنینم بنده پایبندام
گفته ریزم همین دم خون نو
بی همین ار زنده ام ارزنده ام
مردم از گریه به اندوه نوی
مژده ام گوی و بکش از خنده ام
طالع فرخندهام دیدار تست
آفرین بر طالع فرخنده ام
روز روشن بیرخت منعا مرا
زآنکه من در شب نوی ترسنده ام
چشم من چون برکند حاسد زرشک
چون من اول چشم او بر کنده ام
بنده ما نیست میگوئی کمال
نیست حجت هرچه گونی بندهام
تا چنینم بنده پایبندام
گفته ریزم همین دم خون نو
بی همین ار زنده ام ارزنده ام
مردم از گریه به اندوه نوی
مژده ام گوی و بکش از خنده ام
طالع فرخندهام دیدار تست
آفرین بر طالع فرخنده ام
روز روشن بیرخت منعا مرا
زآنکه من در شب نوی ترسنده ام
چشم من چون برکند حاسد زرشک
چون من اول چشم او بر کنده ام
بنده ما نیست میگوئی کمال
نیست حجت هرچه گونی بندهام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
من ترک زهد کرده و رندی گزیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
خاشاک راه داده و گوهر خریده ام
تا کرده ام ز منزل هستی سفر گزین
نارفته نیم گام به مقصد رسیده ام
نقش جمال دوست که خورشید عکس اوست
هر صبحدم در آینه جام دیده ام
امشب به باد لعل لب او على الدوام
تا روز باده خورده ام و نقل چیده ام
می نوش و تکیه بر کرم عام کن که من
دوش این سخن ز هاتف غیبی شنیده ام
گر ز آنکه باره چاشنی وصل میدهد
باری به من که شربت هجران چشیده ام
از بیم زاهدان که نگیرنده بر کمال
پوشیده خرقه بر می و دم در کشیده ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
من دل خسته به درد تو دوا یافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
رنج ها دیده و امروز شفا یافته ام
مرده با درد تو و زندۂ جاوید شده
شده در عشق تو فانی و بقا یافته ام
کرده اند اهل نظر خاک درم سرمه چشم
من خاکی نظر لطف تو تا بافته ام
رفته ام بر اثر باد به بویت همه عمر
خاک کوی تو نه از باد هوا یافته ام
دولت آن نیست که بابم دو جهان زیر نگین
دولت آنسته و سعادت که ترا بافته ام
زاهدان بر سر سجاده گرت یافته اند
من میخواره ترا در همه جا یافته ام
شکر ایزد که ازین در به دعاهای کمال
هرچه دل خواسته بود آن همه را بافته ام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
من ز بویش بیخوده و دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام
گه به مسجد گاه در میخانه ام
فتنه آن غمزه عاشق کشم
کشت آن نرگس مستانه ام
تا به آن جان و جهانم آشنا
هم ز جان هم از جهان بیگانه ام
گفتهای دیوانه اویم مگوی
هرگز این گویم مگر دیوانه ام
تا بر آن دریافتم جای قرار
نمی باید دگر در خانه ام
تا غمت بنیاد ویرانی نهاد
یافت آبادی دل ویرانه ام
سر مکش از سوز ما گفتی کمال
شمع را گو اینکه من دیوانه ام