عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به خواب آن لعل میگون دیده ام دوش
هنوز از ذوق آنم مست و مدهوش
اگر آرد ز من آن بی وفا یاد
من از شادی کنم خود را فراموش
سر موئی به جانی می فروشد
چنین ارزان بگوئیدش که مفروش
همی کردم بر آن در دوش فریاد
سگی بانگی بزد بر من که خاموش
به گفتار تو گر در لاف میزد
گرفت اینکه به عذر آن گنه گوش
دهانش کرد عیب غنچه ظاهر
بر آن عیب ای صبا دامن قرو پوش
کمال از طرة او بر حذر باش
که طرارست دانم بر بناگوش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
دلا نسیم عنایت وزید حاضر باش
رسید مژده که دلبر رسید حاضر باش
به خفته شب محنت برو خبر برسان
بگو که صبح سعادت دمید حاضر باش
ز خاک پاش غباری کز آن طرف برخاست
به دیده روشننی شد پدید حاضر باش
ز جام وصل از آن قطرهها که جان افزاست
به کام جان تو خواهد چکیده حاضر باش
به شهر عشق شب و روز عید باشد و سور
مباش غافل ازین سوره و عبد حاضر باش
مکن ز پیر و مرید گذشت چندین یاد
تو پیری و همه عالم مرید حاضر باش
کلید قل دل از هر دری مجری کمال
ز دیرباز نیست این کلید حاضر باش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
دل مسکین که می بینی ازینسان بی زر و زورش
به کوی میکده کردند خوبان مفلس و عورش
شراب لعل می نوش من از جام زمرد گون
ا س ت که زاهد افعی وقت است و میسازم بدین کورش
به قصد جام ما در دست دارد سنگها بارب رسد
نماند محتسب وآنها بماند بر سر گورش
از حال رفتگان ما مگر با ما دگر ساقی
که سازد بادة تلخ تو آب دیده ده شورش
سلیمان کر که در جوف هوا تعهدش کشیدندی
کنون چون جو شد اندر خاک و هر سو می کشد مورش
جهان با جمله لذآتش به زنبور عسل ماند
که شیرینیش بسیار است و زان افزون شر و شورش
کمال از ضعف تن چون شمع دارد زرقشان چهره
میر کی شود وصل بتان با این زر و زورش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش
نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش
گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک
تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش
سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب
بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش
سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است
ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش
خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان
زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش
گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز
چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش
پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال
زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
گنه دیده گراینست که کردم نگهش
دل مینادشب و روز بجز در نگهش
روی از ماه تمام ابروی او ماه نوست
دیدمی هر دو اگر دیده شدی مه به مهش
چون روم بر اثر او مرو ای سایه به من
که تحمل نکند بار گران خاک رهش
گر به اشکم نظر افکندی و شد چشم تو سرخ
باز بروی رقیب افکن و گردان سیهش
دل در افتاد در آن چاه ذقن چشم به زلف
به رسن های بریده که برآرد ز چهش
جان براینست که تنها خورد اندیشه تو
دل در اندیشه آن که ندهد فرحش
از تو بوسی طلبیدست بدریوزه کمال
تا کی این بخل تو دشنام ندادی بدهش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
لاابالی را اگر سامان نباشد گو مباش
بت پرستی را اگر ایمان نباشد گر مباش
دیگری گر بر سر جان میکشد خود را رواست
من بجانان زنده ام گر جان نباشد گو مباش
کار وصل او اگر آسان برآید دولتی ست
ورنه گر کار دگر آسان نباشد گو مباش
چون نمیخواهم که باشم یکزمان بی درد او
با چنین دردی گرم درمان نباشد گو میاش
عاشقان را چون بدردی ذوق عالم حاصل است
در جهان گر چشمه حیوان نباشد گو مباش
اگر بظاهر دشمنی با ما و در دل دوستی
من بدین راضی شدم گر آن نباشد گو مباش
بر گدا و پادشا چون رنج و راحت بگذرد
گر گدا را نعمت سلطان نباشد گو مباش
گر کمال از عشق رویش بی سروسامان شده ست
عاشقان را گر سر و سامان نباشد گو مباش
بر سر میدان عشق این نفس کافر کیش را
می کشم گر لایق قربان نباشد گو مباش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
ما به شادی جهانی نفروشیم
دولت این است که ما یافته ایم از ستمش
غمش صاحب درد شناسد که چه لذت دارد
آن حلاوت که به مجروح رسد از المش
تو بصورتگر چین باز نما عارضه خویش
تا خطت بیند و از دست بیفتد قلمش
چون قلم بر ورق عشق نشد حرف شناس
تا نشد پاک ز دیباچه هستی رقمش
هر که آشفته آن سلسله مشکین نیست
کرده اند اهل محبت به جنون مهمش
سالک آنست که هر دم ز سر راه وجود
ببرد جاذبه عشق بکوی عدمش
تا قدم بر سر هستی ننهد مرد کمال
کس نخواند به جهان عاشق ثابت قدمش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مرا بگفت کسان چون قلم مران از پیش
که من از دست تو خواهم گرفت خودسر خویش
چو دل حدیث تو گوید ز دیده خون بچکد
رود هر آینه خون چون دهن گشاید ریش
اگر بریش دلم نیش نیز دره نگرد
در آن نظاره به حیرت فرو رود سر نیش
بدست غمزه روانتر روانه کن تیری
که صبر آن نکند دل که بر کشی از کیش
دلا بیار سر و جان برسم درویشی
که بی معامله آمد مرید نا درویش
به حلق های غلامی مرا گران شده گوش
چنانکه نشنوم این بار پند نیک اندیش
مزید جور ز دل کم نکرد هر کمال
چرا که جور تو بیش است و مهر بیش از پیش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
داریم ساقیا هوس عشرت و نشاط
جویای راه میکده ایم اهدنا الصراط
میخانه بساز و بکن وقف عاشقان
خیری که بی ریاست به از صد پل و رباط
زاهد به روز حشر پل و جوی کرد، گم
میخواره جت از پل و بگذشته از صراط
ما عاشقیم و رند و به معشوق مختلط
أی شیخ نیکنام به ما کم کن اختلاط
در شهر کس نماند از آن شد کسی رقیب
فرزین شدو پیاده چو گردد تهی بساط
زان لب روم به خنده چو دشنام بشنوم
نقل و می است موجب شادی و انبساط
سرعت مکن. به وصف لب و عارضش کمال
کاریست هردو نازک و شرط است احتیاط
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
به حسن خلق بستان دل ز عشاق
که وجه احسن آمد حسن اخلاق
گل از روی تو گوئی نسخه گیرست
که جمعش آمد از هر گونه اوراق
دل از سودای آن ابرو عجب نیست
که نکند سود دارد مابه ها طاق
کمال ار گفتی از دل غرق خونم
بیان واقعی کردی به اغراق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
ز حسرت خاک شد این چشم غمناک
به خاک ار پا نهی باری برین خاک
نکر آموخت آن چشم از تو شوخی
چه زود استاد شد شاگرد چالاک
معلقها زند از شادی آن صید
که آویزی پس از بسمل به فتراک
چو از رخ خوی به دامن پاک سازی
شود پاکیومتر آن دامن پاک
ز شبگردی چه ترسم بار در چشم
ندارم روز روشن از عسس پاک
به مرگ محتسب کم خور دل غم
به مقدار مصیبت جامه زن چاک
کمال از خس شپارد کمترت دوست
مگر در دوستی افتاد خاشاک
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به زلف و خال تو کردی خون خویش سبیل
به شرط آنکه سئانند خونبها ز قتیل
متاع من سر و جان است و نیست لایق دوست
به دوستان چه فرستد کسی متاع قلیل
تنم گداخت چو شمع و دلیل ضعف دل است
عجب که پیش تو روشن نگشت ضعف دلیل
رقیب ساخت دو چشم ترم به زخم کبود
در دجله بود روان چشم من شد اکنون نیل
چه التفات محب را به بوستان نعیم
که دل ز روی تور باغیست بر زنار خلیل
به وصل صحبت یوسف عزیز من مشتاب
جمال بار نبینی مگر به صبر جمیل
کمال زلف بتان گر خیال میبندی
مرو به خواب که هندوستان به بینده فیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
نالۂ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست
ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال
خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال
بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون
با چنان بی طاقتی باید در آن حضرت مجال
جان به رویت همچو گل گفتم برافشانم روان
زآن همی ترسم که طبع نازکت گیر ملال
با چنین بخت پریشانی که در طالع مراست
دولت وصل تو می خواهی زهی فکر محال
گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا
خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
عشق حرفی ست که دال است بر آیات کمال
آنکه در قال فرو ماند نشد واقف حال
زاهد خشک به انکار محبان جان داد
گو بخور خاک چو محروم شد از آب زلال
ورق علم به گردان، قم زهد شکن
ساکن کوی بقین شو گذر از کوی خیال
آنچنان باده عشق تو ربود از هوشم
که ندارم سرمونی خبر از هجر و وصال
تن چی کار آید اگر جان سوی جانان برود
سیل چون ریخت به دریا چه کشی رنج سفال
دل گمگشته ز نقصان فراق آید باز
اگرش داعیة وصل رساند به کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
لاف رندی مزن ای زاهد پاکیزه خصال
درد آن حال نداری به همین درة بنال
تو و مسئوری و سجاده و طاعت همه عمر
ما و سی و نظربازی و رندی همه سال
ما نه آشفته نقشیم که در آب و گل است
نظر پاک نباشد نگران بر خط و خال
هر کس از مائدة وصل نصیبی طلبید
تا کرا بخت نشاند به سر خوان وصال
چشم حق دیده کجا بسته فردا باشد
عاشق و وعده تأخیر رهی امر محال
طالب دوست کو دور شمارد خود را
بی خبر تشنه همی میرد و در عین زلال
گرچه نقصان کمال از می و شاهد بازیست
در مقامی که همه اوست چه نقصان چه کمال
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
مرا گویند عاشق گرد و بیدل
چه کار آید مرا تحصیل حاصل
حدیث آب چشم خویش با دوست
نگفتم کأن حدیثی بود نازل
مرا چون دید گریان گفت رفتم
که باران است و خواهد راه شد گل
چه اختر بود کامشب بر سرم تاخت
که به در خانه من ساخت منزل
به أو خستگان دارد بی میل
بود سرو سهی با باد مایل
به دل گفتم که هیچ آن زلف دلبند
گشاید مشکل ما گفت مشکل
نکو خواندنه ماه آسمانت
بقین بودست الألقابه تنزل
درو بامت پر از دلها عجب نیست
تو عیاری بود عیار پر دل
کمال آن دم که روز رحلت اوست
نخواهد بست جز مهرت به محمل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
نیست جز درد سری زین دل غمگین حاصل
با که گویم که چه می کشم از محنت دل
ظاهر آنست که از لذت جان بی خبرست
هر که را نیست دل از جانب خوبان مایل
برو ای ناصح و دیوانه مکن باز مرا
که نباشد به نصیحت دل مجنون عاقل
قاصد کشتن ما گشتی و داریم رضا
خون ما ریخته بی موجب و کردیم بحل
نیست چون خال تو هندوی مبارک رویی
که به شادیش بخوانند جهانی مقبل
ای که هر لحظه نمائی ره مسجد به کمال
نورو آنجا و مر او را به خرابات بهل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نیست کس را به حسن روی تو قیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لیت چشم را مضایقه چیست
م ت کی دیده به نقل بخیل
می کشد سر ز خاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکند با هزار جر ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خوبها پیش خورد کرد فتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام
هرچه گم شد مرا گمان بر تست
جویمت چون بهانه یافته ام
تا شدم گم به کوی محنت دوست
دولت جاودانه یافته ام
سجدهها کرده ام سر خود را
را دارند تا بر آن آستانه یافته ام
گر نیایم قبول ضربت تیغ
شرف تازیانه یافته ام
بوسم آن لب بلا غرامه که باز
دستگاه صوفیانه یافته ام
با کمال از نو شد و عالم فرد
در جهانشه یگانه یافته ام