عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
بار هر دم ز من خسته چرا می رنجد
بی گنه می کشد و باز ز ما می رنجد
گفتم آن غمزه چها می کند آمد در جنگ
بتگریدش که ز عاشق بچها می رنجد
دم زدن نیست مجالم به هوا داری او
که دل نازکش از باد هوا می رنجد
من همان به که ازین غم نکنم ناله و آه
که چو برگ گل از آسیب صبا می رنجد
گر رقیبی بمن آرد خبرش گیرد خشم
از سگی آهوی مشکین به خطا می رنجد
گر از آن غمزه به هر یک نرسه نیر جدا
دل غمدیده جدا دیده جدا می رنجد
نیست عاشق به یقین آن دل به هو کمال
که ز معشوق ستمگر به جفا می رنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر
گاه میرفتم به دیده، گاه میرفتم به سر
مرغ اگر از ناله‌ی شبهای من می‌کرد خواب
تا روم پیش تو می‌دزدیدم از وی بال و پر
در کتاب طالع ما دیده بود اخترشناس
از سر زلفت بسی تشویش در دور قمر
گر بری از ما رقیبا تحفه‌ای پیش حبیب
محبتی داریم خوش برخیز و زحمت را ببر
حال دل از باد پرسیدم ندارد آگهی
کز نسیم زلف تو من مستم و او بی‌خبر
همچنان از شوق آن لب خون بگریم پیش جام
گر صراحی سازد از خاک وجودم کوزه‌گر
گر به یاد روی او نوشی می روشن کمال
چون قدح گیری به کف افکن نظر بر ماه و خور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بر فروز امشب به طلعت مجلس ای ماه منیر
گو بکش خودرا چراغ از رشک وشمع از غم بمیر
شد نهی آن آستان از خاک و چشم ما هنوز
پر نمی گردد که بادا خاک در چشم فقیر
میکشم جان محقر پیش موران درت
عمر فرما زآنکه باشد تحفة موران حقیر
گر نظیر حال من جونی ببین در زلف و خال
من نظیر خود نمودم کو ترا باری نظیر
نیست خالی آن خیال زلف چون دال از درون
نیست بیرون آن دهان تنگ چون میم از ضمیر
نیر ما حیف است گفتی بر تو خواهیمش گرفت
زآن کمان گرفت حینی بر من مسکین مگیر
هر که بر نیر قدش چشمی نمیدوزد کمال
راست گویم راست چشمش دوختن باید به تیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
چراغ عمر ندارد فروغ بی رخ پار
کراس زهره که بیند طلوع انور یار
حدیث عشق مگو جز به رند باده پرست
که اهل زهد ندانند سر این اسرار
از علم زهد گذر دست از آن بیر و بشوی
که سر حجاب را تست مخامه خود دستار
تو گر ز مستی و هستی ز حمله بیخبری
بنوش جام می عشق تا شوی هشیار هزار
بروی دوست نه تنها من و تو حیرانیم
بلیل مستند اندر این گلزار
ز کوی عشق مرو سوی کعبه اسلام اضام
که هیچ کار نیاید ز صورت دیوار
اگر کمال بسوزد ز عشق نقصان نیست
به سوختن نرود زر سرخ را مقدار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
دارم اندک روشنائی در بصر
بی جمال او ولى فیه النظر
چشم مشتاقی براه انتظار
خاک شد وز خون دیده خاک تر
سرخ گردد هر که از هر سو دوید
اشک ما سرخ از دویدن شد مگر
من شکرها خوردم از شکر لبش
راست فرمودند تجزیه من شکر
چشمه او افتاده در دلهای ماست
همچو مستی در دکان شیشه گر
شب زدم سر بر در و دیوار او
چون سحر شد باز بردم دردسر
گریه بیدادش نشست از دل کمال
لایزیل الماء نقشة فی الحجر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
دل رفت و نماند عقل و تدبیر
دلبر به جفا نکرده تقصیر
آرید بمن نسیم آن زلف
دارید مرا نگه به زنجیر
باد است بگوش هوش مجنون
پند پدر و نصیحت پیر
تدبیر فتیل عشق تیغ است
باز آ که بدست تست تدبیر
چون عاشق خسته دل به بالات
بر نیره تو جان فشانده نخجیر
بر خوان بلای دوست ای جان
خونها خور و ذله نیز برگیر
مگذار کمال بخش دل هیچ
بر غایبه گفته اند تکبیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
از سودای سر زلف چو زنجیر
شدم دیوانه من مجنون چه تدبیر
مریدی قدر این معنی بداند
که روزی کرده باشد خدمت پیر
از آن دارم هوای سرو قدت
که غیر از راستی زرق است و تزویر
بود مأوای پیکان تو جانم
اگر بر دل زنی ز آن غمزه صد تیر
اگر نقاش دیدی نقش رویت
کجا کردی دگر دعوی تصویر
چو عود از آتش شوقت به آهنگ
گهی بم باشدم ناله گهی زیر
بادام زلف تو مستی در افتاد
از پا افتاده ام از راه بر گیر
کمال از وصل او در عیش میباش
بگو حاسد در این اندوه می میر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
مرا گونی بمیر از من چه تقصیر
ز چندان دلبری یک ناز کم گیر
خوشا خلونگه زلفت به دستم
خوش آید خلوت عشرت به زنجیر
سگم خواندی ز سگ باری چه آید
که از وی باد می آری به تحقیر
نصیحت کرد عقلم دل چه خوش گفت
بدان ای روستائی جای تذکیر
به هر تیری که خواهی دوخت چشمم
من اول چشم میدوزم بدان تیر
بمیرم با لب پر خنده فی الحال
چو شمع ار گوئیم در پیش من میر
اگر میرد کمال از عشق آن روی
به روح پاک او خوانید تکبیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
مگر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر
بلا فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو باز رسد بر سرم بلای دگر
سری که داشم انداختم به پای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر
گدایی از تو همین باشدم که نگذاری
که بر در تو رود غیر من گدای دگر
دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای عمر تو بادا بکنه دعای دگر
اگر چه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر
کمال حسن طبیعت همین بود که مرا
ورای دیدن آن روی نیست رای دگر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
آرزو برده ام که چشم تو باز
کشدم که به عشره گاه به ناز
ما خریدیم اگر فروشد دوست
نیم ناری بصد هزار نیاز
گره کشی خوان وصل لب بگشای
که نخست از نمک کنند آغاز
سر ما زیر پا فکن جان نیز
هرچه گفتیم بر زمین انداز باز
گفتم از زلفت از چه دورم؟ گفت:
رفتی به فکر دور و دراز
در شکر ریز فکر خویش کمال
قند هر یک سخن مکرر ساز
تا بیابد به چاشنی گیری
شکر از مصر و سعدی از شیراز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
به دعوی قدت سرو سر افراز
تبر بر پای خود خواهد زدن باز
از سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوهات ناز
چو زر با بیدلان صافیم با تو
چو قلبی نیست ما را بیش مگداز
بروی خوب این برقع چه رسم است
بد است این رسم رسم بد برانداز
روان سازیم گفتی خونت از چشم
ز تأخیری چه سوزی جان روان ساز
چه ها ضایع می کنی آب دهانت
به خاک را بروی عاشق انداز
بر آن در حلقه زد جان آمدم حیف
که در گوشی رسد زان حلقه آواز
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست در بازست در باز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
چو عشق آمد ای عقل خیز و گریز
که خاشاک نکند به آتش ستیز
اگر دیده خواهد که یابد دلم
بگو خاک پایش به مژگان ببیز
سر خود به نیغ تو خواهم فروخت
که به زین ندارم خریدار نیز
چو دید آهر از دور آن چشم مست
روان از همانجا بگشت و گریز
از دل ریخت آن غمزه خون کمال
اگر می نهم جرم خونم بریز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
رفت عمر و نشد آن شوخ به ما بار هنوز
می کند جور به باران وفادار هنوز
طرفه کاری که رسید از غم او کار به جان
نکند زاری ما در دل او کار هنوز
دی در اثنای سخن گفت فلانی سگ ماست
هست در گوش من آن لذت گفتار هنوز
من از آن چشم خوش آن روز شدم توبه شکن
که نبود از می و از میکده آثار هنوز
چون توان داشت ازو چشم عنایت چون هست
چشم مرد افکن او بر سر آزار هنوز
زاهدان از پی آن عاشق رفتار خودند
که نیند آگه از آن قامت و رفتار هنوز
گرچه دل در مرض عشق تو از خویش برفت
آرزوی تو نرفت از دل بیمار هنوز
هر کس از بند غمی یافت نجات و کمال
همچنان هست به قید تو گرفتار هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
زاهد شهرم و صاحب نظر و شاهد باز
شسته سجاده به می کرده به میخانه نماز
طاعت باده پرستان چه به مسجد چه بدیر
عشق ورزیدن رندان په حقیقت چه مجاز
دیگران معتقد زهد و نمازند هنوز
ما به مقصود رسیدیم برندی و نیاز
آستان در تو منزل شهبازان است
مگسان را چه محل بر سر کویت پرواز
بنده طالع شوریده خویشم که مرا
در سر زلف پریشانش بشد عمر دراز
برسان هر سئم و جور که خواهی به کمال
خوش بود بر دل محمود ستم های ایاز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
ما سر فدای خاک رهت کرده ایم باز
دردسری بکوی تو آورده ایم باز
قطع أدیم چهره گلگون بخون دل
بر خاک آستان تو گسترده ایم باز
در ما نگر بگوشه چشم رعایتی
کز جور روزگار دل آزرده ایم باز
با ما دمی بر آور و ما را حیات بخش
ای عیسی زمانه که دلمرده ایم باز
سر بر من شکسته گران کرده ای چه بود
در بیخودی مگر گنهی کرده ایم باز
بر خاک کوی نو به امید رعایتی
عمری در انتظار بسر برده ایم باز
از لوح جان بخون دل خسته کمال
نقش خیال غیر تو بسترده ایم باز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
مژه تیزست و غمزه نیز و تو نیز
ریختی خون عاشقان به ستیز
اگر کشی بی بهانه نتوان کشت
صد بهانه بعشره انگیز
از من آن پای بوسه مگریزان
همچو عمر گریز پا مگریز
گو پرهیز چشمت از خونم
نیست بیمار را به از پرهیز
کرد خون همه به گردن زلف
گفت کج دار طره را و مریز
پارسا دست خشک رفت آنجا
چون زنیع داشت دستاویز
زاهدا تو بهشت جو که کمال
ولیانکوه خواهد و تبریز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بار بیرون نشد ز خانه هنوز
هست سرها بر آستانه هنوز
آن همانی که سایه گستر ماست
بال نگشود از آشیانه هنوز
رفته بر آسمان دعای همه
حاجت عاشقان روا نه هنوز
پرتو روی او جهانی سوخت
نزده آتشی زبانه هنوز
نیر آن غمزه بر دل آمد راست
راست ناکرده بر نشانه هنوز
نیستی دهانش قطعی نیست
سختی هست در میانه هنوز
گوشها پر شد از حدیث کمال
نشنید آن در یگانه هنوز
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از بار دین و دنیا باشد مراد هر کس
میگوی هر چه خواهی من بار خواهم و بس
جان دید آن رخ آنگه دانست کز چه سوزد
این نکته جز در آتش روشن نگشت برخس
گر می کشد کسائرا نزدیک خود چو بیند
از پیش او نخواهد رفتن کسی ازین پس
گونی رسی به آن لب گر جان به لب رسانی
گو جان تشنه ما زین آرزو به لب رس
دور از نو ما غریبان گر بی کسیم شاید
چون نیستیم همدم جز با رقیب ناکس
عکس جمالت افتد گه گه بکوی دلها
چون پرتو تجلی بر وادی مقدس
زید کمال خرقه بر قامتی که آید
در چشم همت او یکسان پلاس و اطلس
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ساقی به می بر افروز امشب چراغ مجلس
خلوت بساز خالی از زاهد موسوس
زاهد ز دیده تر منبر نشین و خشکی
پیوسته هر دو با هم گویند رطب و با بس
بار رهست دفتر دستار نیز بر سر
ما را سبق شد اینها از مفتی و مدرس
تا خشک و تر نسوزی منشین به دلفروزان
پروانه سوخت آنگه با شمع شد مجالس
تا خولیای وصلش افتاده در سر ما
همچون خیال گنج است اندر دماغ مفلس
زلفی چو شست داری باری بگیر عقدش
تا دل بری به انگشت از دست صد مهندس
چون گوش خود دهانت کردی کمال پر در
این گفته گر شنیدی سلطان ابوالفوارس