عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوش با پیک خیالت گفتگویی داشتیم
تا سحر مانند مستان‌ های و هیی داشتیم
از سر بی‌مغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بی‌تابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بی‌تابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت می‌کند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالع‌نگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بس که در باغ رخت محو تماشا ماندیم
بی‌خبر از همه نیک و بد دنیا ماندیم
شد تهی دایره عشق تو از بوالهوسان
ما چو پرگار بجا بر سر یک پا ماندیم
بیم غرقاب نداریم که مانند حباب
از سبکباری خود بر سر دریا ماندیم
بوی خیری نشنیدیم از این همسفران
ز آن برندان وطنی که و تنه ماندیم
همه کس معترف قبله ابروی تو شد
ما ز بدبختی خود بر سر حاشا ماندیم
کس ندانست که خاصیت گمنامی چیست
ما در این راه به همراهی عنقا ماندیم
همه کس معتکف کوی فنا شد (صامت)
ما ز کوته نظری بر در دل‌ها ماندیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن
ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی
چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن
اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود
بسان خیمه بی‌خانمان و بی‌ستونش کن
نمی‌گویم شرار عشق خود از سینه‌ام کم کن
چو می‌خواهی بسوزی هر چه بتوانی فزونش کن
مروت نیست مرغی در قفس عمری بسر بردن
اسیر خویش را گاهی به گلشن رهنمونش کن
هر آن کس از طریق دوستی در منع ما کو شد
چو بخت خویش در چاه ندامت سر نگونش کن
زرنگ زرد و اشک سرخ (صامت) حال او بنگر
ز درد دوری خود از برون سیر درونش کن
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت می‌کشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بی‌وفا می‌گشته‌ام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چه خوش بود ار ز عشق اول دلی شیدا نمی‌کردی
چه می‌کردی ز یاران دوری بی‌جا نمی‌کردی
چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت
تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمی‌کردی
به بی‌جا دعوی مستوریت باور نمی‌دارم
چنین گر بود هر ساعت به جایی جا نمی‌کردی
بکوبت چو نمگس جانها نمی‌گردید سرگردان
تبسم گر گهی زان لعل شکر خا نمی‌کردی
به چشم تر بگو ای نازنین با من چرا گویی
که گر عاشقی بدی سرنهان افشا نمی‌کردی
به گلزار محبت گر (به صامت) ره نمی‌دادی
چو طوی آنقدر طبق مرا گویا نمی‌کردی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش به حال آن که روز بی‌کسی یارش تو باشی
در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی
عالمی اندر خم زلفت گرفتار امام
صرفه با آن است کز خوبی گرفتارش تو باشی
یوسف مصری تو وخلقی گرفتار تو لیکن
نازم آن حسنی که در عالم خریدارش تو باشی
جهت الفردوس یکسان ست با دوزخ به چشمش
آنکه خلد و کوثر و جنات و انهارش تو می‌باشی
از سر بستر نمی‌خواهد که هرگز سر بگیرد
آن مریضی را که در بالین پرستارش تو باشی
بر وصال حوریان باغ رضوان دل نبنددن
هر که‌ای حوری لقا در دهر دلدارش تو باشی
می‌تواند زنده‌کردن مرده‌ها را چون مسیحان
هندوی بتخانه گر روزی مددکارش تو باشی
اینکه (صامت شهر شهر است در شیرین زبانی
باعث شیرینی طبع شکر بارش تو باشی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
در شهرت ریا شد عمرم تمام نیمی
باید به عشق و مستی گردد تمام نیمی
تا وصف دوست زین جمع گردد مرا میسر
سجده به دست نیمی صهبا به جام نمی
امشب ز الفت غیر پر خون نمود دل را
آن بی‌وفا نگارم تا شد ز شام نیمی
آخر ز سرگردانی آمد به مهربانی
شد از شب وصالش کارم به کام نیمی
آمد چو مژده وصل جان رفته بود از تن
بر تن دو باره آمد جان از پیام نیمی
از شکوه حدائی حرفی گذشت بر لب
نشنید و رفت درد از آن یک کلام نیمی
بر بود صبر یک جا از یک نشست و برخاست
اندر نشست نیمی و اندر قیام نیمی
او را ز وصل حاشا ما را ز هجر غوغا
کو مصلحی که گوید از هر کدام نیمی
قاصد رسان به جانان روزی سلام (صامت)
شاید قبول گردد زان یک سلام نیمی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - وداع حضرت زینب(ع)
بمان براد به استراحت که من به شام خراب رفتم
ببانک کوس و نی و نقاره به سوی بزم شراب رفتم
شدی تو بیسز تیغ قاتل طپان به خونی چو مرغ بسمل
ببین بباز و مرا سلاسل به گردن از کین طناب رفتم
ز جور اعدا تو پاره پاره به تن فزون زخمت از ستاره
دمی به خواهر بکن نظاره که با دو صد انقلاب رفتم
امان ندادند سپاه بی‌دین کفن نمایم به چشم خونین
تن شهیدان آل یاسین به ناله و اضطراب رفتم
تو مانده عریان در این بیابان فتاده بی‌سر به خاک سوزان
من ستمکش به چنگ عدوان به عارض بی‌نقاب رفتم
وطن تو در کربلا نمودی مرا ز دستت جدا نمودی
تو در امانت وفا نمودی کنون من اندر عذاب رفتم
مرا بدین بود کنم عروسی برای قاسم بدیده بوسی
ز جور این چرخ آبنوسی عجب عجب کامیاب رفتم
چون شد گل روی اکبر من ز جور گلچین خزان به گلشن
ز گریه بر گل نموده دامن روان به بوی گلاب رفتم
مکن شکایت ز دست خواهر که بی‌وفا من نیم برادر
سرت براهم شده است رهبر اگرچه با صد شتاب رفتم
روم به بزم یزید ابتر چو می‌زند چوب آن ستمگر
براست ای شه مکن مکدر پی سئوال و جواب رفتم
ز چشم (صامت) روان شده خون دمی که می‌گفت آن حزین محزون
که ای برادر ز جور گردون تن تو مانده در آفتاب رفتم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب التضمین والمصائب
گفت شاه تشنه‌کامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بی‌بصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقت‌پیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه می‌گذارم برسر پیمان عشق
هاتفی می‌گفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بی‌درمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بی‌درمان عشق
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۴ - مرثیه در خرابه شام
باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی من اشتباه کردم
بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم
از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
شکر خدا که گردید آخر روا مرادم
دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
اینگونه بی‌وفیی از تو گمان نبودم
پیش از جدایی تو ای کاش مرده بودم
تا طعنه یتیمی از کس نمی‌شنودم
هر صبح فکر رویت تا شامگه نمودم
هر شام یود مویت تا صبحگاه کردم
می‌خواستی ز اول از من جدا نگردی
تا من نمی‌کشیدم ز اطفال رنگ زردی
دردی به سینه دارم اما چگونه دردی
تو آنچه دوش کردی از تیر غمزه کردی
امشب من آنچه کردم از برق آه کردم
آن شب که در ره شام راست به نیزه دیدم
با آن نگاه حسرت آه از جگر کشیدم
پنهان ز خوف اعدا سوی تو می‌دویدیم
صد گوشمال خوردم تا یک سخن شنیدم
صدره به خون طپیدم تا یک نگاه کردم
برگو یزید کافر دیگر به ما ببخشد
سجاد را به غربت زین ابتلا ببخشد
برماستم کند بس گوید خدا ببخشد
خواجه به روز محشر جرم مرا ببخشد
کز وعده عطایش عمری گناه کردم
شاها به ماتم تو شب تا سحر نخفتم
درد دلم تو دانی دیگر به کس نگفتم
چون (صامت) در عزایت در مقال سفتم
در عاشقی فروغی من هر غزل که گفتم
یک جا گریز او را بر نام شاه کردم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
مرا بی تو آسوده حالی نباشد
دمی بی رخت بی ملالی نباشد
خیال نو باشد مرا در دل و بس
تمنای جاهی و مالی نباشد
من و آب چشمی و سودای سروی
چه همت بود آنکه عالی نباشد
ز سر دل جام غافل مباشید
ور او نیست یک رنگ خالی نباشد
مجود این مشرب از زاهد خشک
که کونته به جام سفالی نباشد
چه کار آید این زاهدی شیخ ما را
چرا عاشق لا ابالی نباشد
کمال ار برندان مصاحب نباشی
ترا هیچ صاحب کمالی نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مهره روی تو نه در خورد من مسکین بود
چه کند بنده چر تقدیر خداوند این بود
بر نیامد بهوای دل دیوانه خویش
ز آنکه فرهاد نه مرد هوس شیرین بود
هر که او روی نکو دید و دل از دست نداد
نه دلی داشت به هیچ خبری از دین بود
بسکه چشمم ز فراق رخ او اشک فشاند
در شب هجر فراغه زمه و پروین بود
خاک در دیده این بخت که خفت و نشناخت
قدر آن شب که مرا خاک درت بالین بود
این همه چاشنی از ذوق لبت بافت کمال
ور نه اول سخن او نه چنین شیرین بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
مهر قیامتی را هرگز زوال باشد
هی هی نعوذ بالله این خود چه قال باشد
دوشم خیال رویت پرسید و گفت چونی
گفتم که خستگان را دانی چه حال باشد
گفتم که در رکابت فتراک صید گردم
عشق از درم در آمد گفت این خیال باشد
در کار پاکبازان توبه حرام دیدم
چون ساقیم تو باشی با نو حلال باشد
جانا به تیغ ابرو قصد دلم چه داری
از خون من چه خیزد لیکن و بال باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
نور چشمی بر صاحب نظری می آید
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آید
کره شیرین دهن ما خبر بار عزیز
که ز مصر دگر اینک شکری می آید
هر یکی را ز طرب پای فرو رفت بگنج
که بدست من مفلس گهری می آید
می نشیند ز حد در دل من پیکانی
او هر خدنگی که ازو بر جگری می آید
باد هر گرد که می آرد از آن خاک قدم
چشم دارید که کحل بصری می آید
چون ستاره بدر آنید به استقبالش
کز ره دور می از سفری می آید
گر رود جان تو از پیش میندیش کمال
می رود جان و ز جان دوستری می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
وقتی مرید بود دل اکنون غلام شد
زلف بنی گرفت و گرفتار دام شد
صوفی ز عشق باره برندی گرفت نام
از ننگ زهد رست و بدین نیکنام شد
چشمم به آرزوی تماشای زلف تست
چون چشمه روزه دار که مشتاق شام شد
لبهای تشن پرور نو نا ز دیده رفت
آبم به حلق و خواب به مژگان حرام شد
گر غم بکند از چمن دل صنوبرش
در جان خیال قد تو قائمقام شد
مه را که کوس حسن بر افلاک میزند
تو دیر زی که نوبت او هم تمام شد
نازک سخن بوصف لب او شدی کمال
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
هرکه وصلش طلبد ترک سرش باید کرد
ورنه اندیشه کار دگرش باید کرد
آنکه خواهد که نهان از سر کویش گذرد
صبح خیزی چو نسیم سحرش باید کرد
سر کوی نو تحمل نکند درد سری
هر که از آنجا گذرد ترک سرش باید کرد
گرچه دردم ز طبیب است ولی آخر کار
چون رسد کار بجان هم خبرش باید کرد
زلف آشفته او موجب جمعیت ماست
چون چنین است و پس آشفته ترش باید کرد
هر که او را خبر از حالت مستان نبود
به یکی جرعه می بیخبرش باید کرد
آنکه او را هوس گوشه نشینی باشد
از کمانخانه ابرو حذرش باید کرد
یارب این درد جگر سوز چه مشکل دردیست
که مداوا همه خون جگرش باید کرد
گر کمال آرزوی محبت جانان دارد
زود زین کلبه احزان سفرش باید کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
هرگز ز زلف خویان بوی وفا نباید
گر تو شنیدی این بو باری مرا نیاید
مشتاق پای بوسم زآن بر سرم نباتی
منعم ز بیم خواهش پیش گدا نیاید
دی گفته ای به تحفه آرید سر بر این د
عاشق به سر بیابه آنجا اما به پا نیاید
پیش تو بهر نام است آمده شد رقیبان
دور از خدا، به کعبه بهر خدا نباید
گر خرمیم و خندان از عمر نشریم آن
روزی که از تو ما را درد و بلا نباید
عاشق نخواست دنی از دوست بلکه عقبی
حرص و لئیم طبعی از پادشاه نیاید
نطع کمال خوشتر از فرش پادشاهان
کز پوریای رندان بوی ریا نیاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
همه کس را نظری از تو تمنا باشد
این نوع همه از دیده بینا باشد
دوش در خواهش یک بوسه رقیب تو مرا
چیزها گفت که دشنام تو حلوا باشد
تیر و خنجر فکن از دست و بنازیم بکش
چند بر جان و سرم منت اینها باشد
خط نشد شسته به آب از ورق عارض تو
آن مرکب مگر از درد دل ما باشد
بار ما روی چو مه دارد و بالای چو سرو
کس ندیدست چنین مه که به بالا باشد
تا کی ای مناسب از حد زدنم ترسانی
پیشه مستان چه بود حد تو پیدا باشد
گرچه چون چشم خود افتاده بکنجی است کمال
با خیال تو مپندار که بینا باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
بار ما سرو بلند است بگوئیم بلند
پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند
دامنش دیر بدستم فته و حلقه زلف
نتوان زود گرفت آهوی مشکین بکمند
تیرهای دگرش بر دل اگر آید حیف
آنچه خاکیست چرا بر من خاکی نفکند
بعد ازین کآتش دل سینه پروانه بسوخت
شمع خواهی به هلاکش بگری خواه بخند
دل صد پاره بمرهم نشود چاره پذیر
جامه نازک چو شکستند نگیرد پیوند
گفته کار دلت بسته از آن زلف دوتاست
کار تست این همه بر زلف دلاویز مبند
گر بجویند بعد قرن نیابند کمال
بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند