عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۶
با آنکه ترا سر مسلمانی نیست
یاد بود و کنون نیست همان محبوبی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آتش عشق کنون سوخت دیگر پیکر ما
بعد از این تا چه کند باد به خاکستر ما
کوس آزادی ما سر و صفت گشت بلند
سوخت بابرق محبت همه بال و پر ما
می‌شود کشتی تن زود غریق یم اشک
نشود سستی اندام اگر لنگرها
همه نقشی نبود نقش کف پای نگار
بر وای خاک تو خود راهنما همسر ما
موسم خرج معین شود و وقت حساب
حالیا فاش بود قلبی سیم و زر ما
فلک از گردش وارونه مترسان ما را
زآنکه از دفتر تو فرد شده اختر ما
(صامت) آسوده نشین در کف همت دوست
که نبسته است کمر هیچ کس از کیفر ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲
چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا
که باد می نبرد مشت استخوان مرا
تنم ز ضعف چنان شد که کهر با یک دم
چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا
حدیث مهر و وفای تو کم نخواهم کرد
چون شمع گر ببری هر نفس زبان مرا
در این چمن منم ای مرغ کز سیه روزی
نخست برق فنا سوخت آشیان مرا
مکن به بلبل زار این قدر ستم ترسم
روم ز باغ و دگر نشنوی صدای مرا
اگرچه در طلبش جا ندهم خوشم که به دهر
نشان نداد کس آن یار بی‌نشان مرا
به خنده گفت برو (صامتا) فسانه مخوان
هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آشنا منما به گیسوی پریشانه شانه را
آگه از سر دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قانعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران می‌نماید خانه را
آن که رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوه پرسوختن آموختن او پروانه را
من دل از کف داده محراب ابروی توام
بعد از این کاریندارم کعبه و بتخانه را
دل به زلف آخر از شور جنون پیوسته شد
آگهی لازم بود دیوانگری دیوانه را
یک دم از راحت ندارم بهره گویا ریخته است
طرح ریز (صامت) از غم طرح این کاشانه را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تلخی صبر است بس بر طبع شکر ریز ما
شور شیرنی نمی‌خواهد به سر پروز ما
سر به جز آغوش زانو جا نمی‌جوید دگر
بار دوش کس نگردد بعد از این شبدیزما
شش جهت رانی همین شد ز ابر مژگان عرصه تنک
نه فلک دارد حذر از خنجر خون ریز ما
عشرت گلزارها شد بر هزاران واگذار
غنچه داغ است گلهای نشاط انگیز ما
شد به عکس اجتناب مردم پرهیزکار
بر در دلها نرفتن لقمه پرهیز ما
بحث قیل و قال خود را بنگر ای زاهد دگر
بی‌سبب از جا مرو از حرف الفت خیز ما
(صامتا) در دور ما مشق هوش منسوخ شد
بندر عشق و محبت شد دگر تبریز ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
همین بود سبب دیر آشنایی ما
که زود گل نکند آتش جدایی ما
چه دیده‌ایم ندانم ز عشق‌بازی تو
چه جسته تو ندانم ز بی‌وفایی ما
به زیر خنجر آن شوخ عجز و لابه مکن
دلا عبث مشکن کاسه گدایی ما
به رفع تهتم قتلم سیاه‌پوش شده است
دو چشم شوخ تویعنی بود عزایی ما
در آن مقام که از صرف عمر می‌پرسند
تو هم بگوی که (صامت) بود فدایی ما
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
از تیر خطا کردن تو دل گله‌مند است
ای سخت کمان قیمت یک تیر تو چند است
هر چند بود بخت من غمزده کوتاه
الحمد که اقبال تو امروز بلند است
اهل خردم پند دهند از چه نگویند
با خوبش که دیوانه کجا قابل پند است
از محنت بیداری شبها خبرش نیست
آن را که سحر تکیه به دیبا و پرند است
(صامت) قدح زهر غم و درد جدایی
مردانه به سرکش بره دوست که قنداست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
جلو دگر گردد چون حسن او را جفایی لازمست
عشق چو نشد پرده در او را وفایی لازمست
منع دل ای همسفر از ناله بی‌جا مکن
کاروان عشق را بانگ درائی لازمست
در طریق دل رفیقی بهتر از توفیق نیست
پیچ در پیچ است این ره رهنمایی لازمست
گر روزی اندر دهان مار بی‌همت مرو
هر کجا باشی در آنجا آشنایی لازمست
کار در دست نگار تندخوی مهو شیست
(صامتا) سرپنجه مشکل‌گشایی لازمست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس می‌گفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مرد عاشق پیشه از کفران نعمت ننک دارد
هرچه معشوق از تغافل کار بر وی تنگ دارد
توشه راه محبت نیست جز بار توکل
رهرو این ره چه غم از دوری فرسنگ دارد
نیک بستا نیست اما بوی عشق از وی نیابد
کیست تا پای طلب از حب دنیا لنک دارد
ای که داری چشم یکرنگی از این اوضاع گیتی
بر کف از خون بسی امید و اران رنگ دارد
پرکن از صهبای وحت هر سحر جام صبوحی
می مترس از محبت کو بر کف خود سنگ دارد
نفس سرکش را عنان گیری نماوقت ضرورت
کایمن از جان نیست هر پر دل که بر سر جنگ دارد
گر دل (صامت) نگردد صاف با دنیا چه باشد
صحفه آئینه دایم احتراز از زنگ دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دل از این ناله گر تاثیر می‌خواهی ندارد
با دمی زان لعتب کشمیر می‌خواهی ندارد
سرنوشت ما شده روز ازل در نامرادی
گر تو از حکم قضا تغییر می‌خواهی ندارد
یار چون رفت از برت ای جان به رفتن شو مهیا
بعد از این از عمر گر تخیر میخواهی ندارد
یا زخم گیشو و چشم و رخش قطع نظر کن
یا که راحت گر که از زنجیر می‌خواهی ندارد
کشته ابروی چالاکش برد فیض شهادت
درک این لذت گر از شمشیر می‌خواهی ندارد
سینه را بنما هدف در نزد این ابر و کمانها
گر تو از کیش و فاجز تیر می‌خواهی ندارد
دیده باید بست از اول تا دل خود را نبازی
چون نبستی (صامتا) تدبیر می‌خواهی ندارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سر دار محبت سر فرازی برنمی‌دارد
اناالحق گفتن منصور بازی برنمی‌دارد
زمین از خاکساری‌ها ز سر تا پا تواضع شد
سر میدان الفت ترک‌تازی برنمی‌دارد
کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در
زمین عشق تخم بی‌نیازی برنمی‌دارد
غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب
رعیت پروری عاشق نوازی برنمی‌دارد
به صبح و شام از زلف نگار تند خو (صامت)
مزن دم کاین دم شیر است بازی برنمی‌دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر می‌گیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر می‌گیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام می‌یابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر می‌گیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمی‌گیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر می‌گیرد
خراب عشق آبادی نمی‌فهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر می‌گیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمی‌دانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر می‌گیرد
سراپا می‌شود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر می‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چینیان در چین گر از زلف تو چینی داشتند
بر جبین در چین ز بوی مشک چینی داشتند
از مگس شکر فروشانرا محالست ایمنی
زانکه صاحب خرمنان هم خوشه‌چینی داشتند
خواری احباب خود بنگر که در روز فراق
ترک ایشان گفت هر جا همنشینی داشتند
دست و پای عاشق بیچاره بستن تازگی است
روز اول راه در هر سرزمینی داشتند
گر دورنگی بود مانع در وصالت عاشقان
دوختند از غیر گر چشم دو بینی داشتند
کشور دلها چنین تنها مسخر می‌کنند
تا چه می‌کردند خوبان گر معینی داشتند
می‌رود از دست مردم دین و غافل می‌چرند
باز دین‌داران سابق درد دینی داشتند
عاقبت بینی اگر اندر میان خلق بود
بود وقف چشم تر گر آستینی داشتند
صلح و جنگی (صامتا) از یار ما معلوم نیست
خوبرویان روز اول مهر و کینی داشتند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوبان اگر که منع نگاهی به ما کنند
ما شکر می‌کنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزه‌های تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمی‌رسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود
دل ما بود که آسوده از این باب نبود
شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم
تاب زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نبود
نظر حسرت ما کرد دل خنجر آب
ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نبود
رقص‌کردن بدم تیر می‌خواست دلم
ورنه اسباب طرب این همه نایاب نبود
سحر چشم سهمیت کرد گران خواب او را
اینقدر بخت من غمزده در خواب نبود
ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم
لازم این همه زینب و اسباب نبود
(صامتا) در بر من ذوق عجیبی دارد
این غزل گرچه پسندیده احباب نبود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
من نمی‌گویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دل‌های شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از قفس راندی و گفتی روز که آزادی دگر
تا مرا سازی اسیر دام صیادی دگر
بهر من آسودگی در بند بهتر حاصل است
تا نیفتد دیده‌ام بر سرو آزادی دگر
با همه سرعت مگر چون من به زلفت شد اسیر
گرنه از کویت وزان نبود چرا بادی دگر
دوش اسم دانه خال تو آمد بر زبان
نشنوم از مرغ دل امروز فریادی دگر
نیر بر چشمم زن و چشم خود از بیگانه بند
کشته خود را مده بر دست جلادی دگر
از وفا نبود که شیرین بعد مرگ کوهکن
دل نهد بر عشقبازی‌های فرهادی دگر
(صامتا) دس ادبیت داده این طلب اللسان
می مجو این رتبه از تادیب استادی دگر
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن مشک که در چین به صدا عزازش خرندش
در چین سر زلف تو با ناز خرندش
اندیشه چه داری ز خطاکردن تیرت
گر بگذر از دیده بدل باز خرندش
اسرار غم عشق تو نایاب متاعی است
کو را نتوان مردم غمساز خرندش
بی‌قدرتری از دل عاشق نبود لیک
از بهر نگهداشتن راز خرندش
پس خاصیت اشک شب هجرد گر چیست
از زهد و ریا گرنه که ممتاز خرندش
راضی مشو افشا شود آوازه حسنت
خوار است متاعی که به آواز خرندش
در بندگی ار خاک شود هیکل (صامت)
مشکمل که از این طالع ناساز خرندش
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
اگر از بی‌وفایی‌های تو حرفی به لب دارم
مشو آزرده دل جانا که هذیا ن‌ست تب دارم
دو زخمم از دو ابر بهر کشتن و عده فرمودی
به دوی حقی که من ای کج‌حساب از تو طلب دارم
مرا دیوانگی اندر محبت لازم است ورنه
به هنگام ضرورت فخر از حسن ادب دارم
در ایام فراغت هم نخواهم ذلت دشمن
که چشم طول عمر اندر شب هجران ز شب دارم
بکم عمری شدم قانع به مانند حباب امام
بود خوشحالیم از اینکهاز دریا نسب دارم
من آن دیگم که از خامی بجوشم دائماً (صامت)
ولی از مهر جانان مهر خاموشی به لب دارم