عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
خط تر گرد لبه عمدا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
کی نسبت کند چشمت به نرگس
که هیچش دیده بینا نباشد
بخوبی گرچه به بالا نشین است
به بالای تواش بالا نباشد
به تیغم گر بزن دشمن که از دوست
سر بریدنم مطلع نباشد
خیالش جز به چشم من مجوئید
که این در در همه دریا نباشد
اگر از دیده ناپیدا بود تیر
از آن باشد که جان پیدا نباشد
کمال خسته را امروز دریاب
که صبرش از تو تا فردا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
کی نسبت کند چشمت به نرگس
که هیچش دیده بینا نباشد
بخوبی گرچه به بالا نشین است
به بالای تواش بالا نباشد
به تیغم گر بزن دشمن که از دوست
سر بریدنم مطلع نباشد
خیالش جز به چشم من مجوئید
که این در در همه دریا نباشد
اگر از دیده ناپیدا بود تیر
از آن باشد که جان پیدا نباشد
کمال خسته را امروز دریاب
که صبرش از تو تا فردا نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
در راه عشق هر که بمن اقتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند
دیوانه وار خانه هستی کند خراب
هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند
باری گزیده ایم که در حاصل حیات
سر کنیم در سر کارش کرا کند
در حق من رقیب اگر گفت تهمشی
صاحب نظر هر آینه این افترا کند
روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب
بی ما چگونه میگذراند چها کند
وقتی ندانی از سر کویت شنیدمی
کوهاتفی که بازم از آنجا ندا کند
سی ساله بندگی کمال ار قبول نیست
رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند
دیوانه وار خانه هستی کند خراب
هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند
باری گزیده ایم که در حاصل حیات
سر کنیم در سر کارش کرا کند
در حق من رقیب اگر گفت تهمشی
صاحب نظر هر آینه این افترا کند
روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب
بی ما چگونه میگذراند چها کند
وقتی ندانی از سر کویت شنیدمی
کوهاتفی که بازم از آنجا ندا کند
سی ساله بندگی کمال ار قبول نیست
رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
بردندش همه بر روی و دهانش بستند
در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی کرد روانش بستند
هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند
بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند
زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
بردندش همه بر روی و دهانش بستند
در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
آب شوریدگیی کرد روانش بستند
هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند
بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند
زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دل کجا شد خبرش غمزه او می داند
مست هر جا که کبابست بو می داند
هر پریشانی و آشوب که جانرا ز قاست
دل دیوانه از آن سلسله مو می داند
من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم
باغبان قیمت سرو لب جو میداند
بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش
من چه دانم کرم دوست همو می داند
بر درت طاقت بیداری من کس را نیست
نیست حاجت بگواهم سنگ کوه می دادند
ناصحا مصلحت من هوس روی نکوست
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند
کرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت کمال
زآنکه بد مستی آن عربده جو میداند
مست هر جا که کبابست بو می داند
هر پریشانی و آشوب که جانرا ز قاست
دل دیوانه از آن سلسله مو می داند
من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم
باغبان قیمت سرو لب جو میداند
بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش
من چه دانم کرم دوست همو می داند
بر درت طاقت بیداری من کس را نیست
نیست حاجت بگواهم سنگ کوه می دادند
ناصحا مصلحت من هوس روی نکوست
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند
کرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت کمال
زآنکه بد مستی آن عربده جو میداند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
دل که از درد تو پر شد ناله را چون کم کند
مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند
از خروش کشتگان گر زحمتی باشد ترا
غمزه بیمار را فرمای تا خون کم کند
آب چشمم کم نشد چندانکه مژگان بر گرفت
کس به پروبزن چگونه آب جیحونه کم کند
با دو صد گنج و گهر گر کردمت قیمت مرنج
مشتری نیز از بهاری در مکنون کم کند
گر بمن بوسی ببخشی کم نگردد زان جمال
با زکات کی گدا از گنج قارون کم کند
رشکم از زاهد نمی آید که گه گه بیندت
طبع ناموزون چو میل شکل موزون کم کند
گر چو شمع خلونت سوزد زبان مگشا کمال
نصه سوز درون عاشق به بیرون کم کند
مرهم و درمان کجا این درد افزون کم کند
از خروش کشتگان گر زحمتی باشد ترا
غمزه بیمار را فرمای تا خون کم کند
آب چشمم کم نشد چندانکه مژگان بر گرفت
کس به پروبزن چگونه آب جیحونه کم کند
با دو صد گنج و گهر گر کردمت قیمت مرنج
مشتری نیز از بهاری در مکنون کم کند
گر بمن بوسی ببخشی کم نگردد زان جمال
با زکات کی گدا از گنج قارون کم کند
رشکم از زاهد نمی آید که گه گه بیندت
طبع ناموزون چو میل شکل موزون کم کند
گر چو شمع خلونت سوزد زبان مگشا کمال
نصه سوز درون عاشق به بیرون کم کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
دل من بار جنایه تو نه تنها بکشد
داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد
جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع
که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد
خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست
که کماندار تو باز آبدش از ما بکشد
نرسد بر نو به چارده بر گوشه بام
گر ز خورشید رخی سر به ثریا بکشد
این همه بار جفا عاشق از آن کرد قبول
که درین واقعه خود را بکشد با بکشد
قلم صنع کند رقص و سراندازیها
دست قدرت گر از آن صورت زیبا بکشد
می کنند ناله و آه از دل غمدیده کمال
هر که شد عاشق روی تو ازینها بکشد
داغ جور و ستمت هر دو به یک جا بکشد
جان به یک سر نکند با سر شمشیر تو قطع
که چو زلفت بقدمهای تو سرها بکشد
خوش بود تیر تو بر سینه ولی آن خوش نیست
که کماندار تو باز آبدش از ما بکشد
نرسد بر نو به چارده بر گوشه بام
گر ز خورشید رخی سر به ثریا بکشد
این همه بار جفا عاشق از آن کرد قبول
که درین واقعه خود را بکشد با بکشد
قلم صنع کند رقص و سراندازیها
دست قدرت گر از آن صورت زیبا بکشد
می کنند ناله و آه از دل غمدیده کمال
هر که شد عاشق روی تو ازینها بکشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوستانم سگ تو میخوانند
دوستان قدر دوستان دانند
تیزتر باشدم به مهر تو دل
که به تیغ از در توام رانند
با رقیبان تند خوی بگوی
که ز کشتن مرا نترسانند
از رخت هم حق نظر برسد
گر دو زلف تو حق نپوشانند
چه درخت گلی که از سر شاخ
هر گلی بر تن تو لرزانند
کی گذارند حاسدان بتوام
که مرا هم بمن نمی مانند
به غلامی بر آر نام کمال
تا همه خلق مقبلش خواننده
دوستان قدر دوستان دانند
تیزتر باشدم به مهر تو دل
که به تیغ از در توام رانند
با رقیبان تند خوی بگوی
که ز کشتن مرا نترسانند
از رخت هم حق نظر برسد
گر دو زلف تو حق نپوشانند
چه درخت گلی که از سر شاخ
هر گلی بر تن تو لرزانند
کی گذارند حاسدان بتوام
که مرا هم بمن نمی مانند
به غلامی بر آر نام کمال
تا همه خلق مقبلش خواننده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دوشینه ازو کلبه ما شاه نشین بود
غمخانه درویش به از خلد برین بود
هم دولت سلطانی و هم پایه شاهی
در بارگه عشرت ما عیش کمین بود
حاجت بمی و نقل نبده مجلسیانرا
کان لب بشکر خنده هم آن بود
از گوشه خاطر بنشاط نظر او
و همین بود اندیشه برون آمد و غم نیز بر این بود
دل رفت به حیرت همه شب در سر آن زلف
کر طالع شوریده امیدش به چنین بود
القصة بنظاره آن روی براندیم
عیشی که به از مملکت روی زمین بود
من بعد کمال از اجل اندیشه ندارد
کز زندگیش غایت مقصود همین بود
غمخانه درویش به از خلد برین بود
هم دولت سلطانی و هم پایه شاهی
در بارگه عشرت ما عیش کمین بود
حاجت بمی و نقل نبده مجلسیانرا
کان لب بشکر خنده هم آن بود
از گوشه خاطر بنشاط نظر او
و همین بود اندیشه برون آمد و غم نیز بر این بود
دل رفت به حیرت همه شب در سر آن زلف
کر طالع شوریده امیدش به چنین بود
القصة بنظاره آن روی براندیم
عیشی که به از مملکت روی زمین بود
من بعد کمال از اجل اندیشه ندارد
کز زندگیش غایت مقصود همین بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
دوشینه خیالت همه شب مونس ما بود
تا روز دو دست من و آن زلف دوتا بود
مجلس خوش و دل جمع و مرتب همه اسباب
ازعیش به یاد تو چگویم که چها بود ت
در کلبه ما محنت هر روزه شب دوش
شریف نفرمود ندانم که کجا بود
من در عجب آن لحظه ز تشریف خیالت
کان پایه نه در خورد من بی سرو پا بود
گر یکدمه وصل تو خریدیم بعد جان
آن هم سر یک موی ترا نیم بها بود
اندیشه خون ریختنم دوش به آن چشم
بر عزم جفا کردی و آن عین وفا بود
گر داشت کمال از نو نهان سوز تو چون شمع
بر سوز نهائیش رخ زرد گوا بود
تا روز دو دست من و آن زلف دوتا بود
مجلس خوش و دل جمع و مرتب همه اسباب
ازعیش به یاد تو چگویم که چها بود ت
در کلبه ما محنت هر روزه شب دوش
شریف نفرمود ندانم که کجا بود
من در عجب آن لحظه ز تشریف خیالت
کان پایه نه در خورد من بی سرو پا بود
گر یکدمه وصل تو خریدیم بعد جان
آن هم سر یک موی ترا نیم بها بود
اندیشه خون ریختنم دوش به آن چشم
بر عزم جفا کردی و آن عین وفا بود
گر داشت کمال از نو نهان سوز تو چون شمع
بر سوز نهائیش رخ زرد گوا بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
از برگ گل که نسیم عبیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
زآن پیش که جان در تتق غیب نهان بود
عکس رخ دلدار در آئینه جان بود
از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار
در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی
بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود
هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد
بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود
با حلقه گیسوی تو شوریده دلانرا
هر حال که در کعبه به بتخانه همان بود
عشق از طرف بار پدید آمده از آغاز
معشوق شنیدی که به عاشق نگران بود
در پای تو جان داد کمال وز جهان رفت
المنة لله که تمنای وی آن بود
عکس رخ دلدار در آئینه جان بود
از خواب عدم دیده دل نا شده بیدار
در دیده و دل نقش خیال تو عیان بود
آن دم که نبود از دل و جان هیچ نشانی
بر چهره عشاق ز داغ تو نشان بود
هر نقش که از کارگاه غیب بر آمد
بردیم گمانی که تو آنی نه چنان بود
با حلقه گیسوی تو شوریده دلانرا
هر حال که در کعبه به بتخانه همان بود
عشق از طرف بار پدید آمده از آغاز
معشوق شنیدی که به عاشق نگران بود
در پای تو جان داد کمال وز جهان رفت
المنة لله که تمنای وی آن بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد
ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد
ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد
چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد
سرشک ماز تو باران نو بهاران است
که لحظه ای نستاده است و باز میبارد
بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک
هنوز خون بفراق ایاز می بارد
ز دوری به روی تو چشم بیدارم
ستاره ها بشبان دراز می بارد
ز خنده هاش که میریزدم نمک به جگر
ملاحت از لب آن دلنواز میبارد
چو دوری از رخ او بی صفائی ای صوفی
گر از جبین تو نور نماز می بارد
دلیل سوختگیهاست گریه های کمال
که اشک شمع ز سوز و گداز می بارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ساقی بیار باده که عید صیام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
آن به که بود مانع رندی تمام شد
در ده قدح ز اول روزم که بعد ازین
حاجت بدان نماند که گویند شام شد
امروز هر که خدمت معشوق و می کند
بختش کمینه چاکر و دولت غلام شد
بس خرقه که بود به دکان میفروش
تسبیح و جامه در گرو نقل و جام شد
با زاهدان مگوی ز مستی و ذوق عشق
بر عاشقان حلال و بر ایشان حرام شد
در روی خوب گرچه تأمل مباح نیست
امکان رخصت است به نیت چو عام شد
از اهل عشق ننگ ندارد کسی کمال
جز ناکسی که در پی ناموسی و نام شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
سروسهی به بستان گر سالها برآید
با قد دلربایان در حسن بر نیاید
صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
مانیم و آستانت تا هست زندگانی
با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید
با قد دلربایان در حسن بر نیاید
صوفی ز ما بیاموز آئین عشقبازی
کز زاهد ریای این کار کمتر آبد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
کو از سیاهکاری سر در رخ تو سابد
آن زلف عنبر افشان پیوسته باد درهم
بادی و در تن ما جانی دگر فزاید
ای دل ز جام محنت چندان مباش غمگین
باشد که صبح دولت یک روز رخ نماید
مانیم و آستانت تا هست زندگانی
با سر نهیم آنجا با خود دری گشاید
می خور کمال و بشکن ناموس اهل تقوی
زیرا که نیکنامی با عشق راست ناید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می کشد
پیش قد و بالای او از سرکشی پا می کشد
گر دوستانرا می کشد خاطر به باغ و بوستان
هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می کشد
پیش رخ تو می کشد خط دانه دلهای ما
چندین هزاران دانه را موری بتنها می کشد
ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط
بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می کشد
از موج اشک ار بنگری بگذشته دود سینه ها
دانی کزان به آه ما سر بر ثریا میکشد
شرمنده ایم از ناصح مشفق که در اصلاح ما
هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می کشد
زان غمزه هر تیری که دل آرد بدست از وی کشم
مسکین کمال از دست دل دایم ازینها می کشد
پیش قد و بالای او از سرکشی پا می کشد
گر دوستانرا می کشد خاطر به باغ و بوستان
هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می کشد
پیش رخ تو می کشد خط دانه دلهای ما
چندین هزاران دانه را موری بتنها می کشد
ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط
بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می کشد
از موج اشک ار بنگری بگذشته دود سینه ها
دانی کزان به آه ما سر بر ثریا میکشد
شرمنده ایم از ناصح مشفق که در اصلاح ما
هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می کشد
زان غمزه هر تیری که دل آرد بدست از وی کشم
مسکین کمال از دست دل دایم ازینها می کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
شب که در خلوتم آن شمع شکر لب باشد
خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد
گه گه از حسرت آن لب که بوسم لب جام
جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج
هرزه گوید همه آن خسته که در تب باشد
بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار
گر نداند دگری جهل مرکب باشد
سر زلف تو به یاد آرم و بارم در اشک
در شب تیره که آمد شد کوکب باشد
از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت
گر چه خوش نیست سفر به که بعقرب باشد
چه عجب گر نظر لطف تو باشد به کمال
روح را نیز نگاهی سری قالب باشد
خواهم از بخت که روزم همگی شب باشد
گه گه از حسرت آن لب که بوسم لب جام
جامم از خون دل و دیده لبالب باشد
گر شفا خواهد از آن لب دل بیمار مرنج
هرزه گوید همه آن خسته که در تب باشد
بر رخ از دود دل ماست مرکب خط بار
گر نداند دگری جهل مرکب باشد
سر زلف تو به یاد آرم و بارم در اشک
در شب تیره که آمد شد کوکب باشد
از رقیبان چو عقرب ز درت خواهم رفت
گر چه خوش نیست سفر به که بعقرب باشد
چه عجب گر نظر لطف تو باشد به کمال
روح را نیز نگاهی سری قالب باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
صوفی از رندان بپوشد می که در خلوت بنوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
شد کهن بالای خمها خرقه اش تا کی بپوشد
دلق و سجاده نهاده دم بدم در رهن باده
باز در بازار دعوی پارسائیها فروشد
من ز شوق گلرخان نالم نه از جور رقیبان
گر چه خارش دل خراشد بلبل از مستی خروشد
بر رخش چون دیده بنهادم سرشک آمد بجوشش
آب گرمی مینهم بالای آتش چون بجوشد
خون دلها خوش نباید خوردنش بی ناله ما
دلبر نازک طبیعت باده بی مطرب ننوشد
دیدم آن لب بر وی از مشک به این خط نوشته
گر نه شیرین است اینجا این همه مور از چه جوشد
جست و جوی آن دهان میکن کمال امکان که بایی
خاتم جم با کف آرد هر که در جستن بکوشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشقان درد ترا دولت افزون خوانند
محنت عشق ترا بخت همایون خوانند
اهل میخانه دعای لب تو اشک فشان
زیر لب چون خط جام از دل پر خون خوانند
جانب جام و صراحی نبود سجده چو چنگ
مطربان گر سخنی ز آن لب میگون خوانند
قصه گربه این غمزده با چشم پر آب
مرغ و ماهی بلب دجله و جیحون خوانند
من اگر وصف دو ابروی تو که بنویسم
مردمش زآن حرکتها همه موزون خوانند
خلق خوانند مه از سادگی آن روی عجب
ورقی را که بر آن خط نبود چون خوانند
گر از آن حسن نویسی سخن عشق کمال
دفتر عشق نرا لیلی و مجنون خوانند
محنت عشق ترا بخت همایون خوانند
اهل میخانه دعای لب تو اشک فشان
زیر لب چون خط جام از دل پر خون خوانند
جانب جام و صراحی نبود سجده چو چنگ
مطربان گر سخنی ز آن لب میگون خوانند
قصه گربه این غمزده با چشم پر آب
مرغ و ماهی بلب دجله و جیحون خوانند
من اگر وصف دو ابروی تو که بنویسم
مردمش زآن حرکتها همه موزون خوانند
خلق خوانند مه از سادگی آن روی عجب
ورقی را که بر آن خط نبود چون خوانند
گر از آن حسن نویسی سخن عشق کمال
دفتر عشق نرا لیلی و مجنون خوانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
عاشقان را جور و نازیار می باید کشید
طعنه از دشمن جفا ز اغیار می باید کشید
عشق گنج است و رقیبا اندر این ره همچو مار
بهر گنج عشق زخم مار می باید کشید
جور هر نااهل و ناهموار بهر او می کشم
بهر یک گل زحمت صد خار می باید کشید
هر که در دام بلای عشق چون وامق فتاد
جور عذرای خودش ناچار می باید کشید
همچو غواصان مسکین از برای گوهری
زحمت دریای مردم خوار می باید کشید
چو نو در بحر عمیق عشق افتادی کمال
هرچه پیش آید ترا این بار می باید کشید
طعنه از دشمن جفا ز اغیار می باید کشید
عشق گنج است و رقیبا اندر این ره همچو مار
بهر گنج عشق زخم مار می باید کشید
جور هر نااهل و ناهموار بهر او می کشم
بهر یک گل زحمت صد خار می باید کشید
هر که در دام بلای عشق چون وامق فتاد
جور عذرای خودش ناچار می باید کشید
همچو غواصان مسکین از برای گوهری
زحمت دریای مردم خوار می باید کشید
چو نو در بحر عمیق عشق افتادی کمال
هرچه پیش آید ترا این بار می باید کشید