عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آهنین جانی مرا کز غصه تابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
آهن از آتش چو بیرون کرد آبی میدهد
همچنین جانهای تشنه چون ز آتش مپرهند
هر یکی را دور از کوثر شرابی میدهد
آنکه داغش مینهم بر سینه خود نیز حیف
رحمتی باشد گرم بهم عذابی میدهد
گر چه میشده در دارالشفاء ہر من طبیب
حلقه ای چون میزنم بر در جوابی میدهد
دست اگر ندهد که گیرد کس عنان آن سوار
بوسه افتان و خیزان بر در جوابی میدهد
شب که گرید چشم ما فردا طمع دارد وصال
هر که آبی میدهد بهر ثوابی میدهد
دیگر از شادی چه جای خواب در چشم کمال
گر شبی بختش بر آن در جای خوابی میدهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
نازک است آن رخ ازو چشم و نظر بر دوزید
پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع
خانه پر نور تجلی چه چراغ افروزید
سوختید از عطش ای اهل ورع بی می عشق
چوب خشکید بسوزید که خوش می سوزید
بهر او جنگ کنان در صف عشاق آیید
که در آن صف همه لشکر شکن و پیروزید
گر بدوزید دل پاره قیری به کرم
به که صد ناوک دلدوز به کیش اندوزید
در تب محنت او صبر کنید ای دل و جان
از شفاخانه درد است سخنهای کمال
درد دارید ازاینجا سخنی آموزید
نازک است آن رخ ازو چشم و نظر بر دوزید
پیش آن روی مدارید روا ظلمت شمع
خانه پر نور تجلی چه چراغ افروزید
سوختید از عطش ای اهل ورع بی می عشق
چوب خشکید بسوزید که خوش می سوزید
بهر او جنگ کنان در صف عشاق آیید
که در آن صف همه لشکر شکن و پیروزید
گر بدوزید دل پاره قیری به کرم
به که صد ناوک دلدوز به کیش اندوزید
در تب محنت او صبر کنید ای دل و جان
از شفاخانه درد است سخنهای کمال
درد دارید ازاینجا سخنی آموزید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
گوید به رقیبان که فراموش کنیدش
بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست
گر میل نمیدید دل از دست نمی داد
منعم مکنید از لب شیرین که در آخر
گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد
بفرست به خوارزم کمال این همه دره
گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
گوید به رقیبان که فراموش کنیدش
بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست
گر میل نمیدید دل از دست نمی داد
منعم مکنید از لب شیرین که در آخر
گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد
بفرست به خوارزم کمال این همه دره
گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
امشب آن ماه دل افروز به مهمان که بود
خط او سبزی لبهای نمکدان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کز او ماند دهان همه باز
باز پرسید خدا را که به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم دردش نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شهرستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آورد ترا
غمزه را پرس که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش اینهمه افغان که بود.
خط او سبزی لبهای نمکدان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کز او ماند دهان همه باز
باز پرسید خدا را که به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم دردش نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شهرستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آورد ترا
غمزه را پرس که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش اینهمه افغان که بود.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
باز عید آمد و لبها ز طرب خندان شد
شادی عید پدیدار تو صد چندان شد
ماه در عید نپوشدرخ و باشد پیدا
پرده برگیر که دیگر نتوان پنهان شد
ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان
همه را چشم به نظاره او حیران شد
هر که دیدت چو مه عید شب از گوشه بام
مست چون چشم تو در خانه خود غلطان شد
پسته هر عید گران بودی و بادام بقدر
از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد
عادت این است که در عید نخستین بکشذ
غمزه را از چه به نا کشتن ما فرمان شد
صبر تا عید دگر چون نتوانست کمال
کرد عید دگر و بر در او قربان شد
شادی عید پدیدار تو صد چندان شد
ماه در عید نپوشدرخ و باشد پیدا
پرده برگیر که دیگر نتوان پنهان شد
ابرویت داد به مردم ز مه عید نشان
همه را چشم به نظاره او حیران شد
هر که دیدت چو مه عید شب از گوشه بام
مست چون چشم تو در خانه خود غلطان شد
پسته هر عید گران بودی و بادام بقدر
از لب و چشم تو این عید همه ارزان شد
عادت این است که در عید نخستین بکشذ
غمزه را از چه به نا کشتن ما فرمان شد
صبر تا عید دگر چون نتوانست کمال
کرد عید دگر و بر در او قربان شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
باز گل دامن به دست عاشقان خود نهاد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان
پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد
گل حکایت کرد و سرو از نازکی و لطف بار
آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد
در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل
خاصه از دست تان گلرخ حوری نژاد
هر بهاری را که هست ای دل حزانی در قفاست
خوش برآ روزی در چونگل بالب خندان وشاد
بر ورق دارد گل رنگین بخون این خط کمال
شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
غنچه لب بگشود و بلبل را به باغ آواز داد
ابر درهای عدن پیش گل و سوسن کشید
باد درهای چمن بر روی گلبویان گشاد
سرو ما بر کرد ناگه سر ز صحن بوستان
پیش او هر جا درختی بود بر پا ایستاد
گل حکایت کرد و سرو از نازکی و لطف بار
آب گریان آمد و در پای این و آن فتاد
در بهشت باغ خوش باشد می چون سلسبیل
خاصه از دست تان گلرخ حوری نژاد
هر بهاری را که هست ای دل حزانی در قفاست
خوش برآ روزی در چونگل بالب خندان وشاد
بر ورق دارد گل رنگین بخون این خط کمال
شاد زی چون عمر باد است ای برادر عمر باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
با منت لطف جز ستم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
پیش از آندم که می و میکده در عالم بود
جان من با لب خندان قدح همدم بود
بوی خون کز دهنم میدمد امروزی نیست
زانکه این رایحه در آب و گل آدم بود
لب جانبخش تو در خنده مرا دل میداد
ورنه جان و دل از آن زلف سیه درهم بود
گلی شرم رخت آن روز همی کرد عرق
که به پیراهن صحرای جهان شبنم بود
عقل مدهوش من آندم به خرابات ازل
گاهی از لعل تو دلتنگ و گهی خرم بود
هر جراحت که همی کرد غمت بر دل ریش
زخم شمشیر جفاهای تواش مرهم بود
زاهد خام چه داند که چه می گفت کمال
کو، نه در پرده دلسوختگان محرم بود
جان من با لب خندان قدح همدم بود
بوی خون کز دهنم میدمد امروزی نیست
زانکه این رایحه در آب و گل آدم بود
لب جانبخش تو در خنده مرا دل میداد
ورنه جان و دل از آن زلف سیه درهم بود
گلی شرم رخت آن روز همی کرد عرق
که به پیراهن صحرای جهان شبنم بود
عقل مدهوش من آندم به خرابات ازل
گاهی از لعل تو دلتنگ و گهی خرم بود
هر جراحت که همی کرد غمت بر دل ریش
زخم شمشیر جفاهای تواش مرهم بود
زاهد خام چه داند که چه می گفت کمال
کو، نه در پرده دلسوختگان محرم بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پیش روی تو ماه را چه وجود
که رخ تست ما هو المقصود
در شب قدر ابروان ترا
همه محرابها برند سجود
آید از زلف تو فغان دلم
همچو آهنگ سوزناک از عود
آن دهانرا کجا وجود نهند
که به بوسی نمی نماید جود
خاک این در شدم همین باشد
حد رفتن براه نامحدود
عقد زلفت گرفتم از سر دست
چند گیرم حساب نامحدود
گفته ای تر چو آب کمال
غوطه دادند لولو منضود
که رخ تست ما هو المقصود
در شب قدر ابروان ترا
همه محرابها برند سجود
آید از زلف تو فغان دلم
همچو آهنگ سوزناک از عود
آن دهانرا کجا وجود نهند
که به بوسی نمی نماید جود
خاک این در شدم همین باشد
حد رفتن براه نامحدود
عقد زلفت گرفتم از سر دست
چند گیرم حساب نامحدود
گفته ای تر چو آب کمال
غوطه دادند لولو منضود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
تا دلم نظاره ان قامت زیبا نکرد
جان علوی آرزوی عالم بالا نکرد
در فراق او گذشت آب از سرم این سرگذشت
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
وعده مهر و وفا کرد آن جفا گستر به من
چون نبود اصل این سخن را هر چه گفت اصلا نکرد
گردی از نعلین آن مه ناگهان رفتم به چشم
دیگر آن نعلین را از ننگ من درپا نکرد
گرچه زان خط دودها برخاست از هر سینه
دل بروی او چو خالش نقطه پیدا نکرد
دیده ما گر ز بهر اوست خون افشان چه باک
طالب در احتراز از جوشش دریا نکرد
از سعادت کس دری نگشود بر روی کمال
تا خیال روی او در خانه دل جا نکرد
جان علوی آرزوی عالم بالا نکرد
در فراق او گذشت آب از سرم این سرگذشت
تا شنید آن بی وفا دیگر گذر بر ما نکرد
وعده مهر و وفا کرد آن جفا گستر به من
چون نبود اصل این سخن را هر چه گفت اصلا نکرد
گردی از نعلین آن مه ناگهان رفتم به چشم
دیگر آن نعلین را از ننگ من درپا نکرد
گرچه زان خط دودها برخاست از هر سینه
دل بروی او چو خالش نقطه پیدا نکرد
دیده ما گر ز بهر اوست خون افشان چه باک
طالب در احتراز از جوشش دریا نکرد
از سعادت کس دری نگشود بر روی کمال
تا خیال روی او در خانه دل جا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
چو آن شاخ گل از بستان بر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
چنان پر شد زچشمت چشم نرگس
بازار س که آب خجلتش از سر بر آمد
زدی لاف نهال گل به آن سرو
گل تو یک ورق زآن دفتر آمد
فرو رفتم به حیرت زآن رخ و زلف
که چون از لاله سبزه بر سر آمد
چوبستان پر شد از بوی خوش او
دگر بوی گل آنجا کمتر آمد
کمال آن به کز او بابی نسیمی
که از صد بوی گل آن خوشتر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
چنان پر شد زچشمت چشم نرگس
بازار س که آب خجلتش از سر بر آمد
زدی لاف نهال گل به آن سرو
گل تو یک ورق زآن دفتر آمد
فرو رفتم به حیرت زآن رخ و زلف
که چون از لاله سبزه بر سر آمد
چوبستان پر شد از بوی خوش او
دگر بوی گل آنجا کمتر آمد
کمال آن به کز او بابی نسیمی
که از صد بوی گل آن خوشتر آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد