عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گفتی از آن ماست دلت جان از آن کیست
اینجا نگر که داغ که آنجا نشان کیست
تن خاک شد بر آن در و هرگز به کوی تو
یک شب سگی نگفت که این استخوان کیست
باری مرا به حسرت درد نو سوخت جان
کا درد بی دوای نو درمان جان کیست
نرسم که رفت بوس ز شادی شوی هلاک
ای جان ز لب مپرس که این آستان کیست
گفتم به جان غم تو بخواهم خرید گفت
ای مفلس زبان زده بنگر زبان کیست
دشنام میدهی و میدانی اینقدر
کاین راحتم بگوش رسد از زبان کیست
هر لحظه پرسیم که تو زآن کینی کمال
آری همین قدر نشناسی که زآن کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ما به کفر زلف او داریم ایمانی درست
بابت پیمان شکن عهدی و پیمانی درست
گر چه چشم می گویدم جویم دلت لیکن که یافت
قول مستی راست عهد نامسلمانی درست
عهدها بندد که سازم عاقبت دل با تو راست
راست گویم این سخن هم نیست چندانی درست
بر زبانها نا گذشت آن لب رقیب جنگجوی
در دهان عاشقان نگذشت دندانی درست
بار ما گر آستین افشان در آید در سماع
کس نه بیند خرقه پوشی با گریبانی درست
گوی دلها بسکه از هر سو ربودند و شکست
نیست بر دوشبتان از زلف چرگانی درست
پاره سازند اهل معنی جامه ها بر تن کمال
گر بخواند هفت بیت تو غزالخوانی درست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما درین دیر تادیم هم از روز الست
رند و دیوانه و تلاش و خراباتی و مست
محنت ما همه دولت غم ما جمله نشاط
هستی ما همه نی نیستی ما همه هست
یک نفس در همه عالم ننشینیم در پای
تا نیاریم سر زلف دلارام بدست
آبروئی نشد از زهد ربانی ما را
ساقی عشق چو پیمانه ناموس شکست
نیست ما را سر طوبی و تمنای بهشت
شیوه مردم با اهل بود همت پست
زاهدان جای نشت ارچه به جنت دارند
عاشقان را نبود در دو جهان جای نشست
عشق را در حرم کعبه و بتخانه یکی است
رند میخانه نشین زاهد سجاده پرست
هر چه در چشم بجز صورت معشوق خطاست
هر چه در دست بجز دامن مقصود بدست
گر چه زد صورت خوبان ره عقل تو کمال
نیک بود آن همه صورت چو به معنی پیوسته
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما دلی داریم و آن بر دلبری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مرا که ساغر چشم از غم تو پر خون است
چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است
حکایت نو به تفسیر شرح نتوان کرد
که جور و محت خوبان ز وصف بیرون است
به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز
از راه لطف نپرسی که حال تو چون است
چه اعتبار به عهد تو حسن لیلی را
که زیر هرخم زلفت هزار مجنون است
چو جان من به لب آمد رقیب را چه خبر
که من غریقم و او بر کنار جیجون است
بر آن شمایل موزون چگونه دل نرود
على الخصوص کسی را که طبع موزون است
خوشست اگر به حدیث کمال داری گوش
لطافت سخنانش چو در مکنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرد بی درد مرد این ره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
مرد عشق تو به غم همدرد است
دردمند تو بلا پرورد است
هر که از درد و رنگی دارد
اشک او سرخ و رخ او زرد است
بیخیر میفتد آتش خواب است
درد و غم می خورد اینش خورد است
دردمندان به دو رخ پاک کنند
کف پا کز ره ن گرد است
هست با درد تو هر فردی را
عالمی کز همه عالم فرداست
عشق، بیدرد سری گرم نکرد
شمع تا سوز ندارد سرد است
چون براند سخن از درد کمال
هر که مردست بگوید مرداست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
من به شطرنج غمت جان و جهان خواهم باخت
آن دو رخ دیده ام این بار روان خواهم باخت
باختم عشق به آن روی و دلم برد ز دست
تا برد بار دگر باز همان خواهم باخت
شب چو بازم به رفیقان خود انگشترنی
به خیال لبه آن تنگه دهان خواهم باخت
چو رسن باز که بازد سر و جان هم بر سر
من به زلفت سر و جان نیز چنان خواهم باخت
زلفش آمد که به سودازدگان کج بازد
ابرویش جسته که من کجتر از آن خواهم باخت
به میان و دهن ننگ نو از بیم رقیب
بعد از امروز نظرهای نهان خواهم باخت
گرچه بسیار سر و جان به تو در باخت کمال
من زخجلت که کم است آن در جهان خواهم باخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
نیست مسموع آنکه گفتی با تو ما را جنگ نیست
در پرت دل هست اگر در آستینت سنگ نیست
صبر باید کردنم بر اشک سرخ و روی زرد
چون ز باغ وصل گلرویان جز اینم رنگ نیست
با غم رویت خوشم در محنت آباد جهان
از هوای گل قفس بر عندلیبان تنگ نیست
سهل باشد پیش آن عارض خط زنگاریش
آب چون بی نیرگی و آینه بی رنگ نیست
می کنند بر نه فلک آهنگ رفتن ناله ام
در میان پرده ها زین تیزتر آهنگ نیست
ای که ترک مجلس رندان کئی آئی بوعظ
گرنصیحت بشنوی خوشتر ز بانگ چنگ نیست
آن دهان تنگ پنگر پرز گفتار کمال
آنکه باشد قند مصرش زین شکر در ننگ نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
هر که از درد تو محروم بود بیمار است
و آنکه داغ تو نه پر سیئة او افگار است
دلم از ناوک آن غمزه شکایت نکند
که بر این خسته حق نعمت او بسیار است
گله از بار غم و بار سنم نیست مرا
گر بود بار چدائی گله ها این بار است
بر سر کوی تو کمتر روم از بیم رقیب
که سگ خانه زبون گیر و گدا آزار است
پیش آن صورت مطبوع که دارد جانی
چه کنم صورت خورشید که بر دیوار است
صبر از آن لب نتوان کرد به دور رخ تو
زآنکه در موسم گل توبه ز می دشوار است
کار می دارد و معشوق کمال از همه دور
صوفی ما چه توان کرد که دور از کار است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که ترا بافت دولت در جهان بافت
دولت ازین به نیافت گشته که جان یاخت
تا ز تو بو برده دل ازو اثری نیست
ک خبر او نیافت گز تو نشان یافت
گاه نهان شد که آشکار و طلبکار
از نو نشانی به آشکار و نهان یافت
یافت نشد آن به جد و جهد چه تدبیر
دولت وقت، کسی که دولت آن یافت
نیم نظر همتی که بابی از آن جو
زآنکه کسی هرچه بافت جمله از آن یافت
یافت درین به یکی گهر دگری خاک
همت جوینده هرچه بود همان یافت
لان انالحق بزن کمال که رفته است
بر موی تو چون ز دوست نشان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
هر که در عالم کم از یک لحظه دور از بار زیست
کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست
عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر
زاهد خود بین که عمری عاقل و هوشیار زیست
با خیال بار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی که بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باید حلال
گر کسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزیم
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
ا گر برآید سرو شاید از سر خاک کمال
سالها چون با خیال آن تد و رخسار زیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت
آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بار از ستیزه کینه باران بجد گرفت
آزار ریش په نگاران بجد گرفت
دیدند عاشقانش و آغاز گریه کرد
گفتم درا به خانه که باران بجد گرفت
دل با خیال آنکه سپاهان مبارکند
سودای زلف و خال نگاران بجد گرفت
افتاده را چو چاره نباشد ز دستگیر
بیچاره زلف یم عذاران بجد گرفت
کردند خاص و عام همه نسبتش به هزل
زاهد که طمعن باده گساران بجد گرفت
پیر مرید گیر چو لولی مفت فتاد
سوی کسان چو آپنه داران بجد گرفت
بی روی پار چشم نرت گریه را کمال
این بار چو ابر بهاران بجد گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ز من که عاشق و رندم مجری زهد و صلاح
که روز مستم و شب هم زهی صباح و رواح
قبه و واعظ ما را که بحر علم نهند
همان حکایت کالبحردان و کاملاح
ترا که نیست صلاحیت نظر بازی
در آن نظر بود ار خوانمت ز اهل صلاح
به پرتو رخ تو آفتاب را چه فروغ
على الخصوص چراغی که بر کنی به صباح
مهوش رغز نظرها که در شریعت عشق
گرفته اند تماشای روی خوب مباح
زمان حادثه ساقی بریز می در جام کمال
چو باد فتنه وزد در زجاج به مصباح
محتسب آمد به جنگ خیز نو نیز
به باده غسل برآور که الوضوء سلاح
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
آنچه تو داری به حسن ماه ندارد
جاء و جمال تو پادشاه ندارد
جانب دلها نگاه دار که سلطان
ملک نگیرد گر سپاه ندارد
عاشق خود گر کئی بجرم محبت
بیشتر از من کس این گناه ندارد
رقت قلب آشکار کرد محب را
جام ننگ راز دل نگاه ندارد
صوفی با ذوق رقص دارد و حالت
آه که سوز درون و آه ندارد
سالک بیدرد را ز قطع منازل
ترک سفر به چو زاد راه ندارد
زحمت سر چون برد کمال ازین در
زانکه جز این استان پناه ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
آنرا که بر زبان صفت روی او رود
در هر سخن ز خود رود اما نکر رود
تا عود جان نسوخت به چشمم وطن نساخت
آری پری به خانه مردم بر رود
مرگ خیال عارض او بگذرد به چشم
آن لحظه آب دولت عاشق بجو رود
منشین چو خال بر لب شیرینش ای مگس
نرسم ز لطف پای تو آنجا فرو رود
عمری بیاد رفته همان به که بی لبش
همچون حباب در برجام و سبو رود
کحل الجواهر از نظر افتد مرا چو اشک
در چشم درفشان اگر آن خاک کر رود
سیل سرشک برد بکویت کمال را
هر جا رود گدای تو با آبرو رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آن سرو قد نگر که چه آزاد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده شاد ندارد
کرد از من دل شیفت آن عهد شکن باز
آن گونه فراموش که کس باد ندارد
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
بر عهد تو تکیه نتوان کرد و وفا نیز
کین هر دو بنانیست که بنیاد ندارد
هر دله که نپوشد نظر از گوشه آن چشم
مرغیست که اندیشه صیاد ندارد
تو جنگ میاموز بدان غمزه که آن شوخ
در فتنه گری حاجت استاد ندارد
بر حال کمال ار نکنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سره فرهاد ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد