عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بی توقف من از این شهر به در خواهم رفت
ر بی تردد ز پی بار به سر خواهم رفت
بارها بار گران بر دل و جان بر کف دست
رفته ام از پی مقصود و دگر خواهم رفت
ای عزیزان که ندارید سر همراهی
به اجازت که هم اکنون به سفر خواهم رفت
با وجود تن بیمار و گرانباری عشق
صبحدم در عقب باد سحر خواهم رفت
تا کنم دیده غمدیده به رویش روشن
پیش آن شمع دل اهل نظر خواهم رفت
بوی جمعیت از آن راهگذر می آید
من بدان بوی بر آن راهگذر خواهم رفت
ناز مین بوس در شاه جهان دریابم
اندر این ره چو فلک زیر و زبر خواهم رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
ما بی به روی تو آهم ز ثریا بگذشت
بسیاری دیده دریا شد و هر قطره ز دریا بگذشت
گرچه در مجمع دل درد بود صدرنشین
ناله چون برتر ازو بود به بالا بگذشت
گر صبا آمد و بوی تو ز ما داشت دریغ
شاکریم از تو به هر حال که بر ما بگذشت
چمن جان مرا غنچه شادی بشکفت
تا خیال دهنت در دل شیدا بگذشت
سرو می خواست به پابوس تو آید چون آب
لیکن از جو نتوانست به یک پا بگذشت
بی که فرمودم از آن لب دل خود را پرهیز
صوفی ما نتوانست ز حلوا بگذشت
ای که گفتی ببرم نه تو پیش طبیب
در این رنج که کارم ز مداوا بگذشت
دی بر آن خاک در از جان رمقی داشت کمال
جعل الجنة مثواه همانجا بگذشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست
گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست
صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب
زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست
دل که چون گریست در میدان عشق آشفته حال
گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سوست
لان یکرنگی مزن با دوست هر ساعت کمال
تا چو گل بیرون نیائی خرم و خندان ز پوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
درد تو زمان زمان فزون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
فربه ترم از خوردن غمهای تو هر روز
بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوائی
اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
چون شربت تلخی که به رنجور بسازد
هنگام سنم نندی خون تو مرا ساخت
بدمستی شوخان چو قدیم است ضروری است
با چشم خوش عربده جوی تو مرا ساخت
هریک سر موی تو چو از ناز مرا سوخت
بایست به هر یک سر موی تو مرا ساخت
بگذشت کمال از سر جان در طلب تو
صد شکر که باری تک و پوی تو مرا ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
روز گاریست که هیچ نظری با ما نیست
وین شب فرقت ما را سحری پیدا نیست
با تو سوز دل عشاق مگر در نگرفت
زانکه هیچت به جگر سوختگان پروا نیست
مفتی شرع که از روی تو منعم فرمود
غالب آن است که در علم نظر دانا نیست
ای که گفتی هوس عشق برون کن ز دماغ
تک بچه کار آیدم آن سر که درو سودا نیست
بی تو گر هست هنوز از اثر جان باقی
این گناه از قبل بخت بد است از ما نیست
عقل دید آن قد و می گفت به آواز بلند
الحق انصاف کو بالاتر از این بالا نیست
پرده بر گیر که بیند رخت امروز کمال
کو چو کوته نظران منتظر فردا نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سرست
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگرست
ناصحا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کاستان همت صاحبدلان زآن بر ترست
گر براند از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوش است اما چه سود
کاین سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سمن در دفترست
ما برندی بر مقام قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامت گوی ما بر منبرست
داشت آن سودا که در پایت سر اندازد کمال
سر برفت و همچنانش این نمنا در سرست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زلف معشوق سرکش افتادست
عاشقان را به آن خوش افتادست
میکشم دامتش اگرچه بلاست
عاشق او بلاکش افتادست
دل به نکه رخ دل افروزان
چون کبابی بر آتش افتادست
دیده را از نظاره سیری نیست
لوح خوبی نقش افتادست
زلفت از باده و رشته جانم
از هوا در کشاکش افتادست
فئ زلف تو راست نتوان خواند
که سوادی مشوش افتادست
آدمیت مجر ز بار کمال
کان جفا جو پریوش افتادست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت
میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت
بنمود صد گرم به حریفان هزار حیف
بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت
دی گفتمش بگز لب خود را به من بده بر
آن نقل هم ز خویش و هم از من دریغ داشت
من مورم و نگین جم آن لب غریب نیست
گر خانم و نگین جم از من دریغ داشت
پشت دلم چو طاق دو ابروش خم گرفت
زین غم که زلف خم به خم از من دریغ داشت
ای نامه بر بیار تو باری سلام خشک
گر بار رشحه قلم از من دریغ داشت
بر در خواست تا شنود آه کس کمال
بانگ کبوتر حرم از من دریغ داشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
شهید تیغ عشق آر بی گناه است
به جنت جای ماه در پیشگاه است
ز عشق امروز هر کو سرخ رو نیست
به محشر نامه اش فردا سیاه است
محب را روز محشر روز اجر است
که هر عضویش بر دردی گواه است
شب ما می شود روشن به صد ماه
شب عاشق سیاه از دود آه است
به روی زرد هر گردی ازین راه
که میبینی نشان مرد راه است
خیال خاک پای او گدا را
اگر در سر بود صاحب کلاه است
کمال از پادشه دارد فراغت
به وقت خویش او هم پادشاه است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
عشق از نام و از نشان یکتاست
بینشانی نشان مرد خداست
هر را از مقام بی رنگی
رنگی ز رنگ او پیداست
خلعت عشق نیست لایق عقل
کاین قبا بر قد دل آمد راست
دل چه و دین کدام و عقل کدام
عشق را دل کجا و صبر کجاست
بی بصیر را چه بهره از خورشید
در خور نور دیدہ بیناست
دل مرنجان ز هیچ رنج کمال
خامه رنجی که راحتش ز دواست
گر زدی جز به باد او نفسی
آن نفس نیست بلکه باد هواست
هر که در زیر پای مردان رفت
از همه دست دست او بالاست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
آنکس که درین صرف نکردست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخوردست
عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سردست
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو نشریف نه تنها رخ زردست
بی شب که بر آن در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی است که آزاده و فردست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عشق تو و نوبه آبگینه و سنگ است
نام نکو در ره نو موجب ننگ است
تا به من الفت است از همه دورم
تا بتوام آشتی است با همه جنگ است
بانگ سگش میرسد ز گوشه آن بام
مطرب مجلس چه جای نغمه چنگ است
سرخی اشکم چو دید و زردی رخسار
گفت که در عشق ما هنوز دو رنگ است
تیره چه باشم چو زلف او دهدم دست
ک ای نفس واپسین چه جای درنگ است
از خط رخسار بار چهره مقصود مقصد
دیر توان دید چون بر آئینه رنگ است
ارباب جهد بی خطری نیست
کام دل طالبان به کام نهنگ است
بخت و سعادت زند به دامن او چنگ
ناری از آن زلف هر که را که به جنگ است
در صفت زلف او کمال چه پیچی
وصف دهانش بکن که قافیه ننگ است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است
خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است
ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من
زندگانی خواهی ار کردن بدین سان نازک است
یکدم بگذر ز عین مردمی بر چشم من
زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
گل ندارد پیش سرو سیم برهم نازکی
گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
رسم خوبان جهان عاشق کشی باشد کمال
کارهر مسکین که عاشق شد بر ایشان نازک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
غارت چشم تو ما را مفلس و بیچاره ساخت
مؤمنانرا کافری از خان و مان آواره ساخت
از لب شیرین تراش بوس کردی کوه کن
گر توانستی دل بی رحم او را چاره ساخت
هر چه خورد آن نوش لب خون دل فرهاد بود
حوض شیرش چون زچشم خون فشان فراره ساخت
واعظ گریان چه می سازند مردم منبرت
طفلی و در گریه می باید ترا گهواره ساخت
صوفیان را زد به محراب آتش و پشمینه سوخت
آنکه آن طاق دو ابروبست و آن رخساره ساخت
از تماشای تو بی معنی است منع عاشقان
چون مصور صورت خوب از پی نظاره ساخت
شد حمایل بکشی در گردنش دست کمال
آن حمایل را ز غیرت خواستم سی پاره ساخت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
غم عشق را هیچ تدبیر نیست
بجز وصل و آنچز به تقدیر نیست
به قتل محبان فا مانع است
و گر نه ز محبوب تقصیر نیست
گرفتم که بر دل زدی ناوکم
دریغیت هیچ آخر از تیر نیست
رها کن سر زلف در دست دل
که دیوانه را به ز زنجیر نیست
مکن صوفیا ذکر خلوت به من
که بیشم سر زهد و تزویر نیست
به پاکی و روشندلی ای جوان
می سالخورده کم از پیراه نیست
به مقصد قدم زودتر به کمال
که جز آنت از دست تأخیر نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
کاف کفر ما ز طاها بر ترست
قاف عشق از کاف پاها برترست
عشق اگر زان لب دهد دشنام زهر
عزت این از دعاها برترست
بر زبان عاشقان کفری که رفت
از محامد وز ثناها برترست
اقتدا بر آن قد و قامت بکن
کز نماز این اقتداها برترست
درد کز دل ناله بر گردون کشد
اینچنین درد از دواها برترست
گفتگوی او بما از کینه نیست
زآشتی این ماجراها برترست
هر زمان جنگ است او را با کمال
طرفه جنگی کز صفاها برترست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
کی چاره درد من بیچاره ندانست
دل خون شد ازین درد و جز این چاره ندانست
دردم به طبیب ار چه بدینگونه نگفتند
چون بود که از گونه رخساره ندانست
در تجربه سنگدلان سخت خطا کرد
آنکس که دلت سخت تر از خاره ندانست
در مطبخ عشق تو کباب دل ما را
لذت به از آن غمزه خونخواره ندانست
دانست دل غمزده دفع همه اندوه
دفع غم معشوق ستمکاره ندانست
شد عمر طلبکار برای طلب آخر
آخر خبری از دل آواره ندانست
مژگان کمال این همه سوزن چه دهد آب
چون دوختن خرقه صد پاره ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست