عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای سراپرده سلطان خیال دل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما
غم خور ای دل که به جز غم نبود در خور ما
دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون
دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما
مفلسانیم که در دولت سودای غمت
حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما
گر تو در مجمره ی غم دل ما سوزانی
همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما
میکنم شاهی از آن روز که گفتی به رقیب
کاین گدا کیست که هرگز نرود از در ما
دل ما گم شد و جز باد نیابیم کسی
که شود رنجه و آرد خبر دلبر ما
قیمت صحبت ما دان که همین دم باشد
که برد هجر تو از کوی تو دردسر ما
عذر صاحب نظرانش شود آن دم روشن
که ببیند مه روی تو ملاتگر ما
صفت روی تو تا در قلم آورد کمال
گل برد نسخه ی حسن از ورق دفتر ما
غم خور ای دل که به جز غم نبود در خور ما
دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون
دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما
مفلسانیم که در دولت سودای غمت
حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما
گر تو در مجمره ی غم دل ما سوزانی
همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما
میکنم شاهی از آن روز که گفتی به رقیب
کاین گدا کیست که هرگز نرود از در ما
دل ما گم شد و جز باد نیابیم کسی
که شود رنجه و آرد خبر دلبر ما
قیمت صحبت ما دان که همین دم باشد
که برد هجر تو از کوی تو دردسر ما
عذر صاحب نظرانش شود آن دم روشن
که ببیند مه روی تو ملاتگر ما
صفت روی تو تا در قلم آورد کمال
گل برد نسخه ی حسن از ورق دفتر ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار به سر من تو شبیخون آری
او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا
هر چه خواهم من از آن لب تو بلا دفع کنی
بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا
همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز
همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا
به سلامت که نخواهم رود سوی تو باد
حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا
قصه ی درد جدایی چو نویسیم کمال
دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار به سر من تو شبیخون آری
او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا
هر چه خواهم من از آن لب تو بلا دفع کنی
بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا
همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز
همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا
به سلامت که نخواهم رود سوی تو باد
حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا
قصه ی درد جدایی چو نویسیم کمال
دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دلم رفته و گم شد در آن کو مرا
توان یافت گر اوست دلجو مرا
صبا آمد و رفت عقلم به باد
ز زلف که آورد این بو مرا
رقیبش بدم گفت و دانست راست
دریغا ندانست نیکو مرا
مرا عاقبت خواهد آن غمزه کشت
چنین گر نباشد بکش گو مرا
میفکن دگر کشتن من به هجر
که بسیار شد منت او مرا
چو با من نخواهد که بویش رسد
چرا زنده دارد به این بو مرا
کمین بنده ماست گفتی کمال
کم است این قدر بیش ازین گو مرا
توان یافت گر اوست دلجو مرا
صبا آمد و رفت عقلم به باد
ز زلف که آورد این بو مرا
رقیبش بدم گفت و دانست راست
دریغا ندانست نیکو مرا
مرا عاقبت خواهد آن غمزه کشت
چنین گر نباشد بکش گو مرا
میفکن دگر کشتن من به هجر
که بسیار شد منت او مرا
چو با من نخواهد که بویش رسد
چرا زنده دارد به این بو مرا
کمین بنده ماست گفتی کمال
کم است این قدر بیش ازین گو مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مست عشقم ز خرابات میارید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
پیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
ز آبرو دست توان شستن و از نی نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
اگر چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه باید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
تا ابد بر در میخانه گذارید مرا
باده ی پاک روان پیش من آرید دمی
آخر از پاکروان چند شمارید مرا
من که امروز ز تسبیح به استغفارم
پیش در صومعه مهجور مدارید مرا
دلم از زلف بتان سلسله دارد بر پای
تا که از حلقه ی رندان به در آرید مرا
ز آبرو دست توان شستن و از نی نتوان
مگر آن روز که با خاک سپارید مرا
دیشب از میکده سرمست به دوشم بردند
اگر چنین هم به در دوست بدارید مرا
گر حریفانه باید به سر وقت کمال
شکر ناب میارید می آرید مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یار بگزید بی وفایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه جدایی را
شنى لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نبات از نو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخ کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسانی ماست
که گریدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه تست کمال
گفت بگذارخودستایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه جدایی را
شنى لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نبات از نو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخ کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسانی ماست
که گریدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه تست کمال
گفت بگذارخودستایی را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
من طلب کردم وصالت روز و شب
یافتم اینکه به حکم من طلب
حلقه قلعه گشای من قرع
بر دلم بگشاد درهای طرب
از مدینه شمع گیرید و چراغ
چند می آرید قندیل از حلب
کعبه جان را زد آتش عشق سوخت
در تب بن تن صد بولهب
یعنی از ما عشق آموزید عشق
چند خواندن بی ادب علم ادب
از کتاب عزنست این انتخاب
اگر اصولی داری اینک منتخب
در عجم فتح سخن کردی کمال
فاتح ابواب المعانی فی العرب
یافتم اینکه به حکم من طلب
حلقه قلعه گشای من قرع
بر دلم بگشاد درهای طرب
از مدینه شمع گیرید و چراغ
چند می آرید قندیل از حلب
کعبه جان را زد آتش عشق سوخت
در تب بن تن صد بولهب
یعنی از ما عشق آموزید عشق
چند خواندن بی ادب علم ادب
از کتاب عزنست این انتخاب
اگر اصولی داری اینک منتخب
در عجم فتح سخن کردی کمال
فاتح ابواب المعانی فی العرب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
آنچه از خدای خواست دل بنده باز یافت
خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت
از عشق خواه دولت باقی که در جهان
محمود هرچه بافت ز زلف ایاز یافت
آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد
آمد به دیدنت در دولت فراز یافت
هر کو گزید لعل تو آب حیات خورد
آنکو گرید قا نو عمر دراز یافت
چشم خوشت به گوشه محراب عاشقان
مستان خویش را همه اندر نماز یافت
میسوز دل کمال که کسی را فروغ نیست
رخسار شمع نور ز سوز و گداز یافت
خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت
از عشق خواه دولت باقی که در جهان
محمود هرچه بافت ز زلف ایاز یافت
آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد
آمد به دیدنت در دولت فراز یافت
هر کو گزید لعل تو آب حیات خورد
آنکو گرید قا نو عمر دراز یافت
چشم خوشت به گوشه محراب عاشقان
مستان خویش را همه اندر نماز یافت
میسوز دل کمال که کسی را فروغ نیست
رخسار شمع نور ز سوز و گداز یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آن چه مروی است چه خوش رفتاری است
آن چه طوطی چه شکر گفتاری است
آن چه شوخی و چه شهر آشوبی
آن چه باری و چه خوش عیاری است
دل ما داشته در زلف نگاه
بنگریدش که چه خوش دلداری است
پیش چشمش لب شیرین گویی
شربتی در نظر بیماری است
عشق شیرین دهنان سهل مگیر
کار فرهاد نه آسان کاری است
سر سودای تو تنها نه مراست
هر دلی را به غمت بازاری است
بر رخت آن همه داغ از خط و خال
درد دل سوخته افگاری است
نسیه و نقد کمال از تو همین
سهم اشکی و زر رخساری است
نقد دوریش اگر بی درمی است
بنده در بی درمی دیناری است
آن چه طوطی چه شکر گفتاری است
آن چه شوخی و چه شهر آشوبی
آن چه باری و چه خوش عیاری است
دل ما داشته در زلف نگاه
بنگریدش که چه خوش دلداری است
پیش چشمش لب شیرین گویی
شربتی در نظر بیماری است
عشق شیرین دهنان سهل مگیر
کار فرهاد نه آسان کاری است
سر سودای تو تنها نه مراست
هر دلی را به غمت بازاری است
بر رخت آن همه داغ از خط و خال
درد دل سوخته افگاری است
نسیه و نقد کمال از تو همین
سهم اشکی و زر رخساری است
نقد دوریش اگر بی درمی است
بنده در بی درمی دیناری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
آن رخ از مه خجسته فال تراست
لب ز کوثر بی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاوس
مرغ جانم شکسته بال نر است
ازو کی رسد به دانه خال
که ز موری ضعیف حال تر است
سر سودائیان به خاک رهش
از سر زلف پایمال تر است
صبر در دل مرا و رحم او را
هر دو از یکدیگر محال تر است
نقش چین گرچه دلکش است کمال
نقش کلک تر پر خیال تر است
لب ز کوثر بی زلال تر است
زان سر زلف چون پر طاوس
مرغ جانم شکسته بال نر است
ازو کی رسد به دانه خال
که ز موری ضعیف حال تر است
سر سودائیان به خاک رهش
از سر زلف پایمال تر است
صبر در دل مرا و رحم او را
هر دو از یکدیگر محال تر است
نقش چین گرچه دلکش است کمال
نقش کلک تر پر خیال تر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آن شوخ که رفت از بر ما باز کجا رفت
دور از نظر اهل وفا باز کجا رفت
جان تازه کنان بر سر بالین ضعیفان
نا آمده چون باد صبا باز کجا رفت
درد دل رنجور مرا زان لب جانبخش
تا راده بشارت به شفا باز کجا رفت
آن شاه کزو خانه دل شاه نشین بود
از کلبه احزان گدا باز کجا رفت
شهباز صفت کرد بسی صید دل و باز
بگرت به ترک همه تا باز کجا رفت
دل رفت به بوی تو ز مسجد به خرابات
بیچاره نظر کن ز کجا باز کجا رفت
هم میکده هم صومعه خالی ز کمال است
تا اثر تو بزاری و دعا باز کجا رفت
دور از نظر اهل وفا باز کجا رفت
جان تازه کنان بر سر بالین ضعیفان
نا آمده چون باد صبا باز کجا رفت
درد دل رنجور مرا زان لب جانبخش
تا راده بشارت به شفا باز کجا رفت
آن شاه کزو خانه دل شاه نشین بود
از کلبه احزان گدا باز کجا رفت
شهباز صفت کرد بسی صید دل و باز
بگرت به ترک همه تا باز کجا رفت
دل رفت به بوی تو ز مسجد به خرابات
بیچاره نظر کن ز کجا باز کجا رفت
هم میکده هم صومعه خالی ز کمال است
تا اثر تو بزاری و دعا باز کجا رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آه که از حال من یب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
از پیش من آن شوخ چه تعجیل کنان رفت
دل نعره بر آورد که جان رفت و روان رفت
گر خامه براند گذری پهلو نامش
در نامه نویسید که سر رفت و روان رفت
پروانه که مرد از غم روئی به سر خاک
شمعش مفروزید که با سوز نهان رفت
از دید. گر از سودن پایش نرود نور
سودی نکند دیده که نورش به زبان رفت
هر جا خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و روان رفت
بوی تو رساندند ز یوسف به زلیخا
این نعره زنان آمد و آن جامه دران رفت
جز مهر تو نگزید کمال از همه عالم
آن روز که از جان و جهان دست نشان رفت
دل نعره بر آورد که جان رفت و روان رفت
گر خامه براند گذری پهلو نامش
در نامه نویسید که سر رفت و روان رفت
پروانه که مرد از غم روئی به سر خاک
شمعش مفروزید که با سوز نهان رفت
از دید. گر از سودن پایش نرود نور
سودی نکند دیده که نورش به زبان رفت
هر جا خبر خاک کف پای تو گفتند
دامن بگرفت اشک به دندان و روان رفت
بوی تو رساندند ز یوسف به زلیخا
این نعره زنان آمد و آن جامه دران رفت
جز مهر تو نگزید کمال از همه عالم
آن روز که از جان و جهان دست نشان رفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
این چه خبر جستن و پرسیدن است
این طلب کیست چه پرسیدن است
بر سر آن کوی چه کردید گم
بافت نشد این چه خروشیدن است
داغ که دارید چه سوزست و آه
زخم که خوردید چه نالیدن است
عشق نه در سینه چه غوغاست این
هیچ نه در دیگ چه جوشیدن است
آنیته خواندید شما ماه را
نیست چنین این همه رو دیدن است
وصل میر نشود جز به قطع
قطع نخست از همه ببریدن است
رهبر این رو طلبید از کمال
بی رهه ها ، این چه دوانیدن است
این طلب کیست چه پرسیدن است
بر سر آن کوی چه کردید گم
بافت نشد این چه خروشیدن است
داغ که دارید چه سوزست و آه
زخم که خوردید چه نالیدن است
عشق نه در سینه چه غوغاست این
هیچ نه در دیگ چه جوشیدن است
آنیته خواندید شما ماه را
نیست چنین این همه رو دیدن است
وصل میر نشود جز به قطع
قطع نخست از همه ببریدن است
رهبر این رو طلبید از کمال
بی رهه ها ، این چه دوانیدن است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
به خوبان مهر ورزیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
رخش بین ور نه به دیدن چه کارست
به یاد لعل دلبر خون دل نوش
شراب لعل نوشیدن چه کارست
به مهر بوسه از جان قطع کن قطع
به تیغی دست ببریدن چه کارست
گر آرد جان به لب عاشق درین کار
لب معشوق بوسیدن چه کارست
سماع آسان بود بر صوفی گرم
چوآنش نیست جوشیدن چه کارست
به دامن عیب رندان پوش زاهد
لباس زهد پوشیدن چه کارست
کمال از هر دو عالم روی در پیچ
به سر دستار پیچیدن چه کارست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بنیاد وجودم ز تو ای دوست خراب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است
وین کار خرابی همه از حب شراب است
جانم به عذاب است ز مخموری دوشین
ساقی قدحی ده که در آن عین ثواب است
چون میگذرد عمر سبک رطل گران ده
وین چرخ گران از پیما چون به شتاب است
زاهد که شود غره به زهدی که ندارد
آن زهد فریبنده او نقش سراب است
وانکس که بود عاشق و بی باک و قلندر
مقصود حقیقیش ز می رفع حجاب است
ای پیر اگر عهد نو در عشق شکستیم
مشکن دل احباب که این عین شباب است
ای خفته بیدرد نبینی که همه شب
مائیم نظر باز و ترا دیده به خواب است
گویند که نقصان کمال است که دایم
جویای شراب است و کباب است و رباب است