عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بیا ای عشق، ننگ عافیت از سرم وا کن
دلم را طاقت غم ده، سرم را گرم سودا کن
شب تنهاییام مشرق ز یادش رفته، ای گردون
رهی دیگر برای مطلع خورشید پیدا کن
گل خودروی من، آهنگ سیر بوستان دارد
برو ای دیده و در چشم نرگس خویش را جا کن
مرا خوانی به بزم خود، دهی پهلوی غیرم جا
خسک در دیدهام ریزی و گویی گل تماشا کن
اگر خواهی که ره بیرون بری از شام تنهایی
برو چون آسمان هر صبح خورشیدی مهیا کن
دلم را طاقت غم ده، سرم را گرم سودا کن
شب تنهاییام مشرق ز یادش رفته، ای گردون
رهی دیگر برای مطلع خورشید پیدا کن
گل خودروی من، آهنگ سیر بوستان دارد
برو ای دیده و در چشم نرگس خویش را جا کن
مرا خوانی به بزم خود، دهی پهلوی غیرم جا
خسک در دیدهام ریزی و گویی گل تماشا کن
اگر خواهی که ره بیرون بری از شام تنهایی
برو چون آسمان هر صبح خورشیدی مهیا کن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
در کوه و دشت، پهن شود تا نشان من
ای لاله کاش داغ تو بودی ازان من
از بس که حرف تیغ بتان شد زبانزدم
شد ریشه ریشه چون قلم مو، زبان من
گر پهلویم چو شمع نمیداشت، چربیی
کی سوختی به علت، مغز استخوان من؟
در غیرتم که سایه چرا با تو همره است
دنبال کس مباد دل بدگمان من
چشم حسود، بر دل چاکم خورد هنوز
رشکی که بر قفس نخورد آشیان من
بالیدهام ز شوق، که مویی نمیزند
موی میان او ز تن ناتوان من
هر ناله کز برای تو باشد توان شناخت
یا رب مباد گوش کسی بر فغان من
سررشته محبت اگر آیدم به دست
سوزد چو شمع بر سر آن رشته، جان من
ای لاله کاش داغ تو بودی ازان من
از بس که حرف تیغ بتان شد زبانزدم
شد ریشه ریشه چون قلم مو، زبان من
گر پهلویم چو شمع نمیداشت، چربیی
کی سوختی به علت، مغز استخوان من؟
در غیرتم که سایه چرا با تو همره است
دنبال کس مباد دل بدگمان من
چشم حسود، بر دل چاکم خورد هنوز
رشکی که بر قفس نخورد آشیان من
بالیدهام ز شوق، که مویی نمیزند
موی میان او ز تن ناتوان من
هر ناله کز برای تو باشد توان شناخت
یا رب مباد گوش کسی بر فغان من
سررشته محبت اگر آیدم به دست
سوزد چو شمع بر سر آن رشته، جان من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
من نمیگویم به چشمم نه قدم، یا بر زمین
چشم من فرش است هرجا مینهی پا بر زمین
کشتی چشم تر من بود با دریا قدر
اشک زور آورد، آمد پشت دریا بر زمین
زیر پای عاشقان باشد زمین و آسمان
عشق را یک پای بر عرش است و یک پا بر زمین
جای برگردون بود افتادگان عشق را
من هم از افتادگان عشقم، اما بر زمین
عمرها شد کشتی من با نکویان آشناست
دل ز دست هر یکی افتاده صد جا بر زمین
چشم من فرش است هرجا مینهی پا بر زمین
کشتی چشم تر من بود با دریا قدر
اشک زور آورد، آمد پشت دریا بر زمین
زیر پای عاشقان باشد زمین و آسمان
عشق را یک پای بر عرش است و یک پا بر زمین
جای برگردون بود افتادگان عشق را
من هم از افتادگان عشقم، اما بر زمین
عمرها شد کشتی من با نکویان آشناست
دل ز دست هر یکی افتاده صد جا بر زمین
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
میشود هر دم پریشان زلف بر رخسار او
کز پریشان خاطری یادش دهد هر تار او
از بیابان محبت سرسری مگذر چو باد
کز گریبان گل دمد، دامن چو گیرد خار او
بر سر کویش مسیحا تن به بیماری دهد
تا کند چون ناتوانان تکیه بر دیوار او
باغ امید مرا ترسم نماند میوهای
ناامیدی چند سازد رخنه در دیوار او؟
خشت خشت خانه گل را صبا بر باد داد
با وجود آنکه عمری بود خود معمار او
در میان خنده، چشم گل ز شبنم شد پر آب
صبحدم چون کرد بلبل نالهای در کار او
کز پریشان خاطری یادش دهد هر تار او
از بیابان محبت سرسری مگذر چو باد
کز گریبان گل دمد، دامن چو گیرد خار او
بر سر کویش مسیحا تن به بیماری دهد
تا کند چون ناتوانان تکیه بر دیوار او
باغ امید مرا ترسم نماند میوهای
ناامیدی چند سازد رخنه در دیوار او؟
خشت خشت خانه گل را صبا بر باد داد
با وجود آنکه عمری بود خود معمار او
در میان خنده، چشم گل ز شبنم شد پر آب
صبحدم چون کرد بلبل نالهای در کار او
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
..............................
..............................ون آهسته آهسته
مگر امید دارد کان پری روزی به دام افتد؟
که دل در سینه میخواند فسون آهسته آهسته
دلی کو پارهای عاشق نباشد، نیست نقص عشق
که نور ماه نو گردد فزون آهسته آهسته
چنین گر فکر گیسویت ز تاب دل فزون باشد
شود سودای او در سر جنون آهسته آهسته
ز بس با یکدگر کردند خصمی بر سر عشقت
میان دیده و دل خاست خون آهسته آهسته
چنین کز شوق رویت خون به هر نظّارهای ریزد
ز چشم ما نگاه آید برون آهسته آهسته
مسیحا را نشاید دعوی اعجاز با لعلت
که میآید به دامت از فسون آهسته آهسته
غرض ناکامی است از عشق، اگر نه کوهکن، قدسی
چرا میکند جان در بیستون آهسته آهسته؟
..............................ون آهسته آهسته
مگر امید دارد کان پری روزی به دام افتد؟
که دل در سینه میخواند فسون آهسته آهسته
دلی کو پارهای عاشق نباشد، نیست نقص عشق
که نور ماه نو گردد فزون آهسته آهسته
چنین گر فکر گیسویت ز تاب دل فزون باشد
شود سودای او در سر جنون آهسته آهسته
ز بس با یکدگر کردند خصمی بر سر عشقت
میان دیده و دل خاست خون آهسته آهسته
چنین کز شوق رویت خون به هر نظّارهای ریزد
ز چشم ما نگاه آید برون آهسته آهسته
مسیحا را نشاید دعوی اعجاز با لعلت
که میآید به دامت از فسون آهسته آهسته
غرض ناکامی است از عشق، اگر نه کوهکن، قدسی
چرا میکند جان در بیستون آهسته آهسته؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی، بر بستر آسودگی پهلو منه
تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه
زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن
تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه
بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند
طوق بر گردن به غیر از حلقه گیسو منه
کی خبر دارد ز ذوق عاشقی آن کس که گفت
دل به پیچ و تاب زلف و عشوه ابرو منه
عشق اگر خواهی دلا خون خور نهان و دم مزن
همچو قدسی داستانی بر سر هر کو منه
تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه
زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن
تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه
بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند
طوق بر گردن به غیر از حلقه گیسو منه
کی خبر دارد ز ذوق عاشقی آن کس که گفت
دل به پیچ و تاب زلف و عشوه ابرو منه
عشق اگر خواهی دلا خون خور نهان و دم مزن
همچو قدسی داستانی بر سر هر کو منه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
یار بیپروا و ما را آرزوی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بیاثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بیاثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بهار رفت و نچیدم گل از بر رویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشادهروی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شدهام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمیکشد به بهشتش دل از سر کویی
گذشت عید و ندیدم هلال ابرویی
گشادهروی به هر در شدم چو آینه، لیک
چو پشت آینه از کس نیافتم رویی
از آن مقید ضعفم که در ضعیفیها
ز خویش در غلط افتم به تار گیسویی
جفا کشیدن فرهاد اگر قبولت نیست
به بیستون رو و دریاب دست و بازویی
نیم به رشک ز سامان غنچه، چون من هم
چو لاله دارم از اسباب داغ، پهلویی
ز ضعف، بر دل مجروح خود گران شدهام
چنان که خشک شود بر جراحتی، مویی
هلاک مشرب آن بیدلم که چون قدسی
نمیکشد به بهشتش دل از سر کویی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ما چو پروانه نسوزیم به داغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
روز ما را ز شب تیره جدا نتوان کرد
صبح برکرده ز خورشید، چراغ غلطی
در ره عشق گذشتم ز خرد، گام نخست
که نیندازم از ره به سراغ غلطی
مرده ساقی عشقم که به صد گردش جام
از حریفم ننوازد به ایاغ غلطی
شکر لله که ز سودای تو گرم است دلم
نیستم سوخته چون لاله به داغ غلطی
خویش را در دل صحرای جنون گم کردم
عقل در یافتنم سوخت دماغ غلطی
شمع در محفل ما سوخت دماغ غلطی
روز ما را ز شب تیره جدا نتوان کرد
صبح برکرده ز خورشید، چراغ غلطی
در ره عشق گذشتم ز خرد، گام نخست
که نیندازم از ره به سراغ غلطی
مرده ساقی عشقم که به صد گردش جام
از حریفم ننوازد به ایاغ غلطی
شکر لله که ز سودای تو گرم است دلم
نیستم سوخته چون لاله به داغ غلطی
خویش را در دل صحرای جنون گم کردم
عقل در یافتنم سوخت دماغ غلطی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گر چو شمع آتش برآید از گریبان کسی
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
به که باشد گردنش بی طوق فرمان کسی
معذرت خواهم، ندانم، یا کنم دعوای خون
گر رسد روز جزا دستم به دامان کسی
کو جنون تا پنجهام قید گریبان بگسلد؟
پیرهن تا کی بود چون غنچه زندان کسی؟
ابر را نشنیدهام هرگز ببارد خون، مگر
بر گرفتند آستین از چشم گریان کسی؟
آتش جانسوز، میدانم کسی غیر تو نیست
بهر آن سوزم چو بینم داغ بر جان کسی
از حریفان بیشتر بر روی ساقی واله است
از قدح ترسم، نباشد چشم گریان کسی!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
تا چند از پی دل شیدا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
دنبال او نکوست که تنها رود کسی
مرهمطلب مباش چو داغی نسوختی
دست تهی چگونه به سودا رود کسی؟
کس بیطلب نرفته، اگر دیر، اگر حرم
خواری کشد، نخوانده به هرجا رود کسی
گیرایی کمند تو، میآردش به زیر
بر بام چرخ اگر چو مسیحا رود کسی
بگشا ز رخ نقاب، که زاهد نگویم
از ره چرا به زلف چلیپا رود کسی
ای چشم ناشکیب، دمی پاس گریه دار
تا کی ز بحر، روی به صحرا رود کسی؟
شاید، به راه کعبه ز شوق قدمزدن
چون خار اگر در آبله پا رود کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
چنان افتادهام از کار، بهر لاله رخساری
که غیر از دیدن رویش نمیآید ز من کاری
فضای سینه را چندان که میجویم، نمییابم
ز یاران به دل نزدیک، غیر از ناوکش یاری
نگاهی داشت هر سو گرم، ساقی دوش در مجلس
نمیدانم که آتش در که زد، من سوختم باری
ز زلف یار نتوانم بریدن دل به آسانی
که بر وی عمرها شد بسته دارم دل به هر تاری
ز شیخ و برهمن ناید طریق عشق ورزیدن
یکی مشغول تسبیحی، یکی در بند زناّری
که غیر از دیدن رویش نمیآید ز من کاری
فضای سینه را چندان که میجویم، نمییابم
ز یاران به دل نزدیک، غیر از ناوکش یاری
نگاهی داشت هر سو گرم، ساقی دوش در مجلس
نمیدانم که آتش در که زد، من سوختم باری
ز زلف یار نتوانم بریدن دل به آسانی
که بر وی عمرها شد بسته دارم دل به هر تاری
ز شیخ و برهمن ناید طریق عشق ورزیدن
یکی مشغول تسبیحی، یکی در بند زناّری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
دل ز بیداد تو رو کرد به آبادانی
در نظر، برگ گل و لاله کند پیکانی
در تماشای در و بام تو چون مهر منیر
هر سر موی کند بر بدنم مژگانی
از بد و نیک جهان، روی فراهم نکشم
زانکه چون آینهام باز بود پیشانی
سینهام ترکش تیرست ازان شست و هنوز
جگرم آه کشد از غم بیپیکانی
در خراش جگرم حاجت ناخن نبود
پیچش آه کند در جگرم سوهانی
روی گرداندهای از دیدن رویش قدسی
گل بیرنگ ز خورشید چرا گردانی؟
در نظر، برگ گل و لاله کند پیکانی
در تماشای در و بام تو چون مهر منیر
هر سر موی کند بر بدنم مژگانی
از بد و نیک جهان، روی فراهم نکشم
زانکه چون آینهام باز بود پیشانی
سینهام ترکش تیرست ازان شست و هنوز
جگرم آه کشد از غم بیپیکانی
در خراش جگرم حاجت ناخن نبود
پیچش آه کند در جگرم سوهانی
روی گرداندهای از دیدن رویش قدسی
گل بیرنگ ز خورشید چرا گردانی؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
میکنم در بوستان با عندلیبان شیونی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی
ورنه گل را کی پسند افتد نوای چون منی
تا دم مردن فغانم در هوای یک گل است
نیستم بلبل که باشم هر نفس در گلشنی
تو نکونامی و من بدنام و مردم عیبجو
همرهی عیب است عیب، از چون تویی با چون منی
بیخودم دارد، اگر یک قطره، گر یک ساغرست
دل چو سوزد، خواه از یک شعله، خواه از گلخنی
صبر آنم کو، که شام هجر گیرم گوشهای؟
دست آنم کو، که صبح وصل گیرم دامنی؟
یوسف من بوی پیراهن ز من دارد دریغ
پیر کنعان ورنه بویی یافت از پیراهنی