عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
دل به تیغ غمزه آن شوخ قاتل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا آفرین شست تو گوید زبان زخم
پیکان زبان خویش کند در دهان زخم
یک دم بمان چو زخم زدی، تا که بشنوی
تحسین تیغ خود ز لب خونفشان زخم
جنس جفا کسی نستاند به نیم جو
جایی که تیغ یار گشاید دکان زخم
بس گرم شکر گفتن بازوی قاتل است
ترسم که تیغ، آب شود در دهان زخم
دل را پر از ذخیره لذت کند کنار
غلتد چو نیم بسمل تو در میان زخم
زخم خدنگ عشق چو درمانپذیر نیست
بیهوده، ای مسیح مکن امتحان زخم
قدسی دلم شکاف شکاف است در درون
بر سینه گرچه نیست ز بیرون نشان زخم
پیکان زبان خویش کند در دهان زخم
یک دم بمان چو زخم زدی، تا که بشنوی
تحسین تیغ خود ز لب خونفشان زخم
جنس جفا کسی نستاند به نیم جو
جایی که تیغ یار گشاید دکان زخم
بس گرم شکر گفتن بازوی قاتل است
ترسم که تیغ، آب شود در دهان زخم
دل را پر از ذخیره لذت کند کنار
غلتد چو نیم بسمل تو در میان زخم
زخم خدنگ عشق چو درمانپذیر نیست
بیهوده، ای مسیح مکن امتحان زخم
قدسی دلم شکاف شکاف است در درون
بر سینه گرچه نیست ز بیرون نشان زخم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
هرگز به بزم وصل، شبی جا نکردهام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکردهام
از ناله بستهام لب بلبل به نالهای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکردهام
تمکین نگر، که سلسلهجنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکردهام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکردهام
شب نگذراندهام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکردهام
بیماریام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکردهام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمیرسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکردهام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکردهام
از ناله بستهام لب بلبل به نالهای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکردهام
تمکین نگر، که سلسلهجنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکردهام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکردهام
شب نگذراندهام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکردهام
بیماریام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکردهام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمیرسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکردهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ما جهان را رخ ز آب چشم گریان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شستهایم
نوعروس عشق را گلگونهای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شستهایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحتهای پنهان شستهایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شستهایم
از ترشحکردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شستهایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
به خون خوردن جدا زان لعل شکربار میسازم
ز مژگان خون دل میریزم و ناچار میسازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار میسازم
تو لذتدوستی دشمن، علاج درد خود میجو
که من با چشم پرخون و دل افگار میسازم
ازان ترسم که بازت بیوفا خوانند بیدردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار میسازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار میسازم
ز مژگان خون دل میریزم و ناچار میسازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار میسازم
تو لذتدوستی دشمن، علاج درد خود میجو
که من با چشم پرخون و دل افگار میسازم
ازان ترسم که بازت بیوفا خوانند بیدردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار میسازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار میسازم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دلی از قید آسایش چو عشق آزاد میخواهم
لبی چون بلبل شوریده پر فریاد میخواهم
به غم خو کرده جانم ذوق عالم را نمیدانم
دل اندوهگین و خاطر ناشاد میخواهم
دلم چون بود آسوده، به قید عشقش افکندم
غم نوکرده جا در دل، مبارکباد میخواهم
سراپا ناله دردم، چو مرغ بال ببریده
مهیّای قفس شد مرغ دل، صیاد میخواهم
دلم با زخم بیداد تو محکم الفتی دارد
همه داد از تو میجویند و من بیداد میخواهم
دل محنتکش مارا چه باشد بیستون کندن؟
غمی دشوارتر از محنت فرهاد میخواهم
خوشم با سایه دیوار، در کوی بتان قدسی
نه گشت بوستان، نه سایه شمشاد میخواهم
لبی چون بلبل شوریده پر فریاد میخواهم
به غم خو کرده جانم ذوق عالم را نمیدانم
دل اندوهگین و خاطر ناشاد میخواهم
دلم چون بود آسوده، به قید عشقش افکندم
غم نوکرده جا در دل، مبارکباد میخواهم
سراپا ناله دردم، چو مرغ بال ببریده
مهیّای قفس شد مرغ دل، صیاد میخواهم
دلم با زخم بیداد تو محکم الفتی دارد
همه داد از تو میجویند و من بیداد میخواهم
دل محنتکش مارا چه باشد بیستون کندن؟
غمی دشوارتر از محنت فرهاد میخواهم
خوشم با سایه دیوار، در کوی بتان قدسی
نه گشت بوستان، نه سایه شمشاد میخواهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
زبان گداختم و راز عشق سر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکیست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بیاثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لالهام دریغ آید
ز دیدهای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمیدهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکیست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بیاثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لالهام دریغ آید
ز دیدهای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمیدهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
چو درد عشق تو کرد آشنای خویشتنم
غمت چرا نخورد غم برای خویشتنم
دلم چه یافته در کوچه پریشانی؟
که میبرد همه عمر از قفای خویشتنم
مرا کرشمه دیگر فریب داد ای گل
به رنگ و بو نرود دل ز جای خویشتنم
چو دل که قطره خون است و خون خورد دایم
یکی شدم به غم و خود غذای خویشتنم
ز بس که کرد علاج و نداشت سود مرا
طبیب کرد خجل از دوای خویشتنم
ز عشق، گرد جنون نیست بر جبین دلم
که کرد چشم خرد، توتیای خویشتنم
به من ز دوستیات شد جهان چنان دشمن
که در هراس ز بند قبای خویشتنم
شدهست پی سپر راه عشق تا پایم
بود چو نقش قدم، رخ به پای خویشتنم
برای گشت چمن مضطرب نیم چو نسیم
چو شعله رقصکنان در هوای خویشتنم
نیم به عیب کس از عیب خویشتن مشغول
تمام خارم و مخصوص پای خویشتنم
غمت چرا نخورد غم برای خویشتنم
دلم چه یافته در کوچه پریشانی؟
که میبرد همه عمر از قفای خویشتنم
مرا کرشمه دیگر فریب داد ای گل
به رنگ و بو نرود دل ز جای خویشتنم
چو دل که قطره خون است و خون خورد دایم
یکی شدم به غم و خود غذای خویشتنم
ز بس که کرد علاج و نداشت سود مرا
طبیب کرد خجل از دوای خویشتنم
ز عشق، گرد جنون نیست بر جبین دلم
که کرد چشم خرد، توتیای خویشتنم
به من ز دوستیات شد جهان چنان دشمن
که در هراس ز بند قبای خویشتنم
شدهست پی سپر راه عشق تا پایم
بود چو نقش قدم، رخ به پای خویشتنم
برای گشت چمن مضطرب نیم چو نسیم
چو شعله رقصکنان در هوای خویشتنم
نیم به عیب کس از عیب خویشتن مشغول
تمام خارم و مخصوص پای خویشتنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعهاش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیبجویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بینشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعهاش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیبجویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بینشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نهال دوستی را ریشه در خون پرورش دادم
بچش نوباوه باغم، ببین چون پرورش دادم
به غیر از پاره دل نیست دربار سرشک من
چه باشد بهره تخمی که در خون پرورش دادم
به اشک گرم من، در نوبت مجنون پر از گل بود
گلستان محبت را نه اکنون پرورش دادم
نشد چون بذل دونان، قابل نشو و نما هرگز
نهال بخت خود را از حد افزون پرورش دادم
پی تمهید رسوایی، نهال مهر خوبان را
به آب و خاک صد فرهاد و مجنون پرورش دادم
دماغم تا شود شایسته بوی بتان، قدسی
مشام خود چو گل ز اندازه بیرون پرورش دادم
بچش نوباوه باغم، ببین چون پرورش دادم
به غیر از پاره دل نیست دربار سرشک من
چه باشد بهره تخمی که در خون پرورش دادم
به اشک گرم من، در نوبت مجنون پر از گل بود
گلستان محبت را نه اکنون پرورش دادم
نشد چون بذل دونان، قابل نشو و نما هرگز
نهال بخت خود را از حد افزون پرورش دادم
پی تمهید رسوایی، نهال مهر خوبان را
به آب و خاک صد فرهاد و مجنون پرورش دادم
دماغم تا شود شایسته بوی بتان، قدسی
مشام خود چو گل ز اندازه بیرون پرورش دادم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ز بس که دشمن نظّاره پریشانم
چو شمع گشته به یک جای جمع، مژگانم
نشد ز سیل سرشکم خراب، کوی بتان
امین کشتی نوحم، اگرچه طوفانم
ز عشق، رابطهام نگسلد به مردن هم
گواه دعوی من بس، بقای پیمانم
شدم به دوختن چاکهای سینه، رضا
که هیچکس نبرد پی به داغ پنهانم
به غیر، وصل تو دیدن چنان بود دشوار
که ترک وصل نماید به غایت آسانم
فراخ روزی غم را ز تنگسال چه غم؟
همیشه نعمت غم حاضرست بر خوانم
چو شعله در بدنم خون همیشه میرقصد
ز شوق آنکه کند غمزه تو قربانم
چنان گرفته دل همدمان ز صحبت من
که غنچه گشته، گل چیده، در گریبانم
چو شمع گشته به یک جای جمع، مژگانم
نشد ز سیل سرشکم خراب، کوی بتان
امین کشتی نوحم، اگرچه طوفانم
ز عشق، رابطهام نگسلد به مردن هم
گواه دعوی من بس، بقای پیمانم
شدم به دوختن چاکهای سینه، رضا
که هیچکس نبرد پی به داغ پنهانم
به غیر، وصل تو دیدن چنان بود دشوار
که ترک وصل نماید به غایت آسانم
فراخ روزی غم را ز تنگسال چه غم؟
همیشه نعمت غم حاضرست بر خوانم
چو شعله در بدنم خون همیشه میرقصد
ز شوق آنکه کند غمزه تو قربانم
چنان گرفته دل همدمان ز صحبت من
که غنچه گشته، گل چیده، در گریبانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
اگر به عشق نباشد درست، پیمانم
به عهد زلف تو کافر نیم، مسلمانم
من و دیار محبت، که هرکجا رفتم
به دولت غمت آماده بود سامانم
برای من شده نازل ز عرش، مصحف عشق
حدیث مهر و وفا آیتیست در شانم
به این که چشم تری بوده پیش ازین آنجا
همیشه در نظر آید خیال کنعانم
به جان دوست که جز بر رضای دوست مرا
قدم نرفته، وگر رفته هم پشیمانم
چو گل به روی خسان تا نبایدم خندید
چو غنچه معتکف خلوت گریبانم
ز سرگرانی بختم ز بس ملال رسید
بود ز سایه دستار، دل هراسانم
ز خاک عشق، گیاهی نمیدمد ناقص
تمام داغ بود، لاله بیابانم
به عهد زلف تو کافر نیم، مسلمانم
من و دیار محبت، که هرکجا رفتم
به دولت غمت آماده بود سامانم
برای من شده نازل ز عرش، مصحف عشق
حدیث مهر و وفا آیتیست در شانم
به این که چشم تری بوده پیش ازین آنجا
همیشه در نظر آید خیال کنعانم
به جان دوست که جز بر رضای دوست مرا
قدم نرفته، وگر رفته هم پشیمانم
چو گل به روی خسان تا نبایدم خندید
چو غنچه معتکف خلوت گریبانم
ز سرگرانی بختم ز بس ملال رسید
بود ز سایه دستار، دل هراسانم
ز خاک عشق، گیاهی نمیدمد ناقص
تمام داغ بود، لاله بیابانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چو باد سوی تو آید، ز غیرت آب شوم
به یک نسیم، چو نقش قدم خراب شوم
من و شکست حریفان کجاست تا به کجا
خمار نشکند از من، اگر شراب شوم
تو از شراب صبوحی شکفته باش، که من
دماغ خنده ندارم گر آفتاب شوم
تعلقم به فلک نیست، آن اسیر نیم
که چون نسیم، مقید به هر حباب شوم
کجا بر آتش دل آب میتوانم زد
چو شمع اگر ز ملاقات شعله آب شوم
سر معارضه با هیچکس نمانده مرا
به روی کس نکشندم اگر نقاب شوم
هوای وصل سواریست در سرم که ز ناز
به دیدهام ننهد پا، اگر رکاب شوم
سر پیاله سلامت، چه شد که رفت بهار
اگر به ابر نباشد، به می خراب شوم
به هیچ چیز نمانم، ز بس که هیچ شدم
فریب من نخورد تشنه، گر سراب شوم
ز بزم خویش حریفان مرا برون مکنید
شراب اگر نتوانم شدن، کباب شوم
به یک نسیم، چو نقش قدم خراب شوم
من و شکست حریفان کجاست تا به کجا
خمار نشکند از من، اگر شراب شوم
تو از شراب صبوحی شکفته باش، که من
دماغ خنده ندارم گر آفتاب شوم
تعلقم به فلک نیست، آن اسیر نیم
که چون نسیم، مقید به هر حباب شوم
کجا بر آتش دل آب میتوانم زد
چو شمع اگر ز ملاقات شعله آب شوم
سر معارضه با هیچکس نمانده مرا
به روی کس نکشندم اگر نقاب شوم
هوای وصل سواریست در سرم که ز ناز
به دیدهام ننهد پا، اگر رکاب شوم
سر پیاله سلامت، چه شد که رفت بهار
اگر به ابر نباشد، به می خراب شوم
به هیچ چیز نمانم، ز بس که هیچ شدم
فریب من نخورد تشنه، گر سراب شوم
ز بزم خویش حریفان مرا برون مکنید
شراب اگر نتوانم شدن، کباب شوم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمهای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمیشد صرف خود، گر زود میآمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی میخواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گلافشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمهای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمیشد صرف خود، گر زود میآمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی میخواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گلافشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
مباش غره به عهد قدیم و یار کهن
که هفتهای چو شود، خاربن شود گلبن
به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق
که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن
میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن
همین بس است که آزار لب نداد سخن
نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟
خدای را که رخ آلوده نقاب مکن
ز کار خود نگشودهام گره، چرا قدسی
زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟
که هفتهای چو شود، خاربن شود گلبن
به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق
که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن
میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن
همین بس است که آزار لب نداد سخن
نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟
خدای را که رخ آلوده نقاب مکن
ز کار خود نگشودهام گره، چرا قدسی
زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
شرط بود کفر و دین، هر دو به هم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن