عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بر نیامد یک نوای غم‌فزا از خانه‌ام
دوش خالی بود جای جغد در ویرانه‌ام
گو مکش دست نوازش بر سر من آسمان
من که یک مویم چه آرایش فزاید شانه‌ام
گر نمی‌بارد ز گردون تیره‌بختی بر سرم
گردد از روزن چرا تاریکتر، کاشانه‌ام؟
الفت آتش‌پرستان جذبه‌ای دارد، که عشق
ریزد از خاکستر پروانه طرح خانه‌ام
تاب هجران شرابم نیست تا وقت صبوح
پیشتر از صبح می‌خندد، چو گل، پیمانه‌ام
کار من پیچیده و افتاده بر وی عقده‌ها
گو مکش صیاد زحمت بهر آب و دانه‌ام
کس نبندد آشیان بر شاخ بی‌برگی چو من
کز فریب جلوه گل، از قفس بیگانه‌ام
از دورنگی‌های اهل بزم، ترسم لاله‌وار
با حریفان لاف یکرنگی زند پیمانه‌ام
چون نمی‌سوزد درین محفل بجز من دیگری
می‌رسد قدسی که گویم قبله پروانه‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نپیماید کسی راه حرم، گر من ز پا افتم
نداند سجده بت، از برهمن گر جدا افتم
به صد شمشیر، کوته کی شود دست تمنایم
سر ببریده فتراک تو جوید، گر ز پا افتم
نمی‌خوانم فسون عقل تا صید جنون گردم
نمی‌بندم به گردن حرز، شاید در بلا افتم
فغانم زنده دارد ناله مرغان گلشن را
مزار بلبلان گردد چمن گر از نوا افتم
من آن مرغم که گر از آشیان غم هوا گیرم
همان ساعت چو مرغ تازه پرواز از هوا افتم
فریب آشنایان بین، که روز وصل جانان هم
به فکر ناامیدی از نگاه آشنا افتم
دماغم برنمی‌تابد ز سودا عطر گل قدسی
همان بهتر که روزی چند از چشم صبا افتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
یاد باد آن کز گلی در سینه خاری داشتم
بر سر مژگان ز خون دل بهاری داشتم
وقت آن زلف پریشان خوش، که از سودای او
خاطر جمع و دل امیدواری داشتم
تا غمش در سینه بود، اسباب عیشم کم نبود
روزگار خوش، کزو خوش روزگاری داشتم
تا نشستم در میان بزم، وقتم خوش نشد
وقت خوش آن بود کز مجلس کناری داشتم
آستین از لطف بر آیینه قدسی کشید
ورنه کی از یار بر خاطر غباری داشتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چه شعله‌ها زده سر ز آتشی که من دارم
هزار نشاه نو زین می کهن دارم
به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد
ازین ملال غریبی که در وطن دارم
به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست
اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم
رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم
که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم
بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین
چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم
به کوی او همه شب روشن است دیده من
بود به خانه مه، روزنی که من دارم
اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم
دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم
ز کوی او به جفا پا نمی‌کشم قدسی
نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
در قیدم و گمان که گرفتار نیستم
دارم هزار زخم و خبردار نیستم
گه سینه می‌خراشم و گه ناله می‌کنم
یک دم ز شغل عشق تو بیکار نیستم
جایی نمی‌روم ز گلستان کوی تو
بوی گلم، ولی به صبا یار نیستم
یکباره گر ز من نه فراموش کرده‌ای
کو جور، اگر به لطف سزاوار نیستم؟
عرض دوا به چاره این خسته‌دل مبر
انگار کن مسیح که بیمار نیستم
ای وصل، عیش می‌دهی و درد می‌بری
مگشا در دکان که خریدار نیستم
غم جای خود گرفت چو دل شد ز خون تهی
اندوهگین ز گریه بسیار نیستم
اشکم به خون نشاند و مرا لب به خنده باز
آبم ز سر گدشت و خبردار نیستم
دارد به غیر لطف نمایان، به رغم من
قدسی حریف این همه آزار نیستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
چون غنچه بجز پرده دل نیست پناهم
چون لاله نظریافته بخت سیاهم
هر عقده که پیش آوردم عشق، دلیل است
چون اشک برد آبله پای، به راهم
شادم که شب هجر تو چون شمع ز مقراض
نگسسته ز برهم زدن دیده، نگاهم
چون صبح دوم، با همه کس صاف ضمیرم
هرگز نشود آینه‌ای تیره ز آهم
از رشک به دل سنگ زند خانه کعبه
تا خانه سیه کرده آن چشم سیاهم
از دوستی شعله نگریم، که مبادا
چون هیزم تر بگذرد آتش ز گیاهم
محرومی‌ام از وصل تو، کس چون تو نداند
بر تشنگی بادیه، خضرست گواهم
در چشم من از ضعف نماید ظلماتی
بر فرق اگر سایه کند یک پر کاهم
انداخت به رشکم چو فراقش به سر آمد
افکند به زندان چو برآورد ز چاهم
از گریه قدسی به مرادی نرسیدم
آبم نکند تازه، ندانم چه گیاهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
شمعیم و تن ز اشک دمادم گداختیم
داغیم و از تبسم مرهم گداختیم
از بس که کرده‌ایم به غم، خویش را غلط
غم ناتوان و ما ز تب غم گداختیم
ای جان برو، چو عهد دلم تازه کرد غم
کز اختلاط ساخته هم، گداختیم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختیم
در عشق گل ز غیرت شبنم گداختیم
کس تهمت شفا ننهد بر مریض عشق
قدسی ز لاف عیسی مریم گداختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همه جانب قدم مرحله‌پیما دارم
روشناس غم عشقم، همه‌جا جا دارم
غیرتم با تو چنان است که شبها به خیال
جنگ پهلوی تو با صورت دیبا دارم
از پی نقش پی ناقه نیم سرگردان
داغی از لاله درین دشت، تمنا دارم
نروم سوی وی آهسته ز ترسیدن جان
حذر از همرهی آبله پا دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ما چشم سیه بر شجر طور نداریم
جز لاله درین بادیه منظور نداریم
این طرفه که پیوسته گرفتار خماریم
با آنکه لب از می چو قدح دور نداریم
تا کام دل از خنجر قصاب نگیریم
از دامن او دست به ساطور نداریم
بی روی تو گر آینه گردیم، ملولیم
ور مهر شویم، از تو جدا نور نداریم
در سایه جغد است نشاط ابد ما
آن روز که ماتم نبود، سور نداریم
از حسرت نزدیکی خورشید، هلاکیم
هرچند که تاب نظر از دور نداریم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
لبی از زمزمه عشق، خروشان دارم
گرم آه سحرم، سینه جوشان دارم
غرضم نغمه دردست چو بلبل به وصال
گل در آغوش و لب از ناله خروشان دارم
مایه گریه ز ریش دل و داغ جگرست
چشم ازان بر ره خونابه‌فروشان دارم
صحبت اهل ورع، گرد ملال انگیزد
سر همدوشی میخانه‌بدوشان دارم
من گرفتار گرفتاری عشقم قدسی
حلقه در گوش دل از حلقه‌بگوشان دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
از لعل لبت جز طمع خام ندارم
دارم هوس کام، اگر کام ندارم
دل را به خیال از تو تسلی نتوان کرد
بشتاب که من طاقت پیغام ندارم
ترکی به نگه کرده مرا مست، حریفان
معذور که پروای می و جام ندارم
ای آتش سوزان، چو سپند سر آتش
تا روی ترا دیده‌ام آرام ندارم
دشنامی ازو باز کشیدم به دعا من
هرچند لبت گفت که دشنام ندارم
خوش می‌گذرد خوش، به پریشانی‌ام اوقات
تا زلف پریشان نکنی، شام ندارم
بر گرد دل از شوق تمنای تو گردم
در کوی تو گر جا به در و بام ندارم
گشتم به کمند تو گرفتار چو قدسی
پروای گرفتاری ایام ندارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
عافیت غم را مداوا کرد و زین غم سوختم
هرکسی از داغ سوزد، من ز مرهم سوختم
خنده‌های شادی گل در چمن داغم نکرد
غنچه را دیدم غمی دارد، ازان غم سوختم
در محبت شعله افزون گردد آتش را ز آب
تا چو شمعم بود در هر قطره‌ای نم، سوختم
بس که دارم ذوق غم، هرجا که دیدم ماتمی‌ست
من در آن ماتم، فزون از اهل ماتم سوختم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
داغ سودایم، به سوی سینه‌ریشان می‌روم
درد عشقم، رو به دلهای پریشان می‌روم
رام عشقم، کی ز زیر تیغ قاتل می‌جهم؟
زخم جویم، سوی زهرآلوده‌نیشان می‌روم
می‌گریزم پا تهی، از صحبت آسودگان
درد و غم هرجا که باشد، رو به ایشان می‌روم
بانگ استغفار بر لب، دل به ساغر می‌دهم
سبحه بر کف، جانب زنارکیشان می‌روم
بر میان زنار دارم، گرچه نامم قدسی است
خویش پاکان و برهمن سوی خویشان می‌روم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
روزی که ناخنی نزند عشق بر دلم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچه‌ای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانی‌ام از خود به گوشه‌ای
چون قطره عرق، بن مویی‌ست منزلم
کو باد شرطه‌ای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشته‌اند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر می‌برد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوته‌نظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بی‌خطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بی‌رشته‌ام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیاله‌وار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ما در صبح طرب، ز آب و گل غم بسته‌ایم
چون کدورت، خویش را بر شام ماتم بسته‌ایم
بس که آمد جای اشک از چشم ما خون جگر
تهمت طوفان خون بر چشم پر نم بسته‌ایم
در حریم درد عشق ما، کسی را بار نیست
ما ز رشک این در به روی هر دو عالم بسته‌ایم
تا نگردد یاربی در دفع درد ما بلند
راه گردون را شب از آه دمادم بسته‌ایم
ما چو قدسی مایه دردیم، راحت عار ماست
بیشتر بر زخم خویش از مشک، مرهم بسته‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
قسمت نگر که نوشم، می از ایاغ مردم
سوزد به مجلس ما، شبها چراغ مردم
دانسته تا دلم را، سوزد به داغ حسرت
هر لحظه آید از من پرسد سراغ مردم
چون گل نمانده بر تن، از داغ جای داغم
سوزد مگر ازین پس، عشقم به داغ مردم
در حفظ ناله کوشم، تا دردسر نبینند
بر خود جفا پسندم، بهر فراغ مردم
از دیده‌ها عجب نیست، دزدند اگر ز دل خون
چینند کودکان گل، پنهان ز باغ مردم
هرجا دلی فروزد، بر حال ما بسوزد
گردد ز شیشه ما، پر می ایاغ مردم
هرچند مست عشقی، قدسی چنان نرقصی
کز باد آستینت، میرد چراغ مردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
امشب ز دیده از قدح افزون گریستم
تا دل چو شیشه داشت نمی، خون گریستم
یک بار، دیده‌ام به غلط فال خواب زد
عمری ز شرمساری آن، خون گریستم
تلخی ندید عیش حریفان ز گریه‌ام
چون آمدم ز میکده بیرون، گریستم
تا کس به عشق او نبرد پی ز گریه‌ام
شبها به شهر و روز به هامون گریستم
روید به جای سبزه ازان خاک، نخل سرو
هرجا به یاد قد آن موزون گریستم
طوافن پناه برد به گیتی ز گریه‌ام
ای نوح سر بر آر، ببین چون گریستم
اول شدم شکفته ز ارسال نامه‌اش
آخر ز شرمساری مضمون گریستم
گویند دل به گریه تهی می‌شود ز درد
چون درد من فزود، چو افزون گریستم؟
هرکس که دید اشک من، اندوهگین شود
قدسی ز بس که با دل محزون گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
خضر اگر آب حیات آورد، خون دانسته‌ام
هرچه پیش آمد، ز بخت واژگون دانسته‌ام
روز از روزم بتر شد، شوق بر شوقم فزود
هرچه ناصح خواند در گوشم، فسون دانسته‌ام
دید اندک گرمی‌ای از غیر، از من پا کشید
دوست از دشمن نمی‌داند، کنون دانسته‌ام
تا دماغم را سر زلفت پریشان کرده‌است
عقل اگر کرده‌ست تدبیری، جنون دانسته‌ام
از دل من بهر دلهای دگر غم می‌بری
از دلم این غم نخواهد شد برون، دانسته‌ام
با غم دنیا، غم دوری ندارد نسبتی
می‌کند قدسی مرا این غم زبون، دانسته‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دیده را در عشق ازین به، مبتلا می‌خواستیم
گریه می‌کردیم و طوفان از خدا می‌خواستیم
وصل می‌جستیم و مطلب حسرت دیدار بود
عشق می‌گفتیم و درد بی‌دوا می‌خواستیم
شکر نعمت کس نمی‌داند چو ما، کز تیغ تو
یک جفا نادیده، عذر صد جفا می‌خواستیم
حسرت آلودگی هم نیست دور از لذتی
یک دو روزی خویشتن را پارسا می‌خواستیم
چند چون پروانه بر هر شعله بال و پر زنیم؟
آتشی مخصوص این مشت گیا می‌خواستیم
تا به کام خویش بنشینیم با هم ساعتی
عالمی دیگر ازین عالم جدا می‌خواستیم
تا شود روزم سیه‌تر، زود سر بر زد خطش
آنچنان شد تیره بخت ما، که ما می‌خواستیم
ضد مطلب را به مطلب نیست قدسی نسبتی
مدعایی برخلاف مدعا می‌خواستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
من صید زخم‌خورده از پا فتاده‌ام
رحمی، که بر سپردن جان، دل نهاده‌ام
اظهار دوستی زبانی کند چو خصم
باور کنم محبتش، از بس که ساده‌ام
از یمن عشق، دیدن رویم مبارک است
چون آفتاب، با همه کس رو گشاده‌ام
ساقی، دلم مقید دام کدورت است
بستان ز چنگ غصه به یک جام باده‌ام
هرگز اراده‌ای نکنم آرزو، مباد
مردم گمان برند که صاحب اراده‌ام
ایمان به عشق دارم و گویم حدیث عقل
در باطنم سوار و به ظاهر پیاده‌ام
قدسی نظر به خواری ظاهر مکن، که من
داغم، ولیک در بغل لاله زاده‌ام