عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ای دست تو به کینه ز دوران درازتر
چشمت ز حادثات جهان فتنه‌سازتر
چندان که آن صنم گره از زلف باز کرد
در وصف خویش کرد زبانم درازتر
شاید که دود از دل گردون برآورد
کو ناله‌ای ز ناله من جهان‌گدازتر
ناز تو می‌کشد به نیازم، وگرنه نیست
آزاده‌ای ز من به جهان بی‌نیازتر
شام فراق اگرچه مرا دیده باز بود
صبح وصال بودم ازان دیده بازتر
چون عشق، خواند گرچه مرا خانه زاد، حسن
پرورده است لیک ز خویشم بنازتر
قدسی به گرد مرکز انصاف گشته‌ام
از خال او ندیده دلم، دلنوازتر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بیگانه گشته‌ام ز همه مدعای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتاده‌ام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفته‌ام
با آنکه برنداشته‌ام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبوده‌ام
با آنکه سر نتافته‌ام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دزدم ز بس حدیث ترا از زبان خویش
دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش
ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز
بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟
در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح
تا عندلیب رم نکند ز آشیان خویش
با آنکه آب دیده‌ام از آسمان گذشت
بختم نشست دیده ز خواب گران خویش
هرجا که رفته‌ام، پی خود رُفته‌ام چو باد
دزدیده‌ام ز دیده مردم نشان خویش
در منع خون دیده فشردم به دیده دست
انداختم به دست خود آتش به دهان خویش
نه برگ عیش ماند مرا، نه دماغ غم
آسوده شد دلم ز بهار و خزان خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
شکوه‌ها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
غنچه این گلشنم، خود عقده‌ام در کار خویش
در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خسته‌تر
حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش
مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن
دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دلم خون شد چو دیدم حلقه‌حلقه گشته گیسویش
گمان بردم که هریک چشم حیرانی‌ست بر رویش
چو دانم هر سر مویش گرفتار دگر خواهد
سری دارد دلم چون شانه با هر تار گیسویش
بگیرد آفتاب ای کاش، تا روشن شود چشمم
به خاک افتاده‌ای تا چند بینم بر سر کویش
گر افتد در رهش گل، کوبدم پهلو، که می‌دانم
چو نقش پا نخواهد شد جدا از خاک، پهلویش
خیال غمزه را زحمت مده گو نرگس جانان
که شد ناخن، خراش سینه‌ام را یاد ابرویش
تماشا چون توانم کرد قدسی تندخویی را
که افتد صد شکن بر هر نگاه از تندی خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آغشته‌ام چو پنبه ز خوناب داغ خویش
منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش
چون آفتاب با همه کس گرمخون مباش
پروانه را دلیر مکن بر چراغ خویش
بوی گلم دماغ خراشد درین چمن
در باغم و چو غنچه بگیرم دماغ خویش
ما را چو کرد دستخوش خویش درد عشق
خود آستین زنیم به شمع و چراغ خویش
ایام گل گذشت و شراب طرب نماند
شد وقت آنکه پر کنم از خون ایاغ خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
عشقم آتش زد به دل، در دیده مسکن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمی‌تابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالم‌فروز
سوحت تا نقش قدم، هرجا که مامن کردمش
زخم دل چون غنچه پنهان داشتم، خاکم به سر
کز دل آوردم، چو گل آرایش تن کردمش
سوی باغم گو مخوان کس، کز سرشک لاله‌گون
یک نفس هرجا نشستم، رشک گلشن کردمش
رسم طاعت، عشق بت از یاد قدسی برده بود
بردم از مسجد سوی دیر و برهمن کردمش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلس‌آرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمه‌پردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکرده‌ایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمنده‌ام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقه‌ای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمی‌کنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کرده‌ای که شرابت نمی‌دهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
کرد آه من از اثر فراموش
شد شام مرا سحر فراموش
گر خاک شود وجودم، از دل
کی می‌شود آن پسر فراموش
بگذشت ز سینه گرچه تیرت
پیکان شده در جگر فراموش
آن را که تو در نظر نیایی
در دیده شود نظر فراموش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
دیدم به چشم آینه بسیار سوی خویش
خالی نیافتم ز تو یک تار موی خویش
با خویش هم ز غیرت عشق تو دشمنم
در عاشقی نمی‌رود آبم به جوی خویش
خود را اگر به دوست نکردم غلط، چرا
در پیرهن چو غنچه ببالم به بوی خویش؟
نازم به چشم خود، که چو دیدار واپسین
در یک نظر نهفته همه آرزوی خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مردم از غیرت، جدا از صحبت اغیار باش
چند روزی هم به رغم غیر، با ما یار باش
بزم مارا همچو شمع از نور عارض برفروز
غیر هم گو امشبی حسرت‌کش دیدار باش
من نمی‌خواهم وصالی را که هجرش در پی است
دیده گو خونابه ریز و سینه گو افگار باش
از سر کویت به ناکامی ز رشک مدعی
هرچه باداباد خواهم رفت گو دشوار باش
چند قدسی از می عصیان کشی رطل گران؟
لحظه‌ای هم جرعه‌نوش جام استغفار باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتش‌پرستی بسته‌اند
بس که می‌گردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده می‌گردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتش‌پرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
سوزم همیشه از نفس آتشین خویش
چون شمع ایستاده‌ام، اما به کین خویش
ظاهر شود ز درد سر اکسیر سازی‌ام
صندل کنم ز بس که طلا بر جبین خویش
از شوق دامنت همه تن دست گشته‌ام
چون شمع می‌کشم نفس از آستین خویش
شهرت به تازه‌ساختن داغ یافته‌ام
هرکس برای نام خراشد نگین خویش
روی ترا من از همه‌کس پیش دیده‌ام
امّیدوارم از نظر پیش‌بین خویش
از شرم آنکه کینه چرا پیشه کرده‌ام
افشانده‌ام گره چو عرق بر جبین خویش
با چرا به مهر نیاری شبی به روز
شاید ز روزگار بگیریم کین خویش
ملک دلم خراب نگردد، که بی‌نزاع
داغ تراش کشیده به زیر نگین خویش
گر آستین به دیده رسانم شب فراق
دریای خون روان کنم از آستین خویش
تا برگزیده‌ایم ترا از جهانیان
یک دم نبسته‌ایم لب از آفرین خویش
دین، دین دلبرم بود و کفر، کفر عشق
هرگز نداشتم خبر از کفر و دین خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر می‌زنم
آتش دل می‌جهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دم‌بدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیرون‌نشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر می‌شود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
می‌آیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزه‌ات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دم‌بدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
تماشای گلی کرد آنچنان محو گلستانم
ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم
دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانی‌ها
گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟
خیال غمزه‌اش دارد چنان سر در پی دلها
که ناخن می‌زند بر پاره‌های دل به دامانم
مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی
که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم
ملال‌انگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی
ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو سایه در ره عشق از قفای خویشتنم
بس است خضر ره آواز پای خویشتنم
نمی‌روم ز چمن هیچ فصل، آن مرغم
که گل بریزد و من بر وفای خویشتنم
ز کعبه منفعلم، زانکه در حرم نگذاشت
غم بتان نفسی با خدای خویشتنم
چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم
مرا چو کام دهی، مدعایم از خود پرس
ز من مپرس، که خصم رضای خویشتنم
ندانم از چه سرشتند پیکرم قدسی
که همچو جوهر جان، خود بهای خویشتنم