عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده نواب فریدون میرزا گوید
امروز ای غلام به از عیش کار نیست
برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست
تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست
کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست
انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار
کانکس پیاده است که بر می سوار نیست
ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید
صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست
گور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقد
تنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیست
گر گویم ای غلام که داری سرین گور
هرگز سرین گور چنین بردبار نیست
باکشَی غزالی و با جلوه گوزن
نی نی که کمانکش و این میگسار نیست
ور خوانمت غزال بیابان به خط و خال
هرگز غزال درخور بوس و کنار نیست
خیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگوی
کامروزه ره به بزم خداوندگار نیست
ور آسمان به حضرت ما آورد نیاز
خادم کند اشاره که امروز بار نیست
اِنها کند که حضرت قاآنی است این
جبریل را نخوانده براین درگذار نیست
او مدح خوان شاه جهانست لاجرم
کس در همه زمانه بدین اعتبار نیست
شاهی که خاک از نظر پاک درکند
وز نقد جود کیسهٔ آمال پرکند
ما ای ندیم دولت خویش آزمودهایم
لختی ز روزگار به سختی نبودهایم
ماگاه کف به سوی بط باده بردهایم
ما گاه لب به لعل بت ساده سودهایم
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم
ترکی که خنده بر رخ قیصر نمیکند
ما صدهزار بوسه ز لعلش ربودهایم
شوخی که کفش بر سر خاقان نمیزند
ما صدهزار شب به کنارش غنودهایم
ماهی که شاه را به گدایی نمیبرد
ما بارها به بوس لبش را شخوده ایم
با ابرویی که چون دم شیرست پر گره
بازی کنان شجاعت خویش آزمودهایم
وز طرهای که چون تن مارست پر شکنج
ما صدهزار چین به فراغت گشودهایم
از خود چو آبگینه نداریم هیچ نقش
وز طبع ساده نقش دو عالم نمودهایم
در عین سادگی همه نقشیم از آن قبل
کز زنگ حرص آینهٔ دل زدودهایم
در بارگاه شه به ارادت ستادهایم
و اقبال خویش را به سعادت ستودهایم
فرخ شه آنکه هست خداوندگار من
شکرش پس از سپاس خداوند کار من
خیزید یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم شراب و شما هی بیاورید
شاهانه خورد باید مهی را به های و هوی
طنبور و ارغنون و دف و نی بیاورید
تا با نفس پیاله شد آمد کند به کام
همچون نفس پیاله پیاپی بیاورید
زآن بارگیر روح که نارفته در گلو
چون خون فرو رود برگ و پی بیاورید
زان دست پخت عقل که چون نور اولیا
زی رشد رهنما شود از غیّ بیاورید
زان جوهری که از نفحات نسیم او
بینفخ صوره مرده شود حی بیاورید
زان شربتی که درگلوی نحل اگر کنند
بر جای نوش هوش کند قی بیاورید
زان پیبشر که طرهٔ طومار عمر من
چون زلف تابدار شود طی بیاورید
طبعم ز ران شیر کباب آرزو کند
هان هیزمش ز تخت جم و کی بیاورید
در قم شراب نیست حریفان خدای را
برتر نهید گامی و از ری بیاورید
مانا شراب ری ندهد مر مرا کفاف
یک زنده رود بادهام از جی بیاورید
ور جام باده در دهن اژدها در است
همت کنید و از دهن وی بیاورید
بیخویش مدح شاه جهان خوشتر آیدم
تا من روم ز خویش شما هی بیاورید
فرمانده ملوک سلیمان راستین
کش جم در آستان بود و یم در آستین
باز ای غلام سرکش و خونخواره بینمت
وز بهر جنگ زین زبر باره بینمت
بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت
بر روی زین ستاره سیاره بینمت
نایب مناب چرخ ستمکاره دانمت
قایم مقام هر جفا کاره بینمت
بر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمت
بر گنج رخ دو کژدم جراره بینمت
پوشیده روی تافته در موی بافته
روحالقدس اسیر دو پتیاره بینمت
از غرفهای باغ جنان بچگان حور
گردن برون کشیده به نظاره بینمت
مانی به روزگار جوانی که از نخست
گر روی چون مه و دل چون خاره بینمت
آمد مه جمادی حالی مناسبست
گر روی چون مه و دل چو خاره بینمت
مردم بر آب و آینه بینند ماه و من
بر جای آب و آینه رخساره بینمت
چون خاکپای خسرو پیوسته بویمت
چون فیض دست دارا همواره بینمت
شاهی که از نوال ز بس مال میدهد
هفتاد ساله توشهٔ آمال میدهد
اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم
بازوی ترک پشت عرب پهلوی عجم
اکسیر فضل جان هنرکیمیای علم
رکن وجود رایت جود آیت کرم
میقات حلم مشعر دانش مقام فیض
میزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ امم
عرق جمال مغز جلال استخوان فر
الهام نظم سحر سخن معجز قلم
ایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو
دریای فضل گنج عطا لجهٔ نعم
شخص کمال روح سخا پیکر سخن
جسم وقار چشم حیا عنصر همم
باب ظفر نیای هنر دایهٔ خطر
فخر پدر مطیع برادر مطاع عم
فرزند بخت بچهٔ دولت نتاج تاج
پیوند ملک وارث کی یادگار جم
قانون عیش اصل طرب فصل انبساط
درمان درد داروی انده علاج غم
آشوب ابر آتش زر مایه سوز سیم
طوفان گنج دشمن کان خانهروب یم
ناموس عدل میر زمان مایه امان
قانون جود ناهب کان واهب درم
پیکان تیر نوک سنان نیش ناچخش
جاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدم
هرون حیا شعیب شرافت خلیل خوی
یوسف لقا کلیم کرامت مسیح دم
خلخال مجد یاره دولت سوار ملک
بازوی عدل نیروی دین شهسوار ملک
ای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه یی
وی از نهیب قهر تو محشر فسانهای
از چنبرکمند تو گردون نمونه یی
وز جنبش سمند تو دوران نشانهای
در صحن فطرت تو معانی سراچهای
از لحن فکرت تو مغانی ترانهای
خورشید چرخ بزم ترا آفتابهای
ایوان عرش کاخ ترا آستانهای
هر فیضی از لقای تو عیش مخلَدی
هرآنی از بقای تو عمر زمانهای
در خنصر جلال تو افلاک خاتمی
در خرمن نوال تو اجرام دانهای
چهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتی
دستت چو ابر جود کند بیبهانهای
ملک ترا مداین دنیا خرابهای
جود ترا معادن دریا خزانهای
سیر سپهر عزم تو را روزنامهای
گنج وجود جود ترا جامه خانهای
وصف چو ذات عقل ندارد نهایتی
فکرت چو بحر عشق ندارد کرانهای
از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ
با موج آسکون چکند هندوانهای
جاه تو جامهای که جهانست ذیل او
جود تو خرمنی که وجودست کیل او
شاها خدایگان سپهرت غلام باد
بر صدرگاه سدّهٔ جاهت مقام باد
چون فکرت قویم تو از جان قوام جست
بر فطرت سلیم تو از حق سلام باد
ازکردگار قرعهٔ بختت به نام گشت
از روزگار جرعهٔ عیشت به کام باد
از تیغ روشن تو که برهان قاطعست
بر منکران بخت تو حجت تمام باد
چون کرم قز که رشتهٔ او هست دام او
رگهای خصم بر تن خصم تو دام باد
مشکین مشام کلک تو چون عسطهزن شود
زان عسطه مغز هفت فلک را زکام باد
بی گرمی سخای تو در دیگ آرزو
هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد
بیماه خلخی می خلر بود حرام
با ماه خلخت می خلر به جام باد
نقد این زمان عروس جهان چون به عقد تست
با هرکه جز تو انس پذیرد حرام باد
گرد سمند و برق پرندت به روزگار
تا روز حشر مایهٔ نور و ظلام باد
وز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کین
ناف سما و پشت زمی سبز فام باد
قاآنی ار چه سحر حلال آورد همی
کوته کند سخن که ملال آورد همی
برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست
تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست
کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست
انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار
کانکس پیاده است که بر می سوار نیست
ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید
صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست
گور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقد
تنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیست
گر گویم ای غلام که داری سرین گور
هرگز سرین گور چنین بردبار نیست
باکشَی غزالی و با جلوه گوزن
نی نی که کمانکش و این میگسار نیست
ور خوانمت غزال بیابان به خط و خال
هرگز غزال درخور بوس و کنار نیست
خیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگوی
کامروزه ره به بزم خداوندگار نیست
ور آسمان به حضرت ما آورد نیاز
خادم کند اشاره که امروز بار نیست
اِنها کند که حضرت قاآنی است این
جبریل را نخوانده براین درگذار نیست
او مدح خوان شاه جهانست لاجرم
کس در همه زمانه بدین اعتبار نیست
شاهی که خاک از نظر پاک درکند
وز نقد جود کیسهٔ آمال پرکند
ما ای ندیم دولت خویش آزمودهایم
لختی ز روزگار به سختی نبودهایم
ماگاه کف به سوی بط باده بردهایم
ما گاه لب به لعل بت ساده سودهایم
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم
ترکی که خنده بر رخ قیصر نمیکند
ما صدهزار بوسه ز لعلش ربودهایم
شوخی که کفش بر سر خاقان نمیزند
ما صدهزار شب به کنارش غنودهایم
ماهی که شاه را به گدایی نمیبرد
ما بارها به بوس لبش را شخوده ایم
با ابرویی که چون دم شیرست پر گره
بازی کنان شجاعت خویش آزمودهایم
وز طرهای که چون تن مارست پر شکنج
ما صدهزار چین به فراغت گشودهایم
از خود چو آبگینه نداریم هیچ نقش
وز طبع ساده نقش دو عالم نمودهایم
در عین سادگی همه نقشیم از آن قبل
کز زنگ حرص آینهٔ دل زدودهایم
در بارگاه شه به ارادت ستادهایم
و اقبال خویش را به سعادت ستودهایم
فرخ شه آنکه هست خداوندگار من
شکرش پس از سپاس خداوند کار من
خیزید یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم شراب و شما هی بیاورید
شاهانه خورد باید مهی را به های و هوی
طنبور و ارغنون و دف و نی بیاورید
تا با نفس پیاله شد آمد کند به کام
همچون نفس پیاله پیاپی بیاورید
زآن بارگیر روح که نارفته در گلو
چون خون فرو رود برگ و پی بیاورید
زان دست پخت عقل که چون نور اولیا
زی رشد رهنما شود از غیّ بیاورید
زان جوهری که از نفحات نسیم او
بینفخ صوره مرده شود حی بیاورید
زان شربتی که درگلوی نحل اگر کنند
بر جای نوش هوش کند قی بیاورید
زان پیبشر که طرهٔ طومار عمر من
چون زلف تابدار شود طی بیاورید
طبعم ز ران شیر کباب آرزو کند
هان هیزمش ز تخت جم و کی بیاورید
در قم شراب نیست حریفان خدای را
برتر نهید گامی و از ری بیاورید
مانا شراب ری ندهد مر مرا کفاف
یک زنده رود بادهام از جی بیاورید
ور جام باده در دهن اژدها در است
همت کنید و از دهن وی بیاورید
بیخویش مدح شاه جهان خوشتر آیدم
تا من روم ز خویش شما هی بیاورید
فرمانده ملوک سلیمان راستین
کش جم در آستان بود و یم در آستین
باز ای غلام سرکش و خونخواره بینمت
وز بهر جنگ زین زبر باره بینمت
بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت
بر روی زین ستاره سیاره بینمت
نایب مناب چرخ ستمکاره دانمت
قایم مقام هر جفا کاره بینمت
بر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمت
بر گنج رخ دو کژدم جراره بینمت
پوشیده روی تافته در موی بافته
روحالقدس اسیر دو پتیاره بینمت
از غرفهای باغ جنان بچگان حور
گردن برون کشیده به نظاره بینمت
مانی به روزگار جوانی که از نخست
گر روی چون مه و دل چون خاره بینمت
آمد مه جمادی حالی مناسبست
گر روی چون مه و دل چو خاره بینمت
مردم بر آب و آینه بینند ماه و من
بر جای آب و آینه رخساره بینمت
چون خاکپای خسرو پیوسته بویمت
چون فیض دست دارا همواره بینمت
شاهی که از نوال ز بس مال میدهد
هفتاد ساله توشهٔ آمال میدهد
اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم
بازوی ترک پشت عرب پهلوی عجم
اکسیر فضل جان هنرکیمیای علم
رکن وجود رایت جود آیت کرم
میقات حلم مشعر دانش مقام فیض
میزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ امم
عرق جمال مغز جلال استخوان فر
الهام نظم سحر سخن معجز قلم
ایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو
دریای فضل گنج عطا لجهٔ نعم
شخص کمال روح سخا پیکر سخن
جسم وقار چشم حیا عنصر همم
باب ظفر نیای هنر دایهٔ خطر
فخر پدر مطیع برادر مطاع عم
فرزند بخت بچهٔ دولت نتاج تاج
پیوند ملک وارث کی یادگار جم
قانون عیش اصل طرب فصل انبساط
درمان درد داروی انده علاج غم
آشوب ابر آتش زر مایه سوز سیم
طوفان گنج دشمن کان خانهروب یم
ناموس عدل میر زمان مایه امان
قانون جود ناهب کان واهب درم
پیکان تیر نوک سنان نیش ناچخش
جاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدم
هرون حیا شعیب شرافت خلیل خوی
یوسف لقا کلیم کرامت مسیح دم
خلخال مجد یاره دولت سوار ملک
بازوی عدل نیروی دین شهسوار ملک
ای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه یی
وی از نهیب قهر تو محشر فسانهای
از چنبرکمند تو گردون نمونه یی
وز جنبش سمند تو دوران نشانهای
در صحن فطرت تو معانی سراچهای
از لحن فکرت تو مغانی ترانهای
خورشید چرخ بزم ترا آفتابهای
ایوان عرش کاخ ترا آستانهای
هر فیضی از لقای تو عیش مخلَدی
هرآنی از بقای تو عمر زمانهای
در خنصر جلال تو افلاک خاتمی
در خرمن نوال تو اجرام دانهای
چهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتی
دستت چو ابر جود کند بیبهانهای
ملک ترا مداین دنیا خرابهای
جود ترا معادن دریا خزانهای
سیر سپهر عزم تو را روزنامهای
گنج وجود جود ترا جامه خانهای
وصف چو ذات عقل ندارد نهایتی
فکرت چو بحر عشق ندارد کرانهای
از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ
با موج آسکون چکند هندوانهای
جاه تو جامهای که جهانست ذیل او
جود تو خرمنی که وجودست کیل او
شاها خدایگان سپهرت غلام باد
بر صدرگاه سدّهٔ جاهت مقام باد
چون فکرت قویم تو از جان قوام جست
بر فطرت سلیم تو از حق سلام باد
ازکردگار قرعهٔ بختت به نام گشت
از روزگار جرعهٔ عیشت به کام باد
از تیغ روشن تو که برهان قاطعست
بر منکران بخت تو حجت تمام باد
چون کرم قز که رشتهٔ او هست دام او
رگهای خصم بر تن خصم تو دام باد
مشکین مشام کلک تو چون عسطهزن شود
زان عسطه مغز هفت فلک را زکام باد
بی گرمی سخای تو در دیگ آرزو
هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد
بیماه خلخی می خلر بود حرام
با ماه خلخت می خلر به جام باد
نقد این زمان عروس جهان چون به عقد تست
با هرکه جز تو انس پذیرد حرام باد
گرد سمند و برق پرندت به روزگار
تا روز حشر مایهٔ نور و ظلام باد
وز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کین
ناف سما و پشت زمی سبز فام باد
قاآنی ار چه سحر حلال آورد همی
کوته کند سخن که ملال آورد همی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۲ - وله ایضاً فی مدحه
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یی
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضار به بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضار به بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - در ستایش هلاکو میرزا شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا گوید
ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشی
زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی
آن راکه هست سودا دایم مشوش است
آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی
بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن
زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی
سر بردهای به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی
گر می نخوردهای ز لب ما هم از چه رو
بی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشی
بیمار چشم یار و ترا میل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی
هندو به هند طعم شکر میچشد تو نیز
طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی
زان لعل شکّرین مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی
ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار
در یکنفس بهٔک حرکت خصم هر ششی
دیوانهایّ و عذر تو این بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پریوشی
همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار
مانا در آزمایش آن سیم بی غشی
گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی
گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی
بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشید بالشی
شاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غرب
سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب
ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی
کز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمی
تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد
چون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمی
معروف و ناپدید چو عنقای مغربی
موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی
مریم نه یی ولی ز سخن های روحبخش
آبستن هزار مسیحا چو مریمی
در رتبه با مسیح، همین فرق بس تو را
که او روحبخش بود و تو روح مجسّمی
شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی
دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است
دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی
جندین هزار عقده گشایی ز دل مرا
خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمی
نه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر بهحلاوت مسلمی
نه نخلی و نه نحل ولی همچو نخل و نحل
تولید انگبین و رطب را مصممّی
چون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جای
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی
شیرینتر از تویی نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خدیو معظمی
شاهی که ابر دستش با دوستان کند
کاری که ابر نیسان با بوستان کند
ای ابروی نگار نه گر قامت منی
چون قامت من از چه نگونیّ و منحنی
باکس شنیدهای که شود قامتش عدو
با من چرا عدویی اگر قامت منی
مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی
میخواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبهای که قبلهٔ میخواره بشکنی
ایدون گمانم آنکه کمانی که از کمین
از غمزه هر زمان به دلم تیر میزنی
ای لب اگر تو معدن شهدی وکان قند
بر زخم ما چگونه نمک میپراکنی
ای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است
تاکی مقیم خدمت او چون برهمنی
نشگفت کاتش رخ یار است شعلهور
تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی
گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست
بروی چو عنکبوت چرا تار میتنی
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی
بالای گنج و سرو کند مار آشیان
ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی
خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب
تا چون سیاه چادر برچیده دامنی
از خط یار قصد عذارش کنی بلی
عقرب شب سیاه گراید به روشنی
ای صف کشیده مژگان خوابم ربودهای
مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی
ای ترک خلخای بت روم ای نگار چین
کامروز در زمانه به خوبی معینی
ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری
چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی
اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی
تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل
چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی
جمشید شید چهر و کیومرث گیو گرز
هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برز
شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود
پیدا شود چو رایت خورشید آیتش
خورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وی ازکمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمین و زمین آسمان شود
از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست
گر روزگار پیر ز شادی جوان شود
شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم
از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان
هرجا که اختیار کنی بوستان شود
از شورهزار گر گذری یاسمن دمد
بر خاربن اگر نگری ارغوان شود
یاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جان
آید چو در حدیث گهر رایگان شود
قوت روان اهل بیانست ای شگفت
یاقوت کس شنیده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعویذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک
تیر تو در مشیمه بدو توامان شود
چون با کمان و تیر درخشان کنی کمین
در یک زمان چو کان بدخشان کنی زمین
شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید
چون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید
چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد
در کنج بینوایی خصمش چنان خزید
ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خریف بروی باد خزان وزید
پیدا نگشت دست خلافی ز آستین
تا بر فراز دست خلافت مکان گزید
هرکس زکردگار سزاوار پایهایست
او را ز حق مقام به تخت کیان سزید
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید
گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم
با خصم او به پایه شود توامان یزید
ای خاک راه گشته عبیر از عبور تو
در اهتزاز و وجد سریر از سرور تو
ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت
بیتی از خداست لقب اوهنالبیوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت
چون خامه گیری از پی تحریر در بنان
گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت
ای با حلاوت سخنت زهرانگبین
وی با مرارت سخطت شهد انزروت
چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم
تا خصم را برون رود این باد از بروت
جودت رسیده است به جایی که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
ای قصهٔ مناقب تو احسن القصص
وی قبلهٔ حواجب تو احسنالسموت
در ذوق عقل شکرّ شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت
پیداست در حقیقت بیاصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گویندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت
دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربی به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت
یارب به روزگار مبیناد هیچکس
پایان دولت تو به جز حیّ لایموت
شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد
از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد
روزی که گردد از تک اسبان رهنورد
در تیره گرد پنهان گردونِ گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون
شمشیرها درخشان هردم ز تیره گرد
از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم
از بیم هر سری را در تن هزار درد
از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون یخ فسرده آید لبها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندین هزار تیر
طفلان خردسال ز پیران سالخورد
گردند از مهابت پیکار پیرتر
از هرکران کشاکش چندین هزار مرد
گردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرف
دست بریده زوجش و فرق بریده فرد
از آب خنجر تو که بحریست موجزن
در یک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان
بر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد
بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد
اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود
از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد
ای گشته آب تیغ تو در نای خصم خون
چون آب نیل در گلوی قبطیان دون
ای شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز باد
پروانهوار هر که نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد
رای تو کافرینش عالم برای اوست
جز بینیاز از همه کس بینیاز باد
چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز
از نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد
پایان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روی او هزار در فتنه باز باد
از جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز
از خسروان ملک تو را امتیاز باد
چون می گسار کآوردش می در اهتزاز
از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد
از حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترک
آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد
در حلقهٔ کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد
ایدون پس از دعای تو ختم بیان کنم
ختم بیان به خاتم پیغمبران کنم
زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی
آن راکه هست سودا دایم مشوش است
آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی
بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن
زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی
سر بردهای به جام لب ماه من مگر
زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی
گر می نخوردهای ز لب ما هم از چه رو
بی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشی
بیمار چشم یار و ترا میل ناردان
جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی
هندو به هند طعم شکر میچشد تو نیز
طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی
زان لعل شکّرین مگس خال برنخاست
با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی
ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار
در یکنفس بهٔک حرکت خصم هر ششی
دیوانهایّ و عذر تو این بس که روز و شب
اندر جوار آن رخ خوب پریوشی
همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار
مانا در آزمایش آن سیم بی غشی
گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی
گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی
بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب
مانا غلام خسرو خورشید بالشی
شاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غرب
سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب
ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی
کز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمی
تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد
چون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمی
معروف و ناپدید چو عنقای مغربی
موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی
مریم نه یی ولی ز سخن های روحبخش
آبستن هزار مسیحا چو مریمی
در رتبه با مسیح، همین فرق بس تو را
که او روحبخش بود و تو روح مجسّمی
شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار
سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی
دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است
دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی
جندین هزار عقده گشایی ز دل مرا
خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمی
نه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوق
چون شهد و چون شکر بهحلاوت مسلمی
نه نخلی و نه نحل ولی همچو نخل و نحل
تولید انگبین و رطب را مصممّی
چون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جای
کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی
شیرینتر از تویی نبود در جهان مگر
گفتار من به مدح خدیو معظمی
شاهی که ابر دستش با دوستان کند
کاری که ابر نیسان با بوستان کند
ای ابروی نگار نه گر قامت منی
چون قامت من از چه نگونیّ و منحنی
باکس شنیدهای که شود قامتش عدو
با من چرا عدویی اگر قامت منی
مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین
من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی
میخواره بهر توبه کند رو به قبله تو
آن توبهای که قبلهٔ میخواره بشکنی
ایدون گمانم آنکه کمانی که از کمین
از غمزه هر زمان به دلم تیر میزنی
ای لب اگر تو معدن شهدی وکان قند
بر زخم ما چگونه نمک میپراکنی
ای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است
تاکی مقیم خدمت او چون برهمنی
نشگفت کاتش رخ یار است شعلهور
تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی
گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست
بروی چو عنکبوت چرا تار میتنی
با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب
چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی
بالای گنج و سرو کند مار آشیان
ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی
خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب
تا چون سیاه چادر برچیده دامنی
از خط یار قصد عذارش کنی بلی
عقرب شب سیاه گراید به روشنی
ای صف کشیده مژگان خوابم ربودهای
مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی
ای ترک خلخای بت روم ای نگار چین
کامروز در زمانه به خوبی معینی
ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری
چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی
اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم
صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی
تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل
چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی
جمشید شید چهر و کیومرث گیو گرز
هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برز
شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود
چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود
پیدا شود چو رایت خورشید آیتش
خورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شود
گردون اگر شود چو خدنگ وی ازکمان
از غم خدنگ قامت گردون کمان شود
از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار
گر آسمان زمین و زمین آسمان شود
از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست
گر روزگار پیر ز شادی جوان شود
شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم
از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود
با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان
هرجا که اختیار کنی بوستان شود
از شورهزار گر گذری یاسمن دمد
بر خاربن اگر نگری ارغوان شود
یاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جان
آید چو در حدیث گهر رایگان شود
قوت روان اهل بیانست ای شگفت
یاقوت کس شنیده که قوت روان شود
ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم
تعویذ دل امان تن و حرز جان شود
بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک
تیر تو در مشیمه بدو توامان شود
چون با کمان و تیر درخشان کنی کمین
در یک زمان چو کان بدخشان کنی زمین
شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید
بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید
چون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزد
هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید
چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد
در کنج بینوایی خصمش چنان خزید
ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور
هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید
از باد گرز او شده خصمش چو آن درخت
کاندر خریف بروی باد خزان وزید
پیدا نگشت دست خلافی ز آستین
تا بر فراز دست خلافت مکان گزید
هرکس زکردگار سزاوار پایهایست
او را ز حق مقام به تخت کیان سزید
هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزید
گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم
با خصم او به پایه شود توامان یزید
ای خاک راه گشته عبیر از عبور تو
در اهتزاز و وجد سریر از سرور تو
ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت
بیتی از خداست لقب اوهنالبیوت
بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع
گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت
چون خامه گیری از پی تحریر در بنان
گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت
ای با حلاوت سخنت زهرانگبین
وی با مرارت سخطت شهد انزروت
چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم
تا خصم را برون رود این باد از بروت
جودت رسیده است به جایی که خلق را
شکر محامد تو بود فرض در قنوت
تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه
تو یونس جهان و جهان بر تو بطن حوت
ای قصهٔ مناقب تو احسن القصص
وی قبلهٔ حواجب تو احسنالسموت
در ذوق عقل شکرّ شکر محامدت
هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت
نساج مدحت توام از شعر ناپسند
چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت
پیداست در حقیقت بیاصل دشمنت
کاعدام صرف را متصور بود ثبوت
گویندگان مدح ترا بر قصور طبع
از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت
دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو
زآنسان که روح کافر حربی به حضر موت
رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات
انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت
یارب به روزگار مبیناد هیچکس
پایان دولت تو به جز حیّ لایموت
شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد
از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد
روزی که گردد از تک اسبان رهنورد
در تیره گرد پنهان گردونِ گرد گرد
گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون
شمشیرها درخشان هردم ز تیره گرد
از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم
از بیم هر سری را در تن هزار درد
از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد
از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد
نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار
برسان دود بر زبر طاق لاجورد
چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم
چون یخ فسرده آید لبها ز باد سرد
از هر طرف فشافش چندین هزار تیر
طفلان خردسال ز پیران سالخورد
گردند از مهابت پیکار پیرتر
از هرکران کشاکش چندین هزار مرد
گردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرف
دست بریده زوجش و فرق بریده فرد
از آب خنجر تو که بحریست موجزن
در یک نفس خموش شود آتش نبرد
از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم
کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد
خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان
بر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد
بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن
گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد
اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود
از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد
تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم
در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد
ای گشته آب تیغ تو در نای خصم خون
چون آب نیل در گلوی قبطیان دون
ای شاه بر رخت در دولت فراز باد
چون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز باد
پروانهوار هر که نگردد به گرد تو
کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد
رای تو کافرینش عالم برای اوست
جز بینیاز از همه کس بینیاز باد
چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز
از نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد
پایان روزگار تو محمود باد و خصم
روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد
چون صرع دارکش ز هلالست احتراز
از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روی او هزار در فتنه باز باد
از جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاک
روشنتر از جمال بتان طراز باد
چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز
از خسروان ملک تو را امتیاز باد
چون می گسار کآوردش می در اهتزاز
از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد
از حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترک
آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد
در حلقهٔ کمند عدو بندت آسمان
عاجزتر از حمام به چنگال باز باد
ایدون پس از دعای تو ختم بیان کنم
ختم بیان به خاتم پیغمبران کنم
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقبالهالعالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یکجا کنید جمع
جایی که من نشستهام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامهای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند میخورم که بهدنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن مینهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به دل رخ خوب تو ای عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعدهها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهرابوار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشتهای ز چه رو بینشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزادهای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیدهای
عمری به دوش بار دل ما کشیده ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیدهای
شیطان شنیدهام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیدهای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبی چریدهای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفتهای و با پر و بال شمیدهای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریدهای
نزدیک گوش یاری و آشفتهای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیدهای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیدهای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیدهای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیدهای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویدهای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیدهای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیدهای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیدهای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیدهای
دزدیدهای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریدهای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیدهای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریدهای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریدهای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیدهای
فرماندهی که مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آنکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساریآرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیهداری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب بهشرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینهای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایهاش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روحالله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن تراستویندگران خوشهچین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمیرود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن زمان بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید
زاهدا چندی بیا با ما بهخلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصهای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من مینیوش
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آن باشدکه بنشینی خموش
شاه دینپرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت بهرخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشممجهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشمزخم آسمان
با تو بودم در کنار زندهرود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتیها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکران
بس که در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکمعالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راستگویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو میبینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بیتغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحهای از فیض یک تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصهای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من مینیوش
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آن باشدکه بنشینی خموش
شاه دینپرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت بهرخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشممجهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشمزخم آسمان
با تو بودم در کنار زندهرود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقهباز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتیها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داور بیکران
بس که در عهد تو شایع گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکمعالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راستگویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو میبینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بیتغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحهای از فیض یک تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۷ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
اکنون که گل افروخته آتش به گلستان
افروخت نباید دگر آتش به شبستان
رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه
بستان می و پس با صنمی رو سوی بسنان
در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم
بازی کنمش هرشب با نار دو پستان
گر نار دو پستان ویم خون ننشاند
هیچم ندهد فایده عناب و سپستان
مستان همه گر خضر دهد آب حیاتت
بستان می باقی ز کف ساقی مستان
بشنو سخن راست ز مَستان و بخور می
گر فصل بهاران بود از فصل زمستان
ای ترک سحر به که سوی باغ خرامیم
وز باده گلستان را سازیم ملستان
ای هر دو لبت سرختر از پهلوی سهراب
آندم که برو خنجر زد رستم دستان
گویی روم امشب که کنم دست نگارین
سهلست نگارا بهل این حیلت و دستان
خواهی که حنا بندی بر کف قدحی گیر
تا سرخ کند عکس میت پنجه و دستان
تو طفل دبستانی و من پیر معلم
برخوان سبق خود ز بر اِی طفل دبستان
دانی سبق درس تو امروزکدامست
مدح شه دریا دل جمشید غلامست
ای زلف همانا ز نژاد حبشی تو
وز خیل حبش زنگی بیغلّ و غشی تو
مانا که رسول قرشی هست رخ یار
کاستاده به پیشش چو بلال حبشی تو
بریال بتم سرکشی از کفر شب و روز
پیداست که از نسل ینال و تکشی تو
چون زنگیک عور که در آب نشانند
در آب نشستستی از آن مرتعشی تو
از شدت سودا جگر اندر طپش افتد
سودا به جگر داری از آن در طپشی تو
در قید دل ما نیی و عذر تو پیداست
کاشفته و دیوانه و شوریده وشی تو
دربر کشی آن روی چو خورشید نگارین
الحق که عجب سایهٔ خورشید کشی تو
تا چند کشی سر که سرت را بزند یار
زان سرکشی اندر خور این سرزنشی تو
زلفا همه دم تشنه به خون دل مایی
مانا که چنین سوخته دل از عطشی تو
هر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شیریست
گویی که کمند ملک شیر کشی تو
فرخنده ملک ناصر دین شاه یگانه
خورشید جهان ماه زمین شاه زمانه
نبود عجب ار وقت جوانیّ جهانست
کاقبال جوان ملک جوان شاه جوانست
مملوک وی ست آنچه فرازست و نشیبست
مقهور ویست آنچه مکینست و مکانست
دی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبد
با آنکه درو حکم شهنشاه روانست
گفتم که زمین تن بود و حکم ملک روح
تن ساکن و چیزی که روانست روانست
شاها ملکا فرّ تو جمشید زمینست
وان چهر درخشان تو خورشید زمانست
هرچشمه و هر سبزه که از خاک برآید
دیدار تو و شکر ترا چشم و زبانست
نگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصم
با خصم تو این لقمه عجب دست و دهانست
از سبزهٔ تیغ تو خورد طعمه بداندیش
آری چکند سبز غذای حیوانست
آن چیزکه با این همه همت زکف تو
بیرون نتوان کرد عنانست و سنانست
شاها تو مهین وارث اورنگ کیانی
جمشید جوانی نه که خورشید جهانی
ای تاج تو ازگوهر و، ای تخت تو از عاج
هر تاجور تخت نشینی به تو محتاج
دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم
تا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاج
بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت
بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج
آن روزکه بیواسطهٔ کورهٔ آتش
درکان ز تف تیغ گران آب شود زاج
چشمک زند از گرد سپه نوک سنانها
چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج
هر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داند
کان شب به همین جسم نبی رفت به معراج
چون جوش زند جیش تو بر گرد تو گویی
دریای محیطی تو و افواج تو امواج
زانسان که طپد نقره به کان از تف تیغت
در بوته بر آتش نتپد زیبق رجراج
در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را
بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج
سوزنده تف تیغ تو جان را بگدازد
خود جان چو بود هردو جهان را بگدازد
شاها ظفرت بنده و اقبال قرین باد
این روی زمینت همه در زیر نگین باد
اوّل نفس خصم تو در روز ولادت
آخر نفس مرگ و دم بازپسین باد
چون گنج تو لاغر شود از کفّ جوادت
از مال بداندیش دگرباره سمین باد
هر حامله کاو را به درون کین تو باشد
یکباره شرارش به رحم جای جنین باد
ور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنینی
خون گردد آن نطفه و تا هست چنین باد
بی مهر تو هر صبح که خورشید بتابد
چون سایه همه رنج کسوفش به کمین باد
با بغض تو هرجا ملک شاه نشانیست
آن شاه نشان همچو گدا راهنشین باد
در روی زمین هرکه بود خصم تو بر وی
این روی زمین تنگتر از زیر زمین باد
یزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکن
هرساعت ازو ماهی و هر ماه سنین باد
تا طرّهٔ ترکان تتاری به کف آری
اول سفرت سال دگر تبت و چین باد
ای کاش تو قاآنی جاوید بمانی
تا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی
افروخت نباید دگر آتش به شبستان
رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه
بستان می و پس با صنمی رو سوی بسنان
در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم
بازی کنمش هرشب با نار دو پستان
گر نار دو پستان ویم خون ننشاند
هیچم ندهد فایده عناب و سپستان
مستان همه گر خضر دهد آب حیاتت
بستان می باقی ز کف ساقی مستان
بشنو سخن راست ز مَستان و بخور می
گر فصل بهاران بود از فصل زمستان
ای ترک سحر به که سوی باغ خرامیم
وز باده گلستان را سازیم ملستان
ای هر دو لبت سرختر از پهلوی سهراب
آندم که برو خنجر زد رستم دستان
گویی روم امشب که کنم دست نگارین
سهلست نگارا بهل این حیلت و دستان
خواهی که حنا بندی بر کف قدحی گیر
تا سرخ کند عکس میت پنجه و دستان
تو طفل دبستانی و من پیر معلم
برخوان سبق خود ز بر اِی طفل دبستان
دانی سبق درس تو امروزکدامست
مدح شه دریا دل جمشید غلامست
ای زلف همانا ز نژاد حبشی تو
وز خیل حبش زنگی بیغلّ و غشی تو
مانا که رسول قرشی هست رخ یار
کاستاده به پیشش چو بلال حبشی تو
بریال بتم سرکشی از کفر شب و روز
پیداست که از نسل ینال و تکشی تو
چون زنگیک عور که در آب نشانند
در آب نشستستی از آن مرتعشی تو
از شدت سودا جگر اندر طپش افتد
سودا به جگر داری از آن در طپشی تو
در قید دل ما نیی و عذر تو پیداست
کاشفته و دیوانه و شوریده وشی تو
دربر کشی آن روی چو خورشید نگارین
الحق که عجب سایهٔ خورشید کشی تو
تا چند کشی سر که سرت را بزند یار
زان سرکشی اندر خور این سرزنشی تو
زلفا همه دم تشنه به خون دل مایی
مانا که چنین سوخته دل از عطشی تو
هر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شیریست
گویی که کمند ملک شیر کشی تو
فرخنده ملک ناصر دین شاه یگانه
خورشید جهان ماه زمین شاه زمانه
نبود عجب ار وقت جوانیّ جهانست
کاقبال جوان ملک جوان شاه جوانست
مملوک وی ست آنچه فرازست و نشیبست
مقهور ویست آنچه مکینست و مکانست
دی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبد
با آنکه درو حکم شهنشاه روانست
گفتم که زمین تن بود و حکم ملک روح
تن ساکن و چیزی که روانست روانست
شاها ملکا فرّ تو جمشید زمینست
وان چهر درخشان تو خورشید زمانست
هرچشمه و هر سبزه که از خاک برآید
دیدار تو و شکر ترا چشم و زبانست
نگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصم
با خصم تو این لقمه عجب دست و دهانست
از سبزهٔ تیغ تو خورد طعمه بداندیش
آری چکند سبز غذای حیوانست
آن چیزکه با این همه همت زکف تو
بیرون نتوان کرد عنانست و سنانست
شاها تو مهین وارث اورنگ کیانی
جمشید جوانی نه که خورشید جهانی
ای تاج تو ازگوهر و، ای تخت تو از عاج
هر تاجور تخت نشینی به تو محتاج
دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم
تا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاج
بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت
بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج
آن روزکه بیواسطهٔ کورهٔ آتش
درکان ز تف تیغ گران آب شود زاج
چشمک زند از گرد سپه نوک سنانها
چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج
هر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داند
کان شب به همین جسم نبی رفت به معراج
چون جوش زند جیش تو بر گرد تو گویی
دریای محیطی تو و افواج تو امواج
زانسان که طپد نقره به کان از تف تیغت
در بوته بر آتش نتپد زیبق رجراج
در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را
بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج
سوزنده تف تیغ تو جان را بگدازد
خود جان چو بود هردو جهان را بگدازد
شاها ظفرت بنده و اقبال قرین باد
این روی زمینت همه در زیر نگین باد
اوّل نفس خصم تو در روز ولادت
آخر نفس مرگ و دم بازپسین باد
چون گنج تو لاغر شود از کفّ جوادت
از مال بداندیش دگرباره سمین باد
هر حامله کاو را به درون کین تو باشد
یکباره شرارش به رحم جای جنین باد
ور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنینی
خون گردد آن نطفه و تا هست چنین باد
بی مهر تو هر صبح که خورشید بتابد
چون سایه همه رنج کسوفش به کمین باد
با بغض تو هرجا ملک شاه نشانیست
آن شاه نشان همچو گدا راهنشین باد
در روی زمین هرکه بود خصم تو بر وی
این روی زمین تنگتر از زیر زمین باد
یزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکن
هرساعت ازو ماهی و هر ماه سنین باد
تا طرّهٔ ترکان تتاری به کف آری
اول سفرت سال دگر تبت و چین باد
ای کاش تو قاآنی جاوید بمانی
تا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلی میرزاگوید
سحر دیر مغان را در گشودند
دری از خلد برکشورگشودند
دری زانده به روی خلق بستند
ز شادی صد در دیگرگشودند
از آن یک فتح باب ابواب رحمت
بروی مسلم وکافرگشودند
بروز نشوهٔ می لشکر عیش
دو صدکشور به یک ساغرگشودند
پی تقلیل خون مینای می را
رگ اندر جام بینشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال ریاحین
زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند
وشاقان از بیاض صفحهٔ روی
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتی ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهیم بن آزرگشودند
گره کردند باز از زلف مشکین
گره از کارها یکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدرگشودند
خطیبان طرب منبر نهادند
دبیران فرح دفترگشودند
پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح
زبان در مدحت داور گشودند
شجاعالسطنه دارای اعظم
بهادر خان حسن شاه معظم
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمین زیب نگارستان چین گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
جمن با تازهرویی هم قسم گشت
صبا با خوش رکابی همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشامیدن رطل گرن شد
مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی
ز مشک افشانی باد وزان شد
نگون بید موله بر لب جوی
چه مجنون واله آب روان شد
و یا بر فرق عکس خویش در آب
ز راه خودپرستی سایهبان شد
به شاخ سرو قمری داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج یاران
زمین چون قطره در دریا نهان شد
سحر جانانهام پیمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ریز لعل نوشخندش
چمن بنگالهٔ هندوستان شد
ز شورانگیز سرو سربلندش
قیام فتنهٔ آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمهپرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
که احسنت ای خداوند ظفرمند
پس از داور خداگیهان خداوند
مغنی ساز عشرت ساز میکن
بسوز این ساز را دمساز میکن
رهاوی را به راه راست میزن
پس ازکوچک حجاز آغاز میکن
به شهر آشوبی از زابل درانداز
ز خارا تکیه بر شهناز میکن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز میکن
مهاری در دماغ بختی بخت
ز آهنگ حدی پرواز میکن
مخالف را مولف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز میکن
سحر ساقی سر از شادیچه بردار
بنای جشن سنگانداز میکن
ز مستی شور بازار قیامت
عیان از قامت طناز میکن
هویدا فتنهٔ آخر زمان را
ز رعنا نرگس غمّاز میکن
به تیرانداز ترکان ترکتازی
ازین ترکان تیرانداز میکن
بیا قاآنیا خاقانی آسا
در دُرج معانی باز میکن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شیراز میکن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز می کن
سلیمان مان منوچهر جوان بخت
غضنفر فر فریدون فلک تخت
شه غازی خدیو مملکت گیر
سکندر رای رسطالیس تدبیر
جهانداری که حکم نافذ او
کشد خط خطا برحکم تقدیر
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجیر
به معنی ذات او موصوف تقدیم
به صورت شخص او منعوت تأخیر
مطهر دامنش ز الایش کفر
چو ذیل کبریا از لوث تزویر
نه بر دامان ذاتش گرد عصیان
نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر
نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس
نگنجد صورت قدرش به تصویر
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخیر
هر آنکو خنجرش را دید در خواب
بهجز تعجیل مرگش نیست تعبیر
ز امن عدل او گیتی چنان شد
که خسبد در کنار شیر نخجیر
معاند را بود مرگی مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امری تواند داد تغییر
پس از داور خداگیهان خدا اوست
به جزو و کل اشیا پادشا اوست
زهی آفاق سرتاسرگرفته
سلیمانوار بحر و بر گرفته
به نیروی جهانداور خداوند
جهان از قبضهٔ خنجرگرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آیین اسکندرگرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قیصر گرفته
نفیر نایت اندر دشت پیکار
خراج از نعره ی تندرگرفته
به میدان وغا پوینده رخشت
سبق از پویهٔ صر صر گرفته
به یک تکبیر نصرت حیدرآسا
هزاران قلعه چون خیبر گرفته
به عزمی ملک قسطنطین گشوده
به رزمی حصن کالنجر گرفته
به یک فتراک صد ضحاک بسته
به یک قلاده صد نوذر گرفته
به یک پیچان کمند پیچ در پیچ
دو صد چون رای پیچانگر گرفته
به یک ایمای ابروی بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز یک چینی که بر آبرو فکنده
ز صد خاقان چین افسر گرفته
به یک نیروی بازوی جهانگیر
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
زهر در فرّهات فرّ فریبرز
ز گرزت لرزه اندر برز البرز
به روز رزم کز خون روی مکمن
بپوشد ارغوانی جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دلیران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ
چو عکس روی از آیینه روشن
سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان
کمانها بگذرد تیرش ز جوشن
یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز
یکی چون ابروی جانانه پر فن
یکی تابندهتر از برق نیسان
یکی بارندهتر از ابر بهمن
تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه
دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن
نه در جان باست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تیغ رخشان جام باده
به چشمت طرف میدان صحن گلشن
به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای
نوای بربط و آوای ارغن
بری چون شست بر تیر سبکروح
زنی چون دست برگرزگران تن
به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تیغ خونریزت درافتد
عدوی ملک را آتش به خرمن
کنون قاآنیا ختم ثنا به
به دارای جان داور دعا به
الهی شاه ما گیتی ستان باد
به گیتی تا قیامت مرزبان باد
بهین گیهان خدیو عدل گستر
میهن کشور خدای کامران باد
بر افرنگ ریاست حکم فرمای
بر اورنگ ریاست حکمران باد
سلیمانوار در زیر نگینش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازیانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمی که عزمش آورد روی
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش فتنه را دارالسیاسه
حریمش چرخ را دارالامان باد
نتاجی کاو نزاید با وفاقش
اگر عیسی است ننگ دودمان باد
مقیمان حریم حرمتش را
خس اندر زیر پهلو پرنیان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقرانی بیقرینست
ز سعد و نحس گردون بیقران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هر چه خواهد باد یا رب
چهگویم کاینچنین یا آنچنان باد
چه باشد کاین دعا از بیریایی
فتد مقبول کاخ کبریایی
دری از خلد برکشورگشودند
دری زانده به روی خلق بستند
ز شادی صد در دیگرگشودند
از آن یک فتح باب ابواب رحمت
بروی مسلم وکافرگشودند
بروز نشوهٔ می لشکر عیش
دو صدکشور به یک ساغرگشودند
پی تقلیل خون مینای می را
رگ اندر جام بینشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال ریاحین
زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند
وشاقان از بیاض صفحهٔ روی
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتی ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهیم بن آزرگشودند
گره کردند باز از زلف مشکین
گره از کارها یکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدرگشودند
خطیبان طرب منبر نهادند
دبیران فرح دفترگشودند
پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح
زبان در مدحت داور گشودند
شجاعالسطنه دارای اعظم
بهادر خان حسن شاه معظم
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمین زیب نگارستان چین گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
جمن با تازهرویی هم قسم گشت
صبا با خوش رکابی همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشامیدن رطل گرن شد
مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی
ز مشک افشانی باد وزان شد
نگون بید موله بر لب جوی
چه مجنون واله آب روان شد
و یا بر فرق عکس خویش در آب
ز راه خودپرستی سایهبان شد
به شاخ سرو قمری داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج یاران
زمین چون قطره در دریا نهان شد
سحر جانانهام پیمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ریز لعل نوشخندش
چمن بنگالهٔ هندوستان شد
ز شورانگیز سرو سربلندش
قیام فتنهٔ آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمهپرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
که احسنت ای خداوند ظفرمند
پس از داور خداگیهان خداوند
مغنی ساز عشرت ساز میکن
بسوز این ساز را دمساز میکن
رهاوی را به راه راست میزن
پس ازکوچک حجاز آغاز میکن
به شهر آشوبی از زابل درانداز
ز خارا تکیه بر شهناز میکن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز میکن
مهاری در دماغ بختی بخت
ز آهنگ حدی پرواز میکن
مخالف را مولف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز میکن
سحر ساقی سر از شادیچه بردار
بنای جشن سنگانداز میکن
ز مستی شور بازار قیامت
عیان از قامت طناز میکن
هویدا فتنهٔ آخر زمان را
ز رعنا نرگس غمّاز میکن
به تیرانداز ترکان ترکتازی
ازین ترکان تیرانداز میکن
بیا قاآنیا خاقانی آسا
در دُرج معانی باز میکن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شیراز میکن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز می کن
سلیمان مان منوچهر جوان بخت
غضنفر فر فریدون فلک تخت
شه غازی خدیو مملکت گیر
سکندر رای رسطالیس تدبیر
جهانداری که حکم نافذ او
کشد خط خطا برحکم تقدیر
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجیر
به معنی ذات او موصوف تقدیم
به صورت شخص او منعوت تأخیر
مطهر دامنش ز الایش کفر
چو ذیل کبریا از لوث تزویر
نه بر دامان ذاتش گرد عصیان
نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر
نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس
نگنجد صورت قدرش به تصویر
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخیر
هر آنکو خنجرش را دید در خواب
بهجز تعجیل مرگش نیست تعبیر
ز امن عدل او گیتی چنان شد
که خسبد در کنار شیر نخجیر
معاند را بود مرگی مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امری تواند داد تغییر
پس از داور خداگیهان خدا اوست
به جزو و کل اشیا پادشا اوست
زهی آفاق سرتاسرگرفته
سلیمانوار بحر و بر گرفته
به نیروی جهانداور خداوند
جهان از قبضهٔ خنجرگرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آیین اسکندرگرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قیصر گرفته
نفیر نایت اندر دشت پیکار
خراج از نعره ی تندرگرفته
به میدان وغا پوینده رخشت
سبق از پویهٔ صر صر گرفته
به یک تکبیر نصرت حیدرآسا
هزاران قلعه چون خیبر گرفته
به عزمی ملک قسطنطین گشوده
به رزمی حصن کالنجر گرفته
به یک فتراک صد ضحاک بسته
به یک قلاده صد نوذر گرفته
به یک پیچان کمند پیچ در پیچ
دو صد چون رای پیچانگر گرفته
به یک ایمای ابروی بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز یک چینی که بر آبرو فکنده
ز صد خاقان چین افسر گرفته
به یک نیروی بازوی جهانگیر
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
زهر در فرّهات فرّ فریبرز
ز گرزت لرزه اندر برز البرز
به روز رزم کز خون روی مکمن
بپوشد ارغوانی جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دلیران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ
چو عکس روی از آیینه روشن
سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان
کمانها بگذرد تیرش ز جوشن
یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز
یکی چون ابروی جانانه پر فن
یکی تابندهتر از برق نیسان
یکی بارندهتر از ابر بهمن
تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه
دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن
نه در جان باست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تیغ رخشان جام باده
به چشمت طرف میدان صحن گلشن
به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای
نوای بربط و آوای ارغن
بری چون شست بر تیر سبکروح
زنی چون دست برگرزگران تن
به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تیغ خونریزت درافتد
عدوی ملک را آتش به خرمن
کنون قاآنیا ختم ثنا به
به دارای جان داور دعا به
الهی شاه ما گیتی ستان باد
به گیتی تا قیامت مرزبان باد
بهین گیهان خدیو عدل گستر
میهن کشور خدای کامران باد
بر افرنگ ریاست حکم فرمای
بر اورنگ ریاست حکمران باد
سلیمانوار در زیر نگینش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازیانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمی که عزمش آورد روی
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش فتنه را دارالسیاسه
حریمش چرخ را دارالامان باد
نتاجی کاو نزاید با وفاقش
اگر عیسی است ننگ دودمان باد
مقیمان حریم حرمتش را
خس اندر زیر پهلو پرنیان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقرانی بیقرینست
ز سعد و نحس گردون بیقران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هر چه خواهد باد یا رب
چهگویم کاینچنین یا آنچنان باد
چه باشد کاین دعا از بیریایی
فتد مقبول کاخ کبریایی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۹ - در بعضی از فتوحات شاهزاده شجاعالسلطنه گوید
خلق موتی را همین تنها نه احیا ساختند
هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان
ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط
کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
ای عجبتر آنکه بیتأثیر نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پی تفریح جانها ساقیان سیمساق
بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند
یا ید بیضای موسای کلیمالله را
مشرق اشراق نور طور سینا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند
در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر
سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند
همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه
خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند
شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاعالسلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه
بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند
طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند
گر نشد بیتالشرف بیتالهبوط آفتاب
جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق
رشتهها هر یک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم
جای اول روح را در استخوان آراستند
تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ
جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند
گر نه افریدون فری بر بیوراسبی، چیره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
یا فکند آرش کمانی تیری از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند
یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط
جشن شایانی به روز مهرگان آراستند
یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک
کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند
ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد
پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد
عافیت اکنون چو تیغ شاه عالمگیر شد
کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد
تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد
گفتهبود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن
حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد
خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد
نوجوانتر گشت بخت شه به عالم ای شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد
دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد
قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر
سخت بگرفتش چهغم گر چند روزی دیر شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد
صورتی بیجان بسان صورت تصویر شد
تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثنای تیغ او تیغ زبانها کند باد
ای پس از داور خداگیهان خدای راستین
شاه گردون آستان دارای دریا آستین
قابض ارواح را تیغت بود بئسالبدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعمالمعین
لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال
ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین
در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوی نطفه برگردد جنین
ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست
پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین
گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین
تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان
در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین
گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب
افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین
گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند
طعنها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین
باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه در عهدت بهخواب نیستی
دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته
حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان
از برای گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب
سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک
قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته
وانگهی چون تیر رانی درکمان گویند خلق
نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر
خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته
رفعت کاخت اگر میدید چرخ چنبری
از ازل در دل نمیآورد فکر برتری
چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک
گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک
هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت گذشت
نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک
چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد
زانکه بودندی حریف آبدندان ای ملک
زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه
هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک
آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک
زان سپس با چارگرد از خاوران راندی بهقهر
زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک
قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون
بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک
قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک
لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ
چون برهمن بستهٔ زنجیر رُهبان ای ملک
بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار
از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار
تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد
بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله
شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد
تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش
رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشهچین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان
تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد
بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند
نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه باد
گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری
جسمحوتش صید قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش
جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد
بیریاکردم دعا روحالامین آمین کناد
هر گیاهی را ز شادی خضر گویا ساختند
در هوای مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارویی برای دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکی مسرت قدسیان
ز آفتاب و آسمان توقیع و طغرا ساختند
در ترازو از پی سنجیدن وزن نشاط
کفهٔ جان را پر از کیل تمنا ساختند
ای عجبتر آنکه بیتأثیر نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پی تفریح جانها ساقیان سیمساق
بدر ساغر را پر از خورشید صهبا ساختند
یا ید بیضای موسای کلیمالله را
مشرق اشراق نور طور سینا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سیه ثعبان موسی ساختند
در خط و قد و خد و زلف پریرویان شهر
سنبل و سرو و گل و ریحان بویا ساختند
همچو مریخ از هلال تیغ دژخیمان شاه
خصم جوزن را به میزان شکل جوزا ساختند
شرزه شیر بیشهٔ مردی شجاعالسلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شیر ارژنه
بوالعجب هنگامه ای خلق جهان آراستند
طرفه جشنی جانفزا پیر و جوان آراستند
گر نشد بیتالشرف بیتالهبوط آفتاب
جشن نوروزی چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگریزد ز شادی در عروق
رشتهها هر یک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفی لاجرم
جای اول روح را در استخوان آراستند
تا حَمَل را باز نشناسد ز جدی آهوی چرخ
جشن نوروزی دو مه پیش از کمان آراستند
گر نه افریدون فری بر بیوراسبی، چیره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
یا فکند آرش کمانی تیری از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشنی تیرگان آراستند
یا نه امطار مطر شد بعد چندین سال قحط
جشن شایانی به روز مهرگان آراستند
یا مقید ساخت خصم نامقید را ملک
کز فرح جشنی فره در جاودان آراستند
ابن همان خصمی که مغلوبش ملک زین پیش کرد
پس خلاصش از پی اظهار عفو خویش کرد
عافیت اکنون چو تیغ شاه عالمگیر شد
کان دَدِ پتیارهٔ دیوانه در زنجیر شد
تیغ خونریز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداری که در پاداش او تأخیر شد
گفتهبود اختر شناسش تاج ورخواهی شدن
حکم ازین بهتر که تاج تارکش شمشیر شد
خوشهٔ عمرش از آنرو احتراق تیر سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تیر شد
نوجوانتر گشت بخت شه به عالم ای شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پیر شد
دید خم خام شه بر یال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنین تعبیر شد
قهر شاه آمد چو یزدان دیر گیر و سخت گیر
سخت بگرفتش چهغم گر چند روزی دیر شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصویر کرد
صورتی بیجان بسان صورت تصویر شد
تا ابد تیغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثنای تیغ او تیغ زبانها کند باد
ای پس از داور خداگیهان خدای راستین
شاه گردون آستان دارای دریا آستین
قابض ارواح را تیغت بود بئسالبدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعمالمعین
لفظ شمشیرت نگارند ار به فرق بدسگال
ارّه بر فرقش نهد دندانهای حرف شین
در رحم گر نام تیغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوی نطفه برگردد جنین
ای که اندر نسبت کاخ رفیعت آمدست
پایمال گاو و ماهی پیکر عرش برین
گر شتابد از پی اخبار ماضی توسنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرین
تا بنای آستانت بر زمین شد آسمان
در توهّم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمین
گر مدد از شاهباز همتت یابد ذناب
افکند درکاسهٔ گردون طناطن از طنین
گر به دوزخ جاکند لطف گنهکاران زنند
طعنها بر آنکه اندر روضهٔ رضوان مکین
باد یارب بدسگالت اندرین دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه در عهدت بهخواب نیستی
دایهٔ گردون ز مهر و مه جلاجل ساخته
حلقهای نجم را درهم کشیدست آسمان
از برای گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضمیرت گریه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رایت مگر زد کز مدار آفتاب
سایر سیاره را قهر تو مایل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد ولیک
قهرت از قند مکرر سمّ قاتل ساخته
وانگهی چون تیر رانی درکمان گویند خلق
نک عطارد بین به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشی هنگام کین گویند بدر
خویش را بر پیکر خورشید حایل ساخته
رفعت کاخت اگر میدید چرخ چنبری
از ازل در دل نمیآورد فکر برتری
چون زری شبدیز راندی زی خراسان ای ملک
گشت ز آهنگت دوتاری دل هراسان ای ملک
هردو را بر تیره دل اندیشهٔ رزمت گذشت
نز پی گردنکشی ز اندیشهٔ جان ای ملک
چهرهٔ اقبالشان در ششدر خواری فتاد
زانکه بودندی حریف آبدندان ای ملک
زان سپس هر یک فرستادند زی خوارزم شاه
هدیهای وافر و پیک فراوان ای ملک
آن دد ناپاک زاد از هیبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان ای ملک
زان سپس با چارگرد از خاوران راندی بهقهر
زی دز با خزر و مرز زاوه یکران ای ملک
قومی از افغان دون یاری ده خصم زبون
بسته با هم از پی کین تو پیمان ای ملک
قصه کوته کشتی از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان ای ملک
لاجرم زآن هردو تاری دل یکی را کرد چرخ
چون برهمن بستهٔ زنجیر رُهبان ای ملک
بس کن ای قاآنی آخر از ثنای شهریار
از ثنا چون عاجزی برگو دعای شهریار
تا ابد یارب ملک در ملک گیتی شاه باد
بر رعیت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدویش حامله
شوی نه افلاک را زین پس عنن درباه باد
تا قیامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نیندازد به گردن ماه طوق بندگیش
رنج سرطانی ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشهچین خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به میزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قیامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نساید آسمان
تا ابد اندام شیرش طعمهٔ روباه باد
بهر خوانش برّه را مریخ اگر بریان کند
نیش عقرب درمذاقش نوش خاطرخواه باد
گر کمان خویش را پیشش نیارد مشتری
جسمحوتش صید قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولایی ز بهر مطبخش
جدی را بریان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قیامت شه مکان برتخت عرش آیین کناد
بیریاکردم دعا روحالامین آمین کناد
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضاً
ای زلف نگار من از بس که پریشانی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانی
افعیزده را مانی از بس که بهخود پیچی
با آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی
آن چهره بدین خوبی آشوب جهانستی
گویند بهشتیهست گر هست همانستی
زی کوی مغان ما راگاهی دو سه میباید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه میباید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه میباید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه میباید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه میباید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه میباید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه میباید
زلف و خط وگیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه میباید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه میباید
شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری
من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری بهخلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم
شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو بهآتشسوزاندر چونهندوی بیجانی
افعیزده را مانی از بس که بهخود پیچی
با آنکه تو خود از شکل چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی
آن چهره بدین خوبی آشوب جهانستی
گویند بهشتیهست گر هست همانستی
زی کوی مغان ما راگاهی دو سه میباید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه میباید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه میباید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه میباید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه میباید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه میباید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه میباید
زلف و خط وگیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه میباید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه میباید
شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری
من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری بهخلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم
شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
قاآنی شیرازی : ترکیببندها
شمارهٔ ۱۱ - در ستایش شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طابالله ثراه گوید
برشد سپیدهدم چو ازین دشت لاجورد
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصههمچو لعل خودا-ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من میربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میرفت و همچو مینا مستانه میگریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز میرود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده میخوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر میشود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفتهای
یا اژدری سیاه که برگنج خفتهای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشهای تو که بر گل شکفتهای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفتهای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفتهای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفتهای
بازی و پرده بر رخ خورشید بستهای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفتهای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفتهای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفتهای و چو الماس سفتهای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفتهای
پر فرشتهای ز چه آلودهای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفتهای
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه میفرماید
ای ترک من ای بهار جانافزا
برقع بکش از رخ بهشت آسا
کز باغ بهشت نوبهار اینک
هموار فرو چمید زی دنیا
عید عجمی به فرّ فروردین
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپید کله بر گردون
زد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرا
دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ
سامان زمین ازین پر از دیبا
از لولو آن چمن یکی مخزن
از دیبهٔ این زمین بتی زیبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
این برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقیق و آذریون
و ندر چمن از بنفشه و مینا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زیبا
نوشاد و حصار گشت پنداری
باغ از گل و سرو و سنبل بویا
یانی ز بدیع نقش دیگرگون
بگرفت طراز خلخ و یغما
از کشی ایدون چو ترک یغمایی
هوش از سر بخردان کند یغما
هر صبح آرد صبا به پنهانی
بس نغز صور ز هر کران پیدا
یا نی گویی که صحف انگلیون
در باغ همی پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداری
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرّمی به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طرهٔ سنبل
چون زلف تو حلقهزا و چین آرا
وز گریهٔ ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دمیده در پیدا
از خواب گران چو چشم بیمارت
بیدار شدست نرگس شهلا
از بس که نشید مرغ گردون پوی
از بس که نسیم باغ عنبرسا
نک غلغلهزا بود هوا یکسر
هان لخلخهسا بود زمین یکجا
ای ترک من ای بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عید منی و نوبهار من
کز وصل تو پیرم و شوم برنا
پیش آی و درین بهار و فروردین
پروردهٔ خم بریز در مینا
از بلبله سرخ می بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
یاقوت روان بریز در ساغر
ها قوت روان بگیر از صهبا
چون کشتی ابر دُرفشان آید
بر ساحل این کبودگون دریا
کشتی کشتی گسارد باید می
اینست حکیم وقت را فتوی
خاصه که به فصلی اینچنین خرّم
ویژه که ز دست چون تو مهسیما
گل شادی آر و فصل اندوه بر
می عشرتبخش و تو روانبخشا
چند از غمت ای بت بهشتی رو
در تاب بود دلم جحیمآسا
زان سلسلهات که هست پر حلقه
چون زلزلهام همیشه پر غوغا
پیش آی و به عنف بوسه میدر ده
پاکوب و به جهد باده میپیما
از بوسه و باده میمکن ضنّت
کاین هر دو من و تراست مستیزا
بستان و بده مر این دو را چندان
بیچون و چرا ولیکن و امّا
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بیخود افتیم هر دو تن از پا
ما فتنهٔ کشوریم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روی دلفریبستی
من فتنه به نظم دلکش شیوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فریدون شه
کافریدون و جمش کمین لالا
شاهی که به فر و فال دارایی
در هر دو جهان نیابیش همتا
بر پاکی طینتش هنر واله
بر پرچم رایتش ظفر شیدا
برقیست حسام او مخالفسوز
بادیست سمند او جهانپیما
چون از بر رخش فتنهٔ گیتی
چون در صف بار رحمت دنیا
دستش ابرست دُر گه ریزش
تیغش مرگست در صف هیجا
تارست سهیل و رای او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نیشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته میان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه برکشد طغرا
نه در ید اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را یارا
فوجش موجی بود مخالف کش
خیلش سیلی بود عدوفرسا
قدرش بدری که شوکتش پرتو
چهرش مهری که دولتش حربا
تیرش شیری که ناخنش فتنه
تیغش میغی که قطرهاش غوغا
میتی مصرس و دشمنش فرعون
او موسی وقت و رمحش اژدرها
ای شاه فلک فخیم که قاآنی
در پای تو سوده فرق فرقدسا
آری به ره تو هرکه ساید سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عید آمد و شد جهان فرسوده
در پیری همچو دولتت برنا
بر جای سخن کنون نثارت را
پروین و سهیل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شودجهانآرا
تا جِرم قمر همی ستاند نور
از هور فراز گنبد مینا
در سایهٔ ظل حق بود فرت
تابنده به بر و بحر چون بیضا
برقع بکش از رخ بهشت آسا
کز باغ بهشت نوبهار اینک
هموار فرو چمید زی دنیا
عید عجمی به فرّ فروردین
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپید کله بر گردون
زد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرا
دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ
سامان زمین ازین پر از دیبا
از لولو آن چمن یکی مخزن
از دیبهٔ این زمین بتی زیبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
این برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقیق و آذریون
و ندر چمن از بنفشه و مینا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زیبا
نوشاد و حصار گشت پنداری
باغ از گل و سرو و سنبل بویا
یانی ز بدیع نقش دیگرگون
بگرفت طراز خلخ و یغما
از کشی ایدون چو ترک یغمایی
هوش از سر بخردان کند یغما
هر صبح آرد صبا به پنهانی
بس نغز صور ز هر کران پیدا
یا نی گویی که صحف انگلیون
در باغ همی پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداری
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرّمی به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طرهٔ سنبل
چون زلف تو حلقهزا و چین آرا
وز گریهٔ ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دمیده در پیدا
از خواب گران چو چشم بیمارت
بیدار شدست نرگس شهلا
از بس که نشید مرغ گردون پوی
از بس که نسیم باغ عنبرسا
نک غلغلهزا بود هوا یکسر
هان لخلخهسا بود زمین یکجا
ای ترک من ای بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عید منی و نوبهار من
کز وصل تو پیرم و شوم برنا
پیش آی و درین بهار و فروردین
پروردهٔ خم بریز در مینا
از بلبله سرخ می بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
یاقوت روان بریز در ساغر
ها قوت روان بگیر از صهبا
چون کشتی ابر دُرفشان آید
بر ساحل این کبودگون دریا
کشتی کشتی گسارد باید می
اینست حکیم وقت را فتوی
خاصه که به فصلی اینچنین خرّم
ویژه که ز دست چون تو مهسیما
گل شادی آر و فصل اندوه بر
می عشرتبخش و تو روانبخشا
چند از غمت ای بت بهشتی رو
در تاب بود دلم جحیمآسا
زان سلسلهات که هست پر حلقه
چون زلزلهام همیشه پر غوغا
پیش آی و به عنف بوسه میدر ده
پاکوب و به جهد باده میپیما
از بوسه و باده میمکن ضنّت
کاین هر دو من و تراست مستیزا
بستان و بده مر این دو را چندان
بیچون و چرا ولیکن و امّا
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بیخود افتیم هر دو تن از پا
ما فتنهٔ کشوریم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روی دلفریبستی
من فتنه به نظم دلکش شیوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فریدون شه
کافریدون و جمش کمین لالا
شاهی که به فر و فال دارایی
در هر دو جهان نیابیش همتا
بر پاکی طینتش هنر واله
بر پرچم رایتش ظفر شیدا
برقیست حسام او مخالفسوز
بادیست سمند او جهانپیما
چون از بر رخش فتنهٔ گیتی
چون در صف بار رحمت دنیا
دستش ابرست دُر گه ریزش
تیغش مرگست در صف هیجا
تارست سهیل و رای او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نیشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته میان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه برکشد طغرا
نه در ید اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را یارا
فوجش موجی بود مخالف کش
خیلش سیلی بود عدوفرسا
قدرش بدری که شوکتش پرتو
چهرش مهری که دولتش حربا
تیرش شیری که ناخنش فتنه
تیغش میغی که قطرهاش غوغا
میتی مصرس و دشمنش فرعون
او موسی وقت و رمحش اژدرها
ای شاه فلک فخیم که قاآنی
در پای تو سوده فرق فرقدسا
آری به ره تو هرکه ساید سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عید آمد و شد جهان فرسوده
در پیری همچو دولتت برنا
بر جای سخن کنون نثارت را
پروین و سهیل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شودجهانآرا
تا جِرم قمر همی ستاند نور
از هور فراز گنبد مینا
در سایهٔ ظل حق بود فرت
تابنده به بر و بحر چون بیضا
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان رحمهلله فرماید
سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت بخت مرا در چشم خود دادست جای
گویدم کاین خواب چشم نرگسآسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش میگویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید اینمژگان خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این سنگین دل چون کوهخارای منست
نرم نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک میبالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی خونریز کمانسای منست
بسته است اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روحبخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکمفرمای منست
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت بخت مرا در چشم خود دادست جای
گویدم کاین خواب چشم نرگسآسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش میگویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید اینمژگان خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این سنگین دل چون کوهخارای منست
نرم نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک میبالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی خونریز کمانسای منست
بسته است اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روحبخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکمفرمای منست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
ای وزیری که به دهر آنچه بود دلخواهت
همه از فضل خداوند میسر گردد
گر چکد نقطهای از کلک تو در بحر محیط
چون سخنهای تو موجش همه گوهر گردد
پشه در سایهٔ اقبال تو سیمرغ شود
باز از هیبت قهر تو کبوتر گردد
قطره از تربیتت لؤلؤ رخشنده شود
ذرّه از مهر تو خورشید منوّر گردد
گر به بال پشهای صورت حزم توکشند
بال او سختتر از سدّ سکندر گردد
میر ملک جم از آنجا که تو را دارد دوست
زیبد ار قدر تو با عرش برابرگردد
چند محروم ز لطف تو شود قاآنی
دل چون آینهاش از چه مکدرگردد
در علاج غمش امروز بکن تدبیری
کانچه تدبیر نمایی تو مقدر گردد
حالی او تشنهٔ آبست و تویی رود روان
از لب رود روان تشنه چسان برگردد
گرچه صد ره چو قلم تو بریش بند از بند
همچنان در ره اخلاص تو با سر گردد
همه از فضل خداوند میسر گردد
گر چکد نقطهای از کلک تو در بحر محیط
چون سخنهای تو موجش همه گوهر گردد
پشه در سایهٔ اقبال تو سیمرغ شود
باز از هیبت قهر تو کبوتر گردد
قطره از تربیتت لؤلؤ رخشنده شود
ذرّه از مهر تو خورشید منوّر گردد
گر به بال پشهای صورت حزم توکشند
بال او سختتر از سدّ سکندر گردد
میر ملک جم از آنجا که تو را دارد دوست
زیبد ار قدر تو با عرش برابرگردد
چند محروم ز لطف تو شود قاآنی
دل چون آینهاش از چه مکدرگردد
در علاج غمش امروز بکن تدبیری
کانچه تدبیر نمایی تو مقدر گردد
حالی او تشنهٔ آبست و تویی رود روان
از لب رود روان تشنه چسان برگردد
گرچه صد ره چو قلم تو بریش بند از بند
همچنان در ره اخلاص تو با سر گردد
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
ای داور زمین و زمان کز شکوه و فر
اندر جهان ندیده نظیرت نظر هنوز
الا بر آستان جلال تو آسمان
پیش کسی نبسته به خدمت کمر هنوز
در مدح اهل فارس سرودم قصیدهای
کز رشک اوست شخص خرد خون جگر هنوز
هم اندر آن قصیده ستودم ترا چنانک
از غیرتست دست حسودان به سر هنوز
داند خدای من که نپرورده باکمال
مانند او هزار صدف یک گهر هنوز
وآن دوحهٔ ثنا که برو باد آفرین
ناورده غیر رنج و عنا برگ و بر هنوز
کردم سؤال خانه و الحق ندیدهام
از این سؤال غیر مذلت اثر هنوز
کردی حوالتم به امیری که مام دهر
آزادهای نزاده چو او یک پسر هنوز
لیکن دو هفته بیش کنون کز تغافلش
چون بدسگال جاه توام دربدر هنوز
باری گواه باش که جز حرف مدح او
نگذشته بر زبانم حرفی دگر هنوز
اندر جهان ندیده نظیرت نظر هنوز
الا بر آستان جلال تو آسمان
پیش کسی نبسته به خدمت کمر هنوز
در مدح اهل فارس سرودم قصیدهای
کز رشک اوست شخص خرد خون جگر هنوز
هم اندر آن قصیده ستودم ترا چنانک
از غیرتست دست حسودان به سر هنوز
داند خدای من که نپرورده باکمال
مانند او هزار صدف یک گهر هنوز
وآن دوحهٔ ثنا که برو باد آفرین
ناورده غیر رنج و عنا برگ و بر هنوز
کردم سؤال خانه و الحق ندیدهام
از این سؤال غیر مذلت اثر هنوز
کردی حوالتم به امیری که مام دهر
آزادهای نزاده چو او یک پسر هنوز
لیکن دو هفته بیش کنون کز تغافلش
چون بدسگال جاه توام دربدر هنوز
باری گواه باش که جز حرف مدح او
نگذشته بر زبانم حرفی دگر هنوز
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
وزیر عصر و مجیر جهان مشیرالملک
دبیر دولت و صدر مهین و بل جهان
محیط جود محمّدعلی که همّت او
چو فیض هستی و صنع قضا نداشت کران
چو نور در بصر و جان به جسم و دل در بر
بزرگتر ز جهان بود در میان جهان
چنان دقیق که کلکش دقایق شب و روز
حساب کردی از ابتدای خلق زمان
عجب نباشد اگر در حسابگاه نشور
حساب خلق سپارد به کلک او یزدان
ندیده بودم الا پس از وفات مشیر
که زیر خاک رود بحر و جان سپاردکان
بمرد و مرد به همراه او سخا و کرم
برفت و رفت به دنبال او قرار و توان
برفت و زو دو گهر یادگار ماند بلی
بجزگهر چه بود یادگار از عمّان
چو او بمرد وگهرهای او یتیم شدند
گهرشناس خرد گوهر یتیم به جان
پس از هلاک وی این نکته گشت معلومم
که آفتاب توان کرد زیرگل پنهان
قدش کمان بد وکلکش بهراستی چون تیر
به حیرتم که چرا ماند تیر و جست کمان
به کیش من سر آن تیر را بریدن به
به جرم آنکه کمان را چرا نشد قربان
حکیم گوید چرخ از زمین بزرگترست
ولی منت بنمایم خلاف این برهان
از آنکه من به سر تربت مشیر شدم
سپهر دیدم در خاک تیره کرده کمان
ز بسکه عالم امکان به شخص او بد تنگ
نموده جانش بدرود عالم امکان
بزرگتر ز جهانی شد از جهان بیرون
جهان به خلق جهان تنگ گشته اینت نشان
دبیر دولت و صدر مهین و بل جهان
محیط جود محمّدعلی که همّت او
چو فیض هستی و صنع قضا نداشت کران
چو نور در بصر و جان به جسم و دل در بر
بزرگتر ز جهان بود در میان جهان
چنان دقیق که کلکش دقایق شب و روز
حساب کردی از ابتدای خلق زمان
عجب نباشد اگر در حسابگاه نشور
حساب خلق سپارد به کلک او یزدان
ندیده بودم الا پس از وفات مشیر
که زیر خاک رود بحر و جان سپاردکان
بمرد و مرد به همراه او سخا و کرم
برفت و رفت به دنبال او قرار و توان
برفت و زو دو گهر یادگار ماند بلی
بجزگهر چه بود یادگار از عمّان
چو او بمرد وگهرهای او یتیم شدند
گهرشناس خرد گوهر یتیم به جان
پس از هلاک وی این نکته گشت معلومم
که آفتاب توان کرد زیرگل پنهان
قدش کمان بد وکلکش بهراستی چون تیر
به حیرتم که چرا ماند تیر و جست کمان
به کیش من سر آن تیر را بریدن به
به جرم آنکه کمان را چرا نشد قربان
حکیم گوید چرخ از زمین بزرگترست
ولی منت بنمایم خلاف این برهان
از آنکه من به سر تربت مشیر شدم
سپهر دیدم در خاک تیره کرده کمان
ز بسکه عالم امکان به شخص او بد تنگ
نموده جانش بدرود عالم امکان
بزرگتر ز جهانی شد از جهان بیرون
جهان به خلق جهان تنگ گشته اینت نشان
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
میر زمانهای که نگردد مرا زبان
در کام جز برای ثنا و دعای تو
ای کاش وعدههایتو درصدق و راستی
بودی چو شعرهای من اندر ثنای تو
اکنون مرا رسیده به خاطر لطیفهای
از وعدهٔ دروغ کلاه و قبای تو
جاوید تاکه هست به دیوان روزگار
نام و نشان مدح من و مرحبای تو
وارونهٔ کلاه که گفتی برای من
وارونهٔ قباکه ندادی برای تو
بگذشتم از کلاه و قبا چون شد آن کتاب
کش وصف کرد فکرت معجزنمای تو
اعدات از جفای تو یارب چه میکشند
گر این بود وفای تو با اولیای تو
در کام جز برای ثنا و دعای تو
ای کاش وعدههایتو درصدق و راستی
بودی چو شعرهای من اندر ثنای تو
اکنون مرا رسیده به خاطر لطیفهای
از وعدهٔ دروغ کلاه و قبای تو
جاوید تاکه هست به دیوان روزگار
نام و نشان مدح من و مرحبای تو
وارونهٔ کلاه که گفتی برای من
وارونهٔ قباکه ندادی برای تو
بگذشتم از کلاه و قبا چون شد آن کتاب
کش وصف کرد فکرت معجزنمای تو
اعدات از جفای تو یارب چه میکشند
گر این بود وفای تو با اولیای تو
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
داورا ای که خاک پای ترا
شاه انجم به دیدگان رفته
هفتهای میرودکه شاهد بخت
رخ به جلباب غصه بنهفته
زانکه مداح خود به مثقب فکر
در مدیح تو گوهری سفته
کس بدان پایه مدح نشنیده
کس بدان مایه شعر ناگفته
لیک از آن کاخ مدیح دلکش را
داور روزگار نشنفته
فکرتش ازکلال پژمرده
خاطرش از ملال آشفته
چه شودگر شود ز رحمت تو
مستفیض این روان آلفته
باد از یمن طالع بیدار
بدسگالت به خاک و خون خفته
شاه انجم به دیدگان رفته
هفتهای میرودکه شاهد بخت
رخ به جلباب غصه بنهفته
زانکه مداح خود به مثقب فکر
در مدیح تو گوهری سفته
کس بدان پایه مدح نشنیده
کس بدان مایه شعر ناگفته
لیک از آن کاخ مدیح دلکش را
داور روزگار نشنفته
فکرتش ازکلال پژمرده
خاطرش از ملال آشفته
چه شودگر شود ز رحمت تو
مستفیض این روان آلفته
باد از یمن طالع بیدار
بدسگالت به خاک و خون خفته
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
تا ز نور روی او گشته منور آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون
تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت
دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت
پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور
کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود
چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب
نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش
یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او
می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره
کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی
قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب
سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایهاش
نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل
خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر
از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس
عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد
در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار
گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب
ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب
نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب
وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار
میکشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب
پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون
تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت
دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت
پادشاهی میکند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور
کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب
یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود
چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب
نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش
یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب
می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او
می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب
رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره
کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علی مرتضی
قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب
سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایهاش
نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سیادت مینهد بر روی گل
خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر
از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب
عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس
عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبریایش بوسه داد
در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار
گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب
ذره ای از نور او میبین و بنگر آفتاب