عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۲
چه شد که دامن یار از کفم رها گردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید
هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشناگردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یارب گذشت ازین گلشن
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دار
کسی که دامن گل از کفش رهاگردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتاگردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده من قبله دعا گردید
هزار خانه آغوش را به خاک نشاند
ترا به خانه زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۳
خطش دمید وبه عشاق مهربان گردید
ازین بهار چه گلهای خوش عیان گردید
هزار تشنه جگر را به آب خضر رساند
خطی که گرد لب لعل دلستان گردید
به چشم رخصت پرواز نامه خواهد داد
قیامتی که ز رخسار او عیان گردید
ز خاک نرگس وگل چشم بسته می روید
ز شرم روی تو هرجا عرق فشان گردید
به خشک مغزی ما ای گل شکفته بساز
که چرب نرمی ما صرف باغبان گردید
شکوه حسن گل آن عندلیب را دریافت
که همچو بیضه زمین گیر آشیان گردید
نثار تیغ تو کردم به رغبتی جان را
که خضر دلزده از عمر جاودان گردید
همیشه صبح امیدش ز خاک می خندد
ز مغز هر که تسلی به استخوان گردید
کمینه خار وخس او عنان خودداری است
به آن محیط که سیلاب ما روان گردید
به نو بهار خط سبز چشم بد مرساد
که در زمان خط آن حسن قدردان گردید
جهان پیر جوان شد ز حسن یوسف ما
ز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردید
چنان ز حسن تو شد عام عاشق آزاری
که شمع نیز به پروانه سرگردان گردید
چو ماه عید کند جلوه در نظر صائب
ز بار عشق قد هر که چون کمان گردید
ازین بهار چه گلهای خوش عیان گردید
هزار تشنه جگر را به آب خضر رساند
خطی که گرد لب لعل دلستان گردید
به چشم رخصت پرواز نامه خواهد داد
قیامتی که ز رخسار او عیان گردید
ز خاک نرگس وگل چشم بسته می روید
ز شرم روی تو هرجا عرق فشان گردید
به خشک مغزی ما ای گل شکفته بساز
که چرب نرمی ما صرف باغبان گردید
شکوه حسن گل آن عندلیب را دریافت
که همچو بیضه زمین گیر آشیان گردید
نثار تیغ تو کردم به رغبتی جان را
که خضر دلزده از عمر جاودان گردید
همیشه صبح امیدش ز خاک می خندد
ز مغز هر که تسلی به استخوان گردید
کمینه خار وخس او عنان خودداری است
به آن محیط که سیلاب ما روان گردید
به نو بهار خط سبز چشم بد مرساد
که در زمان خط آن حسن قدردان گردید
جهان پیر جوان شد ز حسن یوسف ما
ز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردید
چنان ز حسن تو شد عام عاشق آزاری
که شمع نیز به پروانه سرگردان گردید
چو ماه عید کند جلوه در نظر صائب
ز بار عشق قد هر که چون کمان گردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۵
به زلف او دلم از برق گوشواره رسید
به داد من شب تاریک این ستاره رسید
نمی رسد به زمین پای دل ز خوشحالی
مگر به سوخته ای خواهد این شراره رسید
به اختیار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همین اشاره رسید
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتیی که به دریای بیکناره رسید
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب
که جوی شیر به طفلان گاهواره رسید
به دار الفت منصور جای حیرت نیست
که دست غرقه دریا به تخته پاره رسید
خیال وحشی چشم که راه در دل داشت
که رشته نفس از سینه پاره پاره رسید
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسید
ازان چو داغ نگردید شمع من خاموش
که فیض من به جگر های پاره پاره رسید
به آب تا نرساندم ز پای ننشستم
چو تیشه ناخن من گر به سنگ خاره رسید
ز چاره زن در بیچارگی که خسته ما
گرفت تا ره بیچارگی به چاره رسید
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
خبر برید به بیچارگان که چاره رسید
به داد من شب تاریک این ستاره رسید
نمی رسد به زمین پای دل ز خوشحالی
مگر به سوخته ای خواهد این شراره رسید
به اختیار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همین اشاره رسید
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتیی که به دریای بیکناره رسید
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب
که جوی شیر به طفلان گاهواره رسید
به دار الفت منصور جای حیرت نیست
که دست غرقه دریا به تخته پاره رسید
خیال وحشی چشم که راه در دل داشت
که رشته نفس از سینه پاره پاره رسید
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسید
ازان چو داغ نگردید شمع من خاموش
که فیض من به جگر های پاره پاره رسید
به آب تا نرساندم ز پای ننشستم
چو تیشه ناخن من گر به سنگ خاره رسید
ز چاره زن در بیچارگی که خسته ما
گرفت تا ره بیچارگی به چاره رسید
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
خبر برید به بیچارگان که چاره رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۷
خط تو تیغ به رخسار آفتاب کشید
هزار حلقه به گوشش ز پیچ وتاب کشید
ز خط چگونه کنم ترک آن لب میگون
که می توان عرق از درد این شراب کشید
ز خط حضور دل داغ دیده می داند
به سایه رخت خود آن کس کز آفتاب کشید
به پیچ وتاب ازان زلف او سرآمد شد
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کشید
به زخمی از دم تیغ تو سرفراز نشد
اگر چه جاذبه من ز آهن آب کشید
کباب همت مردانه زلیخایم
که یوسف از چه کنعان به جای آب کشید
شدم مقید دنیا ز تشنه چشمیها
به دام خویش مرا موجه سراب کشید
بود بجا ز سخن آبرو طمع کردن
اگر توان ز گل کاغذی گلاب کشید
ز پیچ تاب مکش سر چو بیدلان صائب
که رشته را به گهر سر ز پیچ وتاب کشید
هزار حلقه به گوشش ز پیچ وتاب کشید
ز خط چگونه کنم ترک آن لب میگون
که می توان عرق از درد این شراب کشید
ز خط حضور دل داغ دیده می داند
به سایه رخت خود آن کس کز آفتاب کشید
به پیچ وتاب ازان زلف او سرآمد شد
که پیش موی میان مشق پیچ وتاب کشید
به زخمی از دم تیغ تو سرفراز نشد
اگر چه جاذبه من ز آهن آب کشید
کباب همت مردانه زلیخایم
که یوسف از چه کنعان به جای آب کشید
شدم مقید دنیا ز تشنه چشمیها
به دام خویش مرا موجه سراب کشید
بود بجا ز سخن آبرو طمع کردن
اگر توان ز گل کاغذی گلاب کشید
ز پیچ تاب مکش سر چو بیدلان صائب
که رشته را به گهر سر ز پیچ وتاب کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۸
خط عذارتو خورشید رابه دام کشید
ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید
مشو به سرکشی از خصم زیردست ایمن
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
امید هست ترا بی سخن رحیم کند
همان که سرمه خاموشیم به کام کشید
مکن ستم به ضعیفان که رشته بی جان
ز مغز گوهر جان سخت انتقام کشید
همان به دامن شبها امید من باقی است
اگر چه صبح عذارش ز خط به شام کشید
اشاره ای است کز این حلقه پا برون مگذار
خطی که ساقی دوران به دور جام کشید
اگر چه از رم آهوست بیش وحشت من
مرا به گردش چشمی توان به دام کشید
چه رحم بر دل پرخون اهل عشق کند
که زلف دل سیهش مشک را به خام کشید
من از کجا وخرابات وپای خم صائب
مرا توجه ساقی به این مقام کشید
ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید
مشو به سرکشی از خصم زیردست ایمن
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
امید هست ترا بی سخن رحیم کند
همان که سرمه خاموشیم به کام کشید
مکن ستم به ضعیفان که رشته بی جان
ز مغز گوهر جان سخت انتقام کشید
همان به دامن شبها امید من باقی است
اگر چه صبح عذارش ز خط به شام کشید
اشاره ای است کز این حلقه پا برون مگذار
خطی که ساقی دوران به دور جام کشید
اگر چه از رم آهوست بیش وحشت من
مرا به گردش چشمی توان به دام کشید
چه رحم بر دل پرخون اهل عشق کند
که زلف دل سیهش مشک را به خام کشید
من از کجا وخرابات وپای خم صائب
مرا توجه ساقی به این مقام کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۳
که با تو حرف شهیدان عشق می گوید
که خون شبنم از آفتاب می جوید
به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی
که هفته هفته رخ خویش را نمی شوید
در آن دیار که ماییم بیغمی کفرست
هوای ابر ز دل میل باده می شوید
کراست زهره که از آستین برآرد دست
صبا درین چمن از شرم گل نمی بوید
ترا گمان که تو در خواب آنچه می بینی
به ما تپیدن دل یک به یک نمی گوید
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
که رخ به خون جگر شسته لاله می روید
ز شرم نیست نظر پیش پا فکندن یار
بهانه اش شده آخر بهانه می جوید
رسید عشق به پابوس عرش وبرگردید
هنوز عقل گرانجان رفیق می جوید
اگر به چشمه تیغ تو راه خضر افتد
ز جبهه خط غبار حیات می شوید
ز تاب پرتو روی تو دیده صائب
ز آفتاب قیامت پناه می جوید
که خون شبنم از آفتاب می جوید
به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی
که هفته هفته رخ خویش را نمی شوید
در آن دیار که ماییم بیغمی کفرست
هوای ابر ز دل میل باده می شوید
کراست زهره که از آستین برآرد دست
صبا درین چمن از شرم گل نمی بوید
ترا گمان که تو در خواب آنچه می بینی
به ما تپیدن دل یک به یک نمی گوید
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
که رخ به خون جگر شسته لاله می روید
ز شرم نیست نظر پیش پا فکندن یار
بهانه اش شده آخر بهانه می جوید
رسید عشق به پابوس عرش وبرگردید
هنوز عقل گرانجان رفیق می جوید
اگر به چشمه تیغ تو راه خضر افتد
ز جبهه خط غبار حیات می شوید
ز تاب پرتو روی تو دیده صائب
ز آفتاب قیامت پناه می جوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۵
عرق ز شرم تو بر روی آفتاب دوید
ز شوق لعل تو خون در رگ شراب دوید
دهان تنگ تو بر ذره کار تنگ گرفت
غبار خط تو بر روی آفتاب دوید
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
عرق به چهره آتش به اضطراب دوید
پی شکستن دل قطره ای بزن چو حباب
که همچو موج توانی به روی آب دوید
نسیم صبح قیامت وزید وبیهوشم
چه نشأه بود که رو بر من خراب دوید
ز گریه دوستی آتش به خرمنم افتاد
به روی آتش اگر گریه کباب دوید
ستاره خال ترا دید چشم را پوشید
هلال عید ترا دید در رکاب دوید
مکن به گزلک اصلاح روی خود را ریش
که حرف خط تو چون شعر انتخاب دوید
پی نظاره آن چشمهای خواب آلود
هزار مرحله را پای من به خواب دوید
مگر به بحر کله گوشه غرور شکست
که موج تیغ به کف بر سر حباب دوید
چو صائب این غزل تازه خواند در محفل
سپند بر سر آتش به اضطراب دوید
ز شوق لعل تو خون در رگ شراب دوید
دهان تنگ تو بر ذره کار تنگ گرفت
غبار خط تو بر روی آفتاب دوید
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
عرق به چهره آتش به اضطراب دوید
پی شکستن دل قطره ای بزن چو حباب
که همچو موج توانی به روی آب دوید
نسیم صبح قیامت وزید وبیهوشم
چه نشأه بود که رو بر من خراب دوید
ز گریه دوستی آتش به خرمنم افتاد
به روی آتش اگر گریه کباب دوید
ستاره خال ترا دید چشم را پوشید
هلال عید ترا دید در رکاب دوید
مکن به گزلک اصلاح روی خود را ریش
که حرف خط تو چون شعر انتخاب دوید
پی نظاره آن چشمهای خواب آلود
هزار مرحله را پای من به خواب دوید
مگر به بحر کله گوشه غرور شکست
که موج تیغ به کف بر سر حباب دوید
چو صائب این غزل تازه خواند در محفل
سپند بر سر آتش به اضطراب دوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۷
اگر چو رشته تن خود به پیچ وتاب دهید
ز چشمه سار گهر زود دیده آب دهید
مرا پیاله دیگر نمی دهد مستی
به من ز ناف غزالان شراب ناب دهید
عجب که روی عرق ریز یار بگذارد
که همچو سبزه خوابیده تن به خواب دهید
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
چو برگ گل دل صد پاره را به آب دهید
عمارت دل ویران ثوابها دارد
پیاله ای به من خانمان خراب دهید
به ترک سر چو توان شد ز درد سر آزاد
چه لازم است که دردسر گلاب دهید
ستاره عرق روی یار در گذرست
ازین چکیده خورشید دیده آب دهید
ز چشمه سار گهر زود دیده آب دهید
مرا پیاله دیگر نمی دهد مستی
به من ز ناف غزالان شراب ناب دهید
عجب که روی عرق ریز یار بگذارد
که همچو سبزه خوابیده تن به خواب دهید
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
چو برگ گل دل صد پاره را به آب دهید
عمارت دل ویران ثوابها دارد
پیاله ای به من خانمان خراب دهید
به ترک سر چو توان شد ز درد سر آزاد
چه لازم است که دردسر گلاب دهید
ستاره عرق روی یار در گذرست
ازین چکیده خورشید دیده آب دهید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۹
خط را گذار برلب آن سیمبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو باده لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگرفتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقه در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطرفتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نه صدف چگونه برون این گهرفتاد
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بسته من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته ودست دراز نیست
سرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاد
از دیده یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین ودل وعقل وهوش کرد
هرکس ز بوی باده ما بیخبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو باده لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگرفتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقه در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطرفتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نه صدف چگونه برون این گهرفتاد
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بسته من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته ودست دراز نیست
سرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاد
از دیده یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین ودل وعقل وهوش کرد
هرکس ز بوی باده ما بیخبر فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۰
کو سرو قامتی که دل من ز جا برد
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گرتیرگی ز خویش آب بقابرد
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز وفتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گرتیرگی ز خویش آب بقابرد
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد
از مال حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ وتاب گنج گهر ز اژدها برد
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۱
روی تو صبر از دل بیتاب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که دردل ودر دیده من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه فقیر چه سیلاب می برد
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد
زاهد کجا و گوشه رندانه از کجا
این شمع کشته را که به محراب می برد
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه گل خواب می برد
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۹
مکتوب من به خدمت جانان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد
جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد
جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد
برگ خزان رسیده به بستان که می برد
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه طفلان که می برد
اشک من وتوقع گلگونه اثر
طفل یتیم را به گلستان که می برد
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد
جز قطره های آبله پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه مرا به بیابان که می برد
هر مشکلی که هست گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد
جوش شراب دایم واز گل دوهفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۱
از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام عرض خرقه پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه زنبور برکند
هرکس به خاک سینه پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۲
چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد
زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد
بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد
پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد
طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد
بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه دهنش پان نمی برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری
حکمت کسی به خطه یونان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد
زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد
بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد
پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد
طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد
بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه دهنش پان نمی برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری
حکمت کسی به خطه یونان نمی برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۸
آن راکه چشم مست تو بی اختیارکرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل ترا آبدار کرد
یارب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد
ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد
در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد
اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل ترا آبدار کرد
یارب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد
ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد
در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد
اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵۹
پیش نسیم صبح گل آغوش باز کرد
از پاکدامنان نتوان احتراز کرد
از وصل ساختم به نظر بازی خیال
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
از یک نگاه برد دل ودین وهوش من
این کعبتین چشم مرا پاکباز کرد
گردید از شکنجه بیچارگی خلاص
از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
محمود اگر چه بتکده ها را خراب ساخت
زیر وزبر به نیم نگاهش ایاز کرد
دریا نشست گرد خجالت ز چهره اش
سیلی که بر خرابه ما ترکتاز کرد
از سادگی به مهره گل ساخت از گهر
دل را تسلی آن به عشق مجاز کرد
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت
زاهد که پیش خلق نماز دراز کرد
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
کوتاه ساخت دست دراز کریم را
در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
صائب نیازمندی من گشت بیشتر
چندان که یار در دل من خون زناز کرد
از پاکدامنان نتوان احتراز کرد
از وصل ساختم به نظر بازی خیال
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
از یک نگاه برد دل ودین وهوش من
این کعبتین چشم مرا پاکباز کرد
گردید از شکنجه بیچارگی خلاص
از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
محمود اگر چه بتکده ها را خراب ساخت
زیر وزبر به نیم نگاهش ایاز کرد
دریا نشست گرد خجالت ز چهره اش
سیلی که بر خرابه ما ترکتاز کرد
از سادگی به مهره گل ساخت از گهر
دل را تسلی آن به عشق مجاز کرد
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت
زاهد که پیش خلق نماز دراز کرد
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
کوتاه ساخت دست دراز کریم را
در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
صائب نیازمندی من گشت بیشتر
چندان که یار در دل من خون زناز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۱
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد
یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت
گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان ودامنش
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
شیرازه بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد
پیچد زبان سبزه خاکش به یکدگر
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد
جوش نشاط خون من از می زیاده بود
این عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت
عیش بهار فصل خزان زیربال کرد
از سایه خط تو چو خورشید روشن است
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد
هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود
روشنگر محیط به موجی زلال کرد
صائب بس است چند کنی فکر آن دهن
نتوان تمام عمر خیال محال کرد
یاد آمدش ز وحشت لیلی وحال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت
گل آب ورنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان ودامنش
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
شیرازه بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ما فکر بال کرد
پیچد زبان سبزه خاکش به یکدگر
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد
جوش نشاط خون من از می زیاده بود
این عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت
عیش بهار فصل خزان زیربال کرد
از سایه خط تو چو خورشید روشن است
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد
هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود
روشنگر محیط به موجی زلال کرد
صائب بس است چند کنی فکر آن دهن
نتوان تمام عمر خیال محال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۷
روزی که خط سر از لب دلبر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
از موج بال چشمه کوثر برآورد
با عشق حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک تخم سوخته کی سر برآورد
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب زدهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه تر برآورد
تابرخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشربرآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۹
روی تو اشک را ز چکیدن برآورد
بوی تو وحش را ز رمیدن برآورد
گر پرتو جمال تو برآسمان فتد
چشم ستاره را ز پریدن برآورد
دیوانگی است سلسله پای کودکان
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد
بازآ که از قیامت شوق جمال تو
وقت است نامه بال پریدن برآورد
نتوان کشید خار تو از پا مگر کسی
این خار را به پای کشیدن برآورد
رنگ چمن ز دیدن گلچین پریده است
آه آن زمان که دست به چیدن برآورد
حیرت نگر که ماهی مسکین میان آب
از شوق آب بال پریدن برآورد
دل خون شده است حیرت دیدار او مگر
این قطره را ز دست چکیدن برآورد
صائب نماز زلزله واجب شود به خلق
چون دل ز شوق بال تپیدن برآورد
بوی تو وحش را ز رمیدن برآورد
گر پرتو جمال تو برآسمان فتد
چشم ستاره را ز پریدن برآورد
دیوانگی است سلسله پای کودکان
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد
بازآ که از قیامت شوق جمال تو
وقت است نامه بال پریدن برآورد
نتوان کشید خار تو از پا مگر کسی
این خار را به پای کشیدن برآورد
رنگ چمن ز دیدن گلچین پریده است
آه آن زمان که دست به چیدن برآورد
حیرت نگر که ماهی مسکین میان آب
از شوق آب بال پریدن برآورد
دل خون شده است حیرت دیدار او مگر
این قطره را ز دست چکیدن برآورد
صائب نماز زلزله واجب شود به خلق
چون دل ز شوق بال تپیدن برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۱
پوشیده یار اگر نه می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور وقاقم وسنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شودتمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی دردسر مدام می ناب می خورد