عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۷
به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!
امیر سخت دل سست رای بی‌تدبیر!
به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگرچه حور بود ز اهل دوزخ است امیر
تو ای امیر! اگر خواجهٔ غلامانی
تو بنده‌ای و تو را از خدای نیست گزیر
جنود تیغ تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملک است ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
به بند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر
دلت که هست به تنگی چو حلقهٔ خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی
ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تو راست میل و محابا که زر برد ظالم
تو راست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکم است و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه به تاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سر تا سر
دهی است دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد تو را
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جان است، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تن‌پرست و تو را گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری به شعیر!
ز قید شرع که جان است بندهٔ حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
به نزد زنده‌دلان بی‌حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت‌اند عیالت ، چو مادر مشفق
بده به جمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجود است و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می‌کند تدویر
ایا به حکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت به ید قدرت و کند محبوس
و گر چنانک ندانی کجا، به سجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
وگر بود به مثل جمله مغز چون سر سیر
عوان سگ است چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله‌ای ندارد اثیر
به موعظت نتوانم تو را به راه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
به میل من نشود دیدهٔ دلت روشن
که نور باز نیابد به سرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان به مرتبه گه گندم است و گاه خمیر
و گر به نزد تو خار است عارفان دانند
که من گلی به تو دادم ز بوستان ضمیر
خود ارچه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
به مال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
به پند دادن پیران غنی است چون تو فقیر
چو تو امیر به اشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر به پند وزیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۲
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینه‌های مور
چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی‌عشق مرد را علم همت است پست
بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۴
ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۴
چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو
در آن غفلت به بی‌کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چو روبه حیله‌ها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی‌داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشته‌ست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می‌سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو
تو بی‌دارو و بی‌قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
تو را زان سیم می‌باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو
ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو
ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند
سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو
به جامه قالب خود را منقش می‌کنی تا شد
تکلفهای بی‌معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی‌ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!
ملک شمشیر زن باید، چو تو تن می‌زنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو
مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
به شادی می‌کنی جولان درین میدان، نمی‌دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمی‌گیرد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
ز خرمنهای درویشان، خران بی‌فسار تو
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه می‌باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
چو سنگ آسیا روزی ز بی‌آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی‌شک
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا
چو قارون در زمین مانده‌ست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو
به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو
تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می‌کند هر دم، سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو
تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوش‌تر
که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو
ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در
دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیه‌سر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بی‌شرعی شعار تو!
دل بیچاره‌ای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایه‌ای آمن نبوده در جوار تو
ز بی‌دینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو
ز بی‌علمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
تو را در سر کله‌داری‌ست چون کافر، از آن هر شب
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو
چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو
کنی دین‌دار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده
زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو
ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
به بازار قیامت در پدید آید خسار تو
ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد ره روان بازی‌ست رقص خرس‌وار تو!
چه گویی، نی روش اینجا به خرقه‌ست آب روی تو
چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو
تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشم‌وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۸
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
به دست این عوانان اوفتاده
نهاده دین به یک سو و زهر سو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
عوانان اندرو گویی سگانند
به سال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
به چاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
که از جوعی بدین سان اوفتاده،
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
به جای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده،
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ در ایشان اوفتاده،
بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
به دست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
به عهد این سگان از بی‌شبانی ست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند می‌خواهیم یا رب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن‌زنان است
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
به خواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دو بینی
عوانان کشته، میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
به خواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیا پرستان اوفتاده
چه می‌دانند کار دولت این قوم
که در دین‌اند نادان اوفتاده
به فرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
به آه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده ز اسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی‌بر
به بادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۵
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کار است و جهان بازاری
اندر آن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آن است که بی‌زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری
هر چه گویی به جز از ذکر، همه بیهوده است
سخن بیهده زهر است و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد
گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری
هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری
نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
به طمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست تو را معصیتی
کمر خدمت او هست تو را زناری
هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست، چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار
زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری
اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود
روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری
وگرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را
بلبل روح حزین است چو بوتیماری
نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری
شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح
کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون درنگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر
صرف کن باقی ایام به استغفاری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گورخانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هر که را دل در او قرار گرفت
گر چه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداری‌ست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی‌زاده چون خورد چیزی
که سگان را بود دهان در وی؟
گوشتی لاغر است و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغر است ولیک
ظلم را فربه است ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده‌ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله‌ای چرب است
نیست چون پیه استخوان در وی
گر چه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصهٔ ملک پر ز دیو شده‌ست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه‌ای چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر که را کردم امتحان در وی ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را
گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را
محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت
بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را
بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد
بگذار تاج کی را، بردار جام جم را
چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را
تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را
پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم
تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را
در عامل دو بینی کام از یکی نبینی
بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را
دلها به شام زلفش نام سحر ندانند
که اینجا کسی ندیدست دیدار صبحدم را
کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر
تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را
تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم
آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن
تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را
در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت
الحق کسی نخوردست زین خوب‌تر قسم را
روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی
کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را
جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست
هم ملت عرب را، هم دولت عجم را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را
به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را
تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را
تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را
نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را
دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را
کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را
گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را
من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را
دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را
فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
خطت دمید از اثر دود آه ما
شد آه ما نتیجه روز سیاه ما
ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
سرمایهٔ ثواب شد آخر گناه ما
ما خون‌بهای خویش نخواهیم روز حشر
گر باز بر جمال تو افتد نگاه ما
شاهد ضرور نیست شهیدان عشق را
گو هیچ دم مزن ز شهادت گواه ما
قانع شدم به نیم نگه لیکن از غرور
مشکل نظر کند به گدا پادشاه ما
چشمش نظر به حالت دل‌خستگان نکرد
یا رب کسی مباد به حال تباه ما
گفتم که چیست سلسله جنبان فتنه، گفت
ماری که خفته است به زیر کلاه ما
گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود
گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما
دانی که چیست نیر اعظم فروغیا
کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است
که بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد است
چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی
که مو به موی تو در علم غمزه استاد است
ز سیل حادثه غم نیست میگساران را
که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است
غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت
بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است
دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش
کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است
هوای سور بلندی فتاده بر سر من
که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است
مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی
که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است
فغان که داد ز دست ستمگری است مرا
که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است
شهی به خون اسیران عشق فرمان داد
که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است
فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق
چرا خموش نشینی که جای فریاد است
جهان گشای عدوبند شاه ناصردین
که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است
سر ملوک عجم تاجدار کشود جم
که ذات او سبب دستگاه ایجاد است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کسی که در سر او چشم مصلحت بین است
بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است
من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست
که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است
به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی
تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است
ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار
کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است
ز تاب آتش می چون عرق کند رویت
گمان برند که بر قرص ماه پروین است
شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت
هنوز مست و خراب از شراب دوشین است
ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم
ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است
مسافر از سر کویت کجا توانم شد
که بند پای من آن زلف عنبرآگین است
سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی
به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است
بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن
که پنجه‌های تو از خون او نگارین است
علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم
که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است
شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد
لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است
بدین طمع که شود قابل سواری شاه
سمند سرکش گردون همیشه در زین است
فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید
مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست
ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست
یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست
تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان
ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست
تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست
مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد
زان دارو درد کهن، پیمانه‌ای دراده به من
کش خضر در ظلمات دن، چون آب حیوان پرورد
برخیز و ساز باده کن، فکر بتان ساده کن
از بهر عیش آماده کن، لعلی که مرجان پرورد
جامی بکش تا جم شوی، با اهل دل محرم شوی
خضر مسیحا دم شوی، انفاست انسان پرورد
تا می به ساغر کرده‌ام، کوثر به دست آورده‌ام
با شاهدی می‌خورده‌ام، کاو باغ رضوان پرورد
بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن
زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد
گر خواجه از روی کرم من بنده را بخشد چه غم
پاکیزه دامان لاجرم آلوده‌دامان پرورد
بگزیدهٔ پیر مغان رندی است از بخت جوان
کز طفلیش مام جهان زاب رزستان پرورد
گر بر خرابی بگذری سویش به خواری ننگری
کایام گنج گوهری در گنج ویران پرورد
شوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کند
عین بقا پیدا کند هر جان که جانان پرورد
گر صاحب چشم تری گوهر به دامان پروری
کز گریه ابر آذری درهای غلتان پرورد
مشکن دل مرد خدا زیرا که بازوی قضا
صد کافر اندازد ز پا تا یک مسلمان پرورد
در بند نفسی مو به مو، هامون به هامون، کو به کو
یزدان نجوید هر که او در پرده شیطان پرورد
چون دل به جایی شد گرو هم کم بگو هم کم شنو
کاسرار خود را راهرو بهتر که پنهان پرورد
گر سالک دیرینه‌ای دریاب روشن سینه‌ای
تحصیل کن آیینه‌ای کانوار یزدان پرورد
آن خسرو شیرین دهن خندد به آب چشم من
چون ابر گرید در چمن گل های خندان پرورد
خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
یا طوطئی کو بال و پر در شکرستان پرورد
گیسوی چون زنار او، آرایش رخسار او
یک شمه‌است از کار او کفری که ایمان پرورد
دارم به شاهی دسترس، کاو منبع فیض است و بس
در سایهٔ بال مگس، شاهین پران پرورد
شاهان همه هندوی او، زاری کنان در کوی او
هر موری از نیروی او، چندین سلیمان پرورد
گو خصم از باب صفا از سحر سازد مارها
تا دست موسی از عصا خون خواره ثعبان پرورد
همت مجو از هر خسی، در فقر جویا شو بسی
درویش می‌باید کسی کز سیر سلطان پرورد
پیری فروغی سوی من دارد نظر در انجمن
کز یک فروغ خویشتن صد مهر رخشان پرورد
شاه جوان مردان علی در خفی، هم در جلی
آن کز جمال منجلی خورشید تابان پرورد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
آنان که در محبت او سنگ می‌خورند
خون را به جای بادهٔ گل‌رنگ می‌خورند
من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال
تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند
قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند
باور مکن که حسرت اورنگ می‌خورند
زاهد شبی به حلقهٔ مستان گذار کن
تا بنگری که می به چه آهنگ می‌خورند
گل های سرفکندهٔ این باغ روز و شب
اندوه و آن دو سنبل شب رنگ می‌خورند
من خون دل به ناله خورم زان که اهل ذوق
می را به نغمه‌های خوش چنگ می‌خورند
نامم به ننگ در همه شهر شهره شد
کم نام آن کسان که غم ننگ می‌خورند
من خورده‌ام ز ناوک مژگان کودکی
زخمی که پر دلان به صف جنگ می‌خورند
مردم به دور نرگس مستش فروغیا
در عین حیرتم که چرا بنگ می‌خورند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
بر سر خاک شیهدان قدمی نه که مباد
دامن پاک تو در دامن محشر گیرند
پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز
چون فقیران که گذرگاه توانگر گیرند
خاک صاحب نظران را شود از دولت عشق
گر زمانی سر سیمین تو در بر گیرند
تشنه‌کامان ره عشق کجا روز جزا
عوض لعل تو سرچشمهٔ کوثر گیرند
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
لب شیرین به شکر خنده اگر بگشایی
کار را تنگ‌دلان تنگ به شکر گیرند
چارهٔ درد مجانین محبت نبود
مگر آن سلسله جعد معنبر گیرند
باغبانان اگر آن عارض رنگین بینند
خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند
آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم
دادخواهان به تظلم در داور گیرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند
خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند
راهروان صفا از همه دل واقفند
کارکنان خدا در همه جا محرمند
خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست
مردم کوته نظر در غم بیش و کمند
عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او
کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند
چون سحری سر کنند از لب جان بخش او
بر تن دل مردگان روح دگر دردمند
اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه
مالک آب حیات صاحب جام جمند
آیت پیغمبری داده بتان را خدا
زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند
من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران
شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند
قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان
در سر این ماجرا کارنمای همند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
بتان به مملکت حسن پادشاهانند
ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند
ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم
ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند
به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر
هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند
کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست
که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند
به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد
که در پناهش پیوسته بی پناهانند
گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه
که کشتگان ره عشق بی گواهانند
فروغی از پی خوبان ماه روی مرو
که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز
ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز
حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز
از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز
نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز
کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز
هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز
همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز
کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز