عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی
تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۴ - فی التأسف و الندامة علی صرف العمر فیما لاینفع فی القیامة و تأویل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «سؤر المؤمن شفاء»
قد صرفت العمر فی قیل و قال
یا ندیمی قم، فقد ضاق المجال
و اسقنی تلک المدام السلسبیل
انها تهدی الی خیر السبیل
و اخلع النعلین، یا هذا الندیم
انها نار أضائت للکلیم
هاتها صهباء من خمر الجنان
دع کئوسا و اسقنیها بالدنان
ضاق وقت العمر عن آلاتها
هاتها من غیر عصر هاتها
قم ازل عنی بها رسم الهموم
ان عمری ضاع فی علم الرسوم
قل لشیخ قلبه منها نفور
لا تخف، الله تواب غفور
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه از او کیفیتی حاصل، نه حال
طبع را افسردگی بخشد مدام
مولوی باور ندارد این کلام
وه! چه خوش می‌گفت در راه حجاز
آن عرب، شعری به آهنگ حجاز:
کل من لم یعشق الوجه الحسن
قرب الجل الیه و الرسن
یعنی: «آن کس را که نبود عشق یار
بهر او پالان و افساری بیار»
گر کسی گوید که: از عمرت همین
هفت روزی مانده، وان گردد یقین
تو در این یک هفته، مشغول کدام
علم خواهی گشت، ای مرد تمام؟
فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم
هندسه یا رمل یا اعداد شوم
علم نبود غیر علم عاشقی
مابقی تلبیس ابلیس شقی
علم فقه و علم تفسیر و حدیث
هست از تلبیس ابلیس خبیث
زان نگردد بر تو هرگز کشف راز
گر بود شاگرد تو صد فخر راز
هر که نبود مبتلای ماهرو
اسم او از لوح انسانی بشو
دل که خالی باشد از مهر بتان
لتهٔ حیض به خون آغشته دان
سینهٔ خالی ز مهر گلرخان
کهنه انبانی بود پر استخوان
سینه، گر خالی ز معشوقی بود
سینه نبود، کهنه صندوقی بود
تا به کی افغان و اشک بی‌شمار؟
از خدا و مصطفی شرمی بدار
از هیولا، تا به کی این گفتگوی؟
رو به معنی آر و از صورت مگوی
دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار
سنگ استنجای شیطانش شمار
این علوم و این خیالات و صور
فضلهٔ شیطان بود بر آن حجر
تو، بغیر از علم عشق ار دل نهی
سنگ استنجا به شیطان می‌دهی
شرم بادت، زانکه داری، ای دغل!
سنگ استنجای شیطان در بغل
لوح دل، از فضلهٔ شیطان بشوی
ای مدرس! درس عشقی هم بگوی
چند و چند از حکمت یونانیان؟
حکمت ایمانیان را هم بدان
چند زین فقه و کلام بی‌اصول
مغز را خالی کنی، ای بوالفضول
صرف شد عمرت به بحث نحو و صرف
از اصول عشق هم خوان یک دو حرف
دل منور کن به انوار جلی
چند باشی کاسه لیس بوعلی؟
سرور عالم، شه دنیا و دین
سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین
سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی
کی شفا گفته نبی منجلی؟
سینهٔ خود را برو صد چاک کن
دل از این آلودگیها پاک کن
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۲ - فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس
نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟
متقی خود را نمودن بهر زر
دعوی زهد از برای عز و جاه
لاف تقوی، از پی تعظیم شاه
تو نپنداری کزین لاف و دروغ
هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟
خرده بینانند در عالم بسی
واقفند از کار و بار هر کسی
زیرکانند از یسار و از یمین
از پی رد و قبول، اندر کمین
با همه خودبینی و کبر و منی
لاف تقوی و عدالت می‌زنی
سر به سر، کار تو در لیل و نهار
سعی در تحصیل جاه و اعتبار
دین فروشی، از پی مال حرام
مکر و حیله، بهر تسخیر عوام
خوردن مال شهان، با زرق و شید
گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید
وین عدالت با وجود این صفات
هست دائم، برقرار و برثبات!
بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس»
این عدالت هست کوه بوقبیس
می‌نیابد اختلال از هیچ چیز
چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز»
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۳ - علی سبیل التمثیل
بود در شهر هری، بیوه زنی
کهنه رندی، حیله‌سازی، پرفنی
نام او، بی‌بی تمیز خالدار
در نمازش، بود رغبت بیشمار
با وضوی صبح، خفتن می‌گزارد
نامرادان را بسی دادی مراد
کم نشد هرگز دواتش از قلم
بر مراد هرکسی، می‌زد رقم
در مهم سازی اوباش و رنود
دائما، طاحونه‌اش در چرخ بود
از ته هر کس که برجستی به ناز
می‌شدی فی‌الحال، مشغول نماز
هرکه آمد، گفت: بر من کن دعا
او به جای دست، برمی‌داشت پا
بابها مفتوحة للداخلین
رجلها، مرفوعة للفاعلین
گفت با او رندکی، کای نیک زن
حیرتی دارم، درین کار تو من
زین جنابتهای پی‌درپی که هست
هیچ ناید در وضوی تو شکست
نیت و آداب این محکم وضو
یک ره از روی کرم، با من بگو
این وضو از سنگ و رو محکمتر است
این وضو نبود، سد اسکندر است
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۴ - فی ذم أصحاب التدریس مقصد هم مجرد أظهار الفضل و التلبیس
نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو
کان بود سرمایهٔ تلبیس تو
بهر اظهار فضیلت، معرکه
ساختی، افتادی اندر مهلکه
تا که عامی چند سازی دام خویش
با صد افسون، آوری در دام خویش
چند بگشایی سر انبان لاف؟
چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟
نی فروعت محکم آمد، نی اصول
شرم بادت از خدا و از رسول
اندرین ره چیست دانی غول تو؟
این ریایی درس نامعقول تو
درس اگر قربت نباشد زان غرض
لیس درسا انه بئس المرض
اسب دولت، برفراز عرش تاخت
آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۵ - فی ذم المتهمین بجمع أسباب الدنیا، المعرضین عن تحصیل أسباب العقبی
نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان
کافت جان کهانست و مهان
آنکه از خوف خدا دورت کند
آنکه از راه هدی دورت کند
آنکه او را بر سر او باختی
وز ره تحقیق، دور انداختی
تلخ کرد این نان و حلوا کام تو
برد آخر، رونق اسلام تو
برکن این اسباب را از بیخ و بن
دل دل، این نارهوس را سرد کن
آتش اندر زن در این حلوا و نان
وارهان خود را از این باد گران
از پی آن می‌دوی از جان و دل
وز پی این مانده‌ای چون خر به گل
الله الله، این چه اسلام است و دین
ترک شد آئین رب العالمین
جمله سعیت، بهر دنیای دنی است
بهر عقبی، می‌ندانی، سعی چیست
در ره آن موشکافی، ای شقی
در ره این، کند فهم و احمقی
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۷ - فی ذم من یتفاخر بتقرب الملوک مع أنه یزعم الانخراط فی سلک أهل السلوک
نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟
قرب شاهان است، زین قرب، الحذر
می‌برد هوش از سر و از دل قرار
الفرار از قرب شاهان، الفرار
فرخ آنکو رخش همت را بتاخت
کام از این حلوا و نان، شیرین نساخت
قرب شاهان، آفت جان تو شد
پایبند راه ایمان تو شد
جرعه‌ای از نهر قرآن نوش کن
آیهٔ «لا ترکنوا» را گوش کن
لذت تخصیص او وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
هر زمان که شاه گوید: شیخنا!
شیخنا مدهوش گردد، زین ندا
مست و مدهوش از خطاب شه شود
هر دمی در پیش شه، سجده رود
می‌پرستد گوییا او شاه را
هیچ نارد یاد، آن الله را
الله الله، این چه اسلام است و دین
شرک باشد این، به رب‌العالمین
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۸ - حکایة العابد الذی کان قوته العلف لیأمن دینه من التلف
نوجوانی از خواص پادشاه
می‌شدی، با حشمت و تمکین، به راه
دل ز غم خالی و سر پر از هوس
جمله اسباب تنعم پیش و پس
بر یکی عابد، در آن صحرا گذشت
کاو علف می‌خورد، آن آهوی دشت
هر زمان، در ذکر حی لایموت
شکر گویان کش میسر گشت قوت
نوجوان سویش خرامید و بگفت:
کای شده با وحشیان در قوت جفت!
سبز گشته، چون زمرد، رنگ تو
چونکه ناید جز علف در چنگ تو
شد تنت چون عنکبوت، از لاغری
چون گوزنان، چند در صحرا چری؟
گر چو من بودی تو خدمتگار شاه
در علف خوردن نمی‌گشتی تباه
پیر گفتش: کای جوان نامدار
کت بود از خدمت شه افتخار
گر چو من، تو نیز می‌خوردی علف
کی شدی عمرت در این خدمت تلف؟
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۰ - فی الترغیب فی حفظ اللسان و هو من احسن صفات الانسان
نان و حلوا چیست؟ قیل و قال تو
وین زبان پردازی بی‌حال تو
گوش بگشا، لب فرو بند از مقال
هفته هفته، ماه ماه و سال سال
صمت عادت کن که از یک گفتنک
می‌شود تاراج، این تخت الحنک
ای خوش آنکو رفت در حصن سکوت
بسته دل در یاد «حی لایموت»
رو نشین خاموش، چندان ای فلان
که فراموشت شود، نطق و بیان
خامشی باشد، نشان اهل حال
گر بجنبانند لب، گردند لال
چند با این ناکسان بی‌فروغ
باده پیمایی، دروغ اندر دروغ
وارهان خود را از این همصحبتان
جمله مهتابند و دین تو، کتان
صحبت نیکانت ارنبود نصیب
باری از همصحبتان بد شکیب
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۴ - فی ذم من صرف خلاصة عمره فی العلوم الرسمیة المجازیة
ای کرده به علم مجازی خوی
نشنیده ز علم حقیقی بوی
سرگرم به حکمت یونانی
دلسرد ز حکمت ایمانی
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته ز پای خود این کنده
بر علم رسوم چو دل بستی
بر اوجت اگر ببرد، پستی
یک در نگشود ز مفتاحش
اشکال افزود ز ایضاحش
ز مقاصد آن، مقصد نایاب
ز مطالع آن، طالع در خواب
راهی ننمود اشاراتش
دل شاد نشد ز بشاراتش
محصول نداد محصل آن
اجمال افزود مفصل آن
تا کی ز شفاش، شفا طلبی
وز کاسهٔ زهر، دوا طلبی؟
تا چند چون نکبتیان مانی
بر سفرهٔ چرکن یونانی
تا کی به هزار شعف لیسی
ته ماندهٔ کاسهٔ ابلیسی؟
سؤرالمؤمن، فرموده نبی
از سؤر ارسطو چه می‌طلبی؟
سؤر آن جو که به روز نشور
خواهی که شوی با او محشور
سؤر آن جو که در عرصات
ز شفاعت او یابی درجات
در راه طریقت او رو کن
با نان شریعت او خو کن
کان راه نه ریب در او نه شک است
و آن نان نه شور و نه بی‌نمک است
تا چند ز فلسفه‌ات لافی
وین یابس و رطب به هم بافی؟
رسوا کردت به میان بشر
برهان ثبوت «عقل عشر»
در سر ننهاده، به جز بادت
برهان «تناهی ابعادت»
تا کی لافی ز «طبیعی دون»
تا کی باشی به رهش مفتون؟
و آن فکر که شد به هیولا صرف
صورت نگرفت از آن یک حرف
تصدیق چگونه به این بتوان
کاندر ظلمت، برود الوان
علمی که مسائل او این است
بی‌شبهه، فریب شیاطین است
تا چند دو اسبه پی‌اش تازی
تا کی به مطالعه‌اش نازی؟
وین علم دنی که تو را جان است
فضلات فضایل یونان است
خود گو تا چند چو خرمگسان
نازی به سر فضلات کسان!
تا چند ز غایت بی‌دینی
خشت کتبش بر هم چینی؟
اندر پی آن کتب افتاده
پشتی به کتاب خداداده
نی رو به شریعت مصطفوی
نی دل به طریقت مرتضوی
نه بهره ز علم فروع و اصول
شرمت بادا ز خدا و رسول
ساقی! ز کرم دو سه پیمانه
در ده به بهائی دیوانه
زان می که کند مس او اکسیر
و «علیه یسهل کل عسیر»
زان می که اگر ز قضا روزی
یک جرعه از آن شودش روزی
از صفحهٔ خاک رود اثرش
وز قلهٔ عرش رسد خبرش
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۵ - فی العلم النافع فی العماد
ای مانده ز مقصد اصلی دور!
آکنده دماغ، ز باد غرور!
از علم رسوم چه می‌جویی؟
اندر طلبش، تا کی پویی؟
تا چند زنی ز ریاضی لاف؟
تا کی بافی هزار گزاف؟
ز دوائر عشر و دقایق وی
هرگز نبری، به حقایق پی
وز جبر و مقابله و خطاین
جبر نقصت نشود فی‌البین
در روز پسین، که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوی سود
زایل نکند ز تو مغبونی
نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»
در قبر به وقت سؤال و جواب
نفعی ندهد به تو اسطرلاب
زان ره نبری به در مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
علمی بطلب که تو را فانی
سازد ز علایق جسمانی
علمی بطلب که به دل نور است
سینه ز تجلی آن، طور است
علمی که از آن چو شوی محظوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمی بطلب که کتابی نیست
یعنی ذوقی است، خطابی نیست
علمی که نسازدت از دونی
محتاج به آلت قانونی
علمی بطلب که جدالی نیست
حالی است تمام و مقالی نیست
علمی که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابولهب است
علمی بطلب که گزافی نیست
اجماعیست و خلافی نیست
علمی که دهد به تو جان نو
علم عشق است، ز من بشنو
به علوم غریبه تفاخر چند
زین گفت و شنود، زبان در بند
سهل است نحاس که زر کردی
زر کن مس خویش تو اگر مردی
از جفر و طلسم، به روز پسین
نفعی نرسد به تو ای مسکین
بگذر ز همه، به خودت پرداز
کز پرده برون نرود آواز
آن علم تو را کند آماده
از قید جهان کند آزاده
عشق است کلید خزاین جود
ساری در همه ذرات وجود
غافل، تو نشسته به محنت و رنج
واندر بغل تو کلید گنج
جز حلقهٔ عشق مکن در گوش
از عشق بگو، در عشق بکوش
علم رسمی همه خسران است
در عشق آویز، که علم آن است
آن علم ز تفرقه برهاند
آن علم تو را ز تو بستاند
آن علم تو را ببرد به رهی
کز شرک خفی و جلی برهی
آن علم ز چون و چرا خالیست
سرچشمهٔ آن، علی عالیست
ساقی، قدحی ز شراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائی دلخسته
آن، دل به قیود جهان بسته
تا کندهٔ جاه ز پا شکند
وین تخته کلاه ز سر فکند
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
ای که روز و شب زنی از علم لاف
هیچ بر جهلت نداری اعتراف
ادعای اتباع دین و شرع
شرع و دین مقصود دانسته به فرع
و آن هم استحسان و رأی از اجتهاد
نه خبر از مبداء و نه از معاد
بر ظواهر گشته قائل، چون عوام
گاه ذم حکمت و گاهی کلام
گه تنیدت بر ارسطالیس، گاه
بر فلاطون طعن کردن بی‌گناه
دعوی فهم علوم و فلسفه
نفی یا اثباتش از روی سفه
تو چه از حکمت به دست آورده‌ای
حاش لله، ار تصور کرده‌ای
چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن
سیر کردن در وجود خویشتن
ظلمت تن طی نمودن، بعد از آن
خویش را بردن سوی انوار جان
پا نهادن در جهان دیگری
خوشتری، زیباتری، بالاتری
کشور جان و جهان تازه‌ای
کش جهان تن بود دروازه‌ای
خالص و صافی شوی از خاک پاک
نه ز آتش خوف و نه از آب پاک
هر طرف وضع رشیقی در نظر
هر طرف طور انیقی جلوه‌گر
هر طرف انوار فیض لایزال
حسن در حسن و جمال اندر جمال
حکمت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک اگر با فقه و زهد آید قرین
فقه و زهد ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره حکمت قدم؟
فقه چبود؟ آنچه محتاجی بر آن
هر صباح و شام بل آنا فن
فقه چبود؟ زاد راه سالکین
آنکه شد بی‌زاد، گشت از هالکین
زهد چه؟ تجرید قلب از حب غیر
تا تعلق نایدت مانع ز سیر
گر رسد مالی، نگردی شادمان
ور رود هم، نبودت با کی از آن
لطف دانی؟ آنچه آید از خدا
خواه ذل و فقر، خواه عز و غنا
هر که او را این صفت حالی نشد
دل ز حب ماسوی خالی نشد
نفی، «لاتأسوا علی ما فاتکم»
یأس آوردش، شده از راه گم
نیست با وجه زهادت معتبر
نقد باغ و راغ و گاو و اسب و خر
گرچه اینها غالبا سد رهند
پای‌بند ناقصان گمرهند
آنکه گشت آگاه و شد واقف ز حال
داند از دنیا بود بس انفعال
مال دنیا را معین خود مدان
ای محدث «فاحذروا» را هم بخوان
حب دنیا، گرچه رأس هر خطاست
اهل دنیا را در آن، بس خیرهاست
حب آن، رأس الخطیات آمدست
بین حب الشیء و الشیء فرق هست
سیب، طعمش قوت دل می‌دهد
گه ز رنگش، طفل را دل می‌جهد
عاقل آن را بهر قوت می‌خورد
بهر رنگش، طفل حسرت می‌برد
پس مدار کارها، عقل است، عقل
گر نداری باور، اینک راه نقل
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۵ - فی اختلاف العقول
عقلها را داده ایزد اعتداد
مختلف اقدار بر حسب مواد
شعله‌ها هریک به حدی منتهی است
مشعلی از شمع جستن، ابلهی است
پس ز هر نفسی، فروغی ممکن است
چون به فعل آید، توانی گفت هست
سعی می‌کن تا به فعل آید تمام
ورنه خواهی بود ناقص، والسلام
سعی و تحصیل است و فکر اعتبار
ترک شغلی کان تو را نبود به کار
برحذر بودن ز طغیان هوا
زانکه افتد عقل از آن در صعبها
عبرتی گیر از چراغی، ای غنی
در غبار ابر، در کم روغنی
هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود
ساز عبرت رهنمای سیر خود
امتیاز آدمی از گاو و خر
هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!
چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل
دان که «کا لانعام» باشی، بل أضل
فکر یک ساعت تو را در امر دین
افضل آمد از عبادات سنین
ای خوشا نفسی که عبرت گیر شد
در علاج نفس، با تدبیر شد
تقوی قلب و صلاح واقعی
هم به فکر و عبرت است، ای المعی
ای رمیده طبع تو از ذی صلاح
کرده‌ای خود غیبت نیکان مباح
عالمی، گر پیرو سنت شود
مقصدش زان پیروی، غربت شود
چون رسد وقت نماز، از جا جهد
ترک صحبت داده، شغل از کف نهد
گوئیش: مرد ریاکاری بود
اهل مشرب را به دل باری بود
ور ز قید شرع بینی وا شده
لاابالی گشته، بی‌پروا شده
در عبادت کرده عادت، چون صبی
آخر وقت و اقل واجبی
صحبت هر صنف کافتد اتفاق
باشد اندر وسعت خلقش وفاق
نامیش با مشرب و بی‌ساخته
گوئیش: اصلا ریا نشناخته
بس سبکروح و لطیف و بامزه است
گوئیا، نان و پنیر و خربزه است
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۹ - فی‌الفطره
ای لوای اجتهاد افراشته
روزهٔ هر روز، عادت ساخته
اهل وحدت را به شقوت کرده حکم
بسته‌شان در ربقهٔ صم و بکم
هان، مشو مغرور بر افعال خود
هان مشو مسرور بر احوال خود
این عبادتهای تو مقبول نیست
تا ندانی عاقبت، کار تو چیست
ای بسا نعلی که وارون بسته شد
شیشهٔ امن نفوس اشکسته شد
گبر چندین ساله‌ای در حین نزع
کرد بر حقیقت اسلام، قطع
عابدی با شد و مد و کش و فش
بهر ترسا بچه‌ای شد، باده‌کش
کار با انجام کار است و سرشت
ختم کاشف، از سرشت خوب و زشت
ای بسا بدطینت و نیکوخصال
ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال
طینت بد، آنکه در علم ازل
رفته از وی ختم بر کفر و دغل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۸۸
بپوش آن رخ و دلربایی مکن
دگر با کسی آشنایی مکن
به چشم سیه خون مردم مریز
به روی چو مه دلربایی مکن
ز من پند بنیوش و دیگر چو شمع
به هر مجلسی روشنایی مکن
مرو از بر ما و گر می‌روی
دگر عزم رفتن چو آیی مکن
به امثال من بعد ازین التفات
به سگ روی نان می‌نمایی، مکن
سخن آتشی می‌فروزی، مگوی
نظر فتنه‌ای می‌فزایی، مکن
مرا غمزهٔ تو به صد رمز گفت
تو نیز ای فلان، بی‌وفایی مکن
به چشمی که کردی به ما یک نظر
به دیگر کس ار آن نمایی، مکن
چو شمع فلک نور از آن روی تافت
تو روشن‌دلی تیره‌رایی مکن
گر او را خوهی ترک عالم بگوی
تو سلطان وقتی گدایی مکن
محبت وفاق است مر دوست را
خلافی به طبع مرایی مکن
چو معشوق رند است و می می‌خورد
اگر عاشقی پارسایی مکن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جایی‌ست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهری‌ست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانی‌ست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهٔ زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پی‌اش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمی‌شود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی می‌کنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسف‌دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بی‌تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۴
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایهٔ امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می‌رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
بر کن آتش چو پیهشان بگداز
ز آنکه فربه به آب و نان تواند
با تو در ملک گشته‌اند شریک
راست، گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می‌کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیم و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
به زبانشان نظر مکن زنهار
که به دل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو به رفعت، سپاه تو به اثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان به دعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آن که منبر نشین موعظتند
به سوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه‌رو رخان تواند
اسب دولت به سر درآید زود
کاین سواران پیادگان تواند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۵
هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز
مرد، همکاسهٔ نعمت نشود با محمود
هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت
بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
ای که بر خلق حقت دست و ولایت داده‌ست
خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم
که به ظلم از دل درویش برآوردی دود
گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب
زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود
ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت
من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود
زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد
که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود
تا گریبان تو از دست اجل بستانند
ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود
پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان
پس ازین با دگران بی‌تو بسی خواهد بود
گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است
هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود
ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن
نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود
نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است
سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود
این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است
هست همچون درم قلب و مس سیم اندود
عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان !
دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود!
رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد
تا درین خاک بود آب خورد خون آلود
عاقبت بد به جزای عمل خود برسید
خار می‌کاشت از آن گل نتوانست درود
نیک بختان را مقصود رضای حق است
بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود
گر درم داری با خلق کرم کن زیرا
«شرف نفس به جودست و کرامت به سجود»
سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان
سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۷
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود
کآمدن من به سوی ملک جهان بود؟!
بهر عمارت مسعود را چه خلل شد؟!
بهر خرابی نحوس را چه قران بود؟!
بر سر خاکی که پایگاه من و تست
خون عزیزان بسان آب روان بود
تا کند از آدمی شکم چون لحدپر
پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
این تن آواره هیچ جای نمی‌رفت
بهر امان، کاندر او نه خوف به جان بود
آب بقا از روان خلق گریزان
باد فنا از مهب قهر وزان بود
ظلم بهر خانه لانه کرده چو خطاف
عدل چون عنقا ز چشم خلق نهان بود
رایت اسلام سر شکسته، ازیرا
دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود
بر سر قطب صلاح کار نمی‌گشت
چرخ که گویی مدبرش دبران بود
مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت
حال بره چون بود چو گرگ شبان بود؟
بنگر و امروز بین کزآن کیان است
ملک که دی و پریر از آن کیان بود!
قوت شبانه نیافت هر که کتب خواند
ملک سلاطین بخورد هر که عوان بود
ملک شیاطین شده به ظلم و تعدی
آنچه به میراث از آن آدمیان بود
آنک به سر بار تاج خود نکشیدی
گرد جهان همچو پای کفش کشان بود
گشته زبون چون اسیر هیچ کسان را
هر که به اصل و نسب امیر کسان بود
نفس نکو ناتوان و در حق مردم
نیک نمی‌کرد هر کرا که توان بود
هر که صدیقی گزید دوستی او
سود نمی‌کرد و دشمنیش زیان بود
تجربه کردیم تا بدیش یقین شد
هر که کسی را به نیکوییش گمان بود
سر که کند مردمی فتاده ز گردن
نان که خورد آدمی به دست سگان بود
دل ز جهان سیر گشته چون وزغ از آب
خون جگر خورده هر که را غم نان بود
همچو مرض عمر رنج خلق، ولیکن
مرگ ز راحت به خلق مژده‌رسان بود
زر و درم چون مگس ملازم هر خس
در و گهر چون جرس حلی خران بود
من به زمانی که در ممالک گیتی
هر که بتر پیشوای اهل زمان بود،
شرع الاهی و سنت نبوی را
هر که نکرد اعتبار معتبر آن بود،
نیک نظر کردم و بهر که ز مردم
چشم وفا داشتم به وعده زبان بود
ناخلف و جلف و خلف عادت ایشان
مادر ایام را چنین پسران بود
آب سخاشان چو یخ فسرده و هر دم
جام طربشان به لهو جرعه فشان بود
کرده به اقلام بسط ظلم ولیکن
دست همه بهر قبض همچو بنان بود
زاستدن نان و آب خلق چو آتش
سرخ به روی و سیاه‌دل چو دخان بود
شعر که نقد روان معدن طبع است
بر دل این ممسکان به نسیه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهاران
ما چو به باغ آمدیم فصل خزان بود
از پی آیندگان ز ماضی و حالی
گفتم و تاریخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت
روز نگفتیم و لیل، مه رمضان بود
مسکن من ملک روم مرکز محنت
آقسرا شهر و خانه‌دار هوان بود
حمد خداوند گوی سیف و همی کن
شکر که نیک و بد جهان گذران بود
سغبهٔ ملکی مشو که پیشتر از تو
همچو زن اندر حبالهٔ دگران بود
همچو پیمبر نظر نکرد به دنیا
دیده‌وری کو به آخرت نگران بود
در نظر اهل دل چگونه بود مرد
آنکه به دنیاش میل همچو زنان بود