عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۵
تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم
فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
ای گریه بی مضایقه از در درآ که من
هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم
از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود
امشب خیال دوست نگردید رام چشم
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
عرفی فسرده چون نبود مجلسم که باز
خالی است شیشهٔ دل و خشک است جام چشم
فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
ای گریه بی مضایقه از در درآ که من
هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم
از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود
امشب خیال دوست نگردید رام چشم
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
عرفی فسرده چون نبود مجلسم که باز
خالی است شیشهٔ دل و خشک است جام چشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۶
از دل غم او دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزند
پای از لب جو دریغ داریم
دوزیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که آن را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم، شاید
آب از سگ کو دریغ داریم
عالم همه ریش و آن مه ما
یک خنده از او دریغ داریم
تو گل به جهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عرفی بد ما مگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزند
پای از لب جو دریغ داریم
دوزیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که آن را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم، شاید
آب از سگ کو دریغ داریم
عالم همه ریش و آن مه ما
یک خنده از او دریغ داریم
تو گل به جهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عرفی بد ما مگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۰
بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم
نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم
خار خار راحتم ره می زند ای ساربان
گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز
کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
عشق را در کف متاعی بود، گفتم چیست، گفت
نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
تا مرا پا هست و خواهد بود، عرفی، سایه وش
خویشتن را از پی خوبان رعنا می کشم
نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم
خار خار راحتم ره می زند ای ساربان
گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز
کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
عشق را در کف متاعی بود، گفتم چیست، گفت
نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
تا مرا پا هست و خواهد بود، عرفی، سایه وش
خویشتن را از پی خوبان رعنا می کشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۳
زین بزم نه این بار بر آشفتم و رفتم
کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم
دارد اثر سودهٔ الماس به چشمم
گردی که ز مژگان ز درت رُفتم و رفتم
ای هم نفسان رفتن از این غمکده کم نیست
پژمرده مباشید که بشکفتم و رفتم
امید که در نامهٔ من ثبت نباشد
این راز که از غیر تو بنهفتم و رفتم
ناصح مفشان بر جگرم نیش و همان گیر
این هرزه به جان از تو پذیرفتم و رفتم
این تلخی جان دادن از آن غمزه ببینید
ای اهل سلامت سخنی گفتم و رفتم
عرفی در ناسفته در این بحر بسی هست
انگار که صد درج گهر سفتم و رفتم
کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم
دارد اثر سودهٔ الماس به چشمم
گردی که ز مژگان ز درت رُفتم و رفتم
ای هم نفسان رفتن از این غمکده کم نیست
پژمرده مباشید که بشکفتم و رفتم
امید که در نامهٔ من ثبت نباشد
این راز که از غیر تو بنهفتم و رفتم
ناصح مفشان بر جگرم نیش و همان گیر
این هرزه به جان از تو پذیرفتم و رفتم
این تلخی جان دادن از آن غمزه ببینید
ای اهل سلامت سخنی گفتم و رفتم
عرفی در ناسفته در این بحر بسی هست
انگار که صد درج گهر سفتم و رفتم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۰
از گریه های بیهده سر تا به پا ترم
هر چند بیش گریه کنم بی صفاترم
با آن که عمرهاست که بیگانه با منست
هر لحظه با کرشمهٔ او آشناترم
رضوان چگونه گوش به دستان من کند
کز بلبلان گلشن او خوش نواترم
خود را چه سان فروشم و کس چون خرد مرا
کز گوهر طبیعت خود بی بهاترم
نتوان دم از قبول بدین مایه زد، که من
از صوفیان گوشه نشین بی ریاترم
ای کام بخش غمزه اگر بینوا کُشی
اول مرا، که از دل خود بی نواترم
بی مهری تو دم به دم افزون تر است و من
از مهربانی تو محبت فزاترم
از شیوه های عشق تو که سرکش کسی نیافت
از نیش غمزهٔ تو به دل آشناترم
یک روز غم به شب نرساندم که غم نگفت
صد شکر کامشب از همه شب فتنه زاترم
گر در زمانه یار وفا کیش دیدمی
معلوم او شدی که از او با وفاترم
عرفی بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب تو را رهنماترم
هر چند بیش گریه کنم بی صفاترم
با آن که عمرهاست که بیگانه با منست
هر لحظه با کرشمهٔ او آشناترم
رضوان چگونه گوش به دستان من کند
کز بلبلان گلشن او خوش نواترم
خود را چه سان فروشم و کس چون خرد مرا
کز گوهر طبیعت خود بی بهاترم
نتوان دم از قبول بدین مایه زد، که من
از صوفیان گوشه نشین بی ریاترم
ای کام بخش غمزه اگر بینوا کُشی
اول مرا، که از دل خود بی نواترم
بی مهری تو دم به دم افزون تر است و من
از مهربانی تو محبت فزاترم
از شیوه های عشق تو که سرکش کسی نیافت
از نیش غمزهٔ تو به دل آشناترم
یک روز غم به شب نرساندم که غم نگفت
صد شکر کامشب از همه شب فتنه زاترم
گر در زمانه یار وفا کیش دیدمی
معلوم او شدی که از او با وفاترم
عرفی بتاز بر اثر نور دانشم
کز ماه و آفتاب تو را رهنماترم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۱
چون زخم تازه دوخته ز خون لبالبم
ای وای اگر به شکوهٔ او آشنا لبم
بی دردی آورد همه قول و طرب، مسیح
گاهی به حال دل می گشا لبم
بستی لبم به شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکوه با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم و ای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آن ها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم به دوست
وقت است اگر به وعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدان
پیغام ها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگ دلم بعد از آن اگر
لب وا کنم به شکوه، به دندان بخا لبم
عرفی به ترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
ای وای اگر به شکوهٔ او آشنا لبم
بی دردی آورد همه قول و طرب، مسیح
گاهی به حال دل می گشا لبم
بستی لبم به شکوه و ذوق ادب شناخت
هر موی من ادا کند این شکوه با لبم
بگذشت عمر و گفت و شنو با تو رو نداد
ای بی نصیب گوشم و ای بی نوا لبم
صد بار لب گشودم و بر کس نریختم
آن ها که موج می زند از سینه تا لبم
لب وعده کرده بود که گوید غمم به دوست
وقت است اگر به وعده نماید وفا لبم
در دل گذشت یار و فرو ریختم بدان
پیغام ها که داشت نهان از صبا لبم
اقرار کن که سنگ دلم بعد از آن اگر
لب وا کنم به شکوه، به دندان بخا لبم
عرفی به ترهات زن آتش که جاودان
ماند گرسنه گوشم و باشد گدا لبم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۳
در آتش آمدیم و فعانی نداشتیم
بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم
صد شیوه یافتیم ز معشوق روز وصل
وز بهر نیم شیوه بیانی نداشتیم
صد ره به دیر و کعبه قدم رفت و هیچ گاه
دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم
در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد، لیک
در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم
دایم زدیم غوطه در آتش برای خلق
در هیچ کس به مهر گمانی نداشتیم
میلی نداشتیم به سودای کس، ولی
در هیچ شهر نرخ گرانی نداشتیم
عرفی بنافت پنجهٔ ما جور بخت پیر
شکر خدا که بخت جوانی نداشتیم
بودیم شمع شوق و زبانی نداشتیم
صد شیوه یافتیم ز معشوق روز وصل
وز بهر نیم شیوه بیانی نداشتیم
صد ره به دیر و کعبه قدم رفت و هیچ گاه
دستی نیافتیم و عنانی نداشتیم
در شیشه کاو کاو بسی عرض کرد، لیک
در شیشه ناشکسته فغانی نداشتیم
دایم زدیم غوطه در آتش برای خلق
در هیچ کس به مهر گمانی نداشتیم
میلی نداشتیم به سودای کس، ولی
در هیچ شهر نرخ گرانی نداشتیم
عرفی بنافت پنجهٔ ما جور بخت پیر
شکر خدا که بخت جوانی نداشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ز من نبوده فغانی که دوش می کردم
نصیحت غم روی تو گوش می کردم
فغان به شیوهٔ اهل دل است ای بلبل
وگر نه من ز تو افزون خروش می کردم
گرم به جمع افسردگان قدم می رفت
به نالهٔ همه را شعله نوش می کردم
ز صد وصال نیاید به شب، آن چه من به خیال
ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم
چنان حلاوت لعل تو می ستودم دوش
که نیش را متاثر ز نوش می کردم
اگر به راز فشانی لبم اجازت داشت
چه ها به عابد طاعت فروش می کردم
نهم به این همه تردامنی، همان، عرفی
که عیب زاهد پشمینه پوش می کردم
نصیحت غم روی تو گوش می کردم
فغان به شیوهٔ اهل دل است ای بلبل
وگر نه من ز تو افزون خروش می کردم
گرم به جمع افسردگان قدم می رفت
به نالهٔ همه را شعله نوش می کردم
ز صد وصال نیاید به شب، آن چه من به خیال
ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم
چنان حلاوت لعل تو می ستودم دوش
که نیش را متاثر ز نوش می کردم
اگر به راز فشانی لبم اجازت داشت
چه ها به عابد طاعت فروش می کردم
نهم به این همه تردامنی، همان، عرفی
که عیب زاهد پشمینه پوش می کردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۵
دل ر ا چه می دهی که به دارالشفا بریم
این مرغ بسمل از دم تیغت کجا بریم
یاران مدد کنید که از وادی جنون
دیوانه دل گرفته به دارالشفا بریم
این مایه معصیت نه سزاوار بخشش است
در حشر انتظار شفاعت چرا بریم
این آبرو که صاف شراب خجالت است
صد ره به خاک ریخته، دیگر کجا بریم
ما تاب انفعال نداریم، جور بس
لازم شود، مباد که نام وفا بریم
همت ببین که وقت شبیخون احتیاج
امیدهای کشته به پیش دعا بریم
بازار دوستت به دو عالم کجا برند
جهدی کنیم و چشم و دل آشنا بریم
عرفی غمین مشو که فلک دادش آمدست
آمد که هر چه برده به یک نفس وا بریم
این مرغ بسمل از دم تیغت کجا بریم
یاران مدد کنید که از وادی جنون
دیوانه دل گرفته به دارالشفا بریم
این مایه معصیت نه سزاوار بخشش است
در حشر انتظار شفاعت چرا بریم
این آبرو که صاف شراب خجالت است
صد ره به خاک ریخته، دیگر کجا بریم
ما تاب انفعال نداریم، جور بس
لازم شود، مباد که نام وفا بریم
همت ببین که وقت شبیخون احتیاج
امیدهای کشته به پیش دعا بریم
بازار دوستت به دو عالم کجا برند
جهدی کنیم و چشم و دل آشنا بریم
عرفی غمین مشو که فلک دادش آمدست
آمد که هر چه برده به یک نفس وا بریم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۱۷
گر نه خود را بیخود از جام جنون می ساختم
دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم
یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل
حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم
آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال
گاه می دادم تسلی، گاه خون می ساختم
کی غم فرهاد و من یکسان شود، گر من ز دل
غم برون می ریختم، صد بیستون می ساختم
گر خبر می داشتم، عرفی، ز ناسازی او
کی چنین خود را به دست او زبون می ساختم
دوش با این درد دل تا روز چون می ساختم
یاد آن دارد که تا ذوقم فزاید روز وصل
حسرت دل یادم از یادت فزون می ساختم
آه از آن حرمان که دل را از خیالات محال
گاه می دادم تسلی، گاه خون می ساختم
کی غم فرهاد و من یکسان شود، گر من ز دل
غم برون می ریختم، صد بیستون می ساختم
گر خبر می داشتم، عرفی، ز ناسازی او
کی چنین خود را به دست او زبون می ساختم
شاه نعمتالله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم به دم
بشنو آن دم را غنیمت می شمار
دمه به دم در دم به دم در دم به دم
دمبدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و می گو دم به دم
دم به دم در دم به دم در دم به دم
بی نوایانیم در ملک عدم
وز نوای بی نوائی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
دم به دم در دم به دم در دم به دم
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال خوش یک دم برآ
دم به دم در دم به دم در دم به دم
یکدمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که باشی محترم
گر دمی محرم شوی با محرمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
نعمت الله است در عالم علم
واقفست او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
دم به دم در دم به دم در دم به دم
همدم جامیم و با همدم به هم
این چنین همدم که دیده دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
دم به دم در دم به دم در دم به دم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم به دم
بشنو آن دم را غنیمت می شمار
دمه به دم در دم به دم در دم به دم
دمبدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و می گو دم به دم
دم به دم در دم به دم در دم به دم
بی نوایانیم در ملک عدم
وز نوای بی نوائی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
دم به دم در دم به دم در دم به دم
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال خوش یک دم برآ
دم به دم در دم به دم در دم به دم
یکدمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که باشی محترم
گر دمی محرم شوی با محرمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
نعمت الله است در عالم علم
واقفست او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
دم به دم در دم به دم در دم به دم
همدم جامیم و با همدم به هم
این چنین همدم که دیده دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
دم به دم در دم به دم در دم به دم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
از ازل تا ابد خواند مرا
یار من محروم کی ماند مرا
من به غیر او نکردم التفات
حضرت او نیک می داند مرا
عاقبت تاج سر شاهان شوم
گر به خاک راه بنشاند مرا
یک مس بی او نخواهم زد دگر
تا دمی از خویش بستاند مرا
رو بدان درگاه دارم روز و شب
از در خود یار کی راند مرا
تا ز من یابند مردم بهره ها
چون درخت میوه افشاند مرا
نعمت الله را نداند هیچ کس
در همه عالم خدا داند مرا
یار من محروم کی ماند مرا
من به غیر او نکردم التفات
حضرت او نیک می داند مرا
عاقبت تاج سر شاهان شوم
گر به خاک راه بنشاند مرا
یک مس بی او نخواهم زد دگر
تا دمی از خویش بستاند مرا
رو بدان درگاه دارم روز و شب
از در خود یار کی راند مرا
تا ز من یابند مردم بهره ها
چون درخت میوه افشاند مرا
نعمت الله را نداند هیچ کس
در همه عالم خدا داند مرا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
صد دوا بادا فدای درد بی درمان ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کردهایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرابستان ما
جان ما آئینه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
غرق دریائیم و خوش خوش دست و پائی می زنیم
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
خون دل در جام دیده پیش مردم می نهیم
در خیال آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
نعمت دنیی و عقبی آن تو ای نازنین
ما از آن نعمتالله ، نعمتالله آن ما
دُرد دردش نوش کن گر می بری فرمان ما
ما حیات جاودانی یافتیم از عشق او
همدم زنده دلان شو تا بدانی جان ما
خانه خالی کردهایم و خوش نشسته بر درش
غیر او را نیست بارش در سرابستان ما
جان ما آئینه دار حضرت جانان بود
عشق او گنجی است در کنج دل ویران ما
غرق دریائیم و خوش خوش دست و پائی می زنیم
ذوق اگر داری درآ در بحر بی پایان ما
خون دل در جام دیده پیش مردم می نهیم
در خیال آنکه بنشیند دمی بر خوان ما
نعمت دنیی و عقبی آن تو ای نازنین
ما از آن نعمتالله ، نعمتالله آن ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
هرچه خواهد می کند سلطان ما
دل برد جان بخشد آن جانان ما
دنیی و عقبی از آن و این و آن
ما از آن او و او هم ز آن ما
دردمندانیم و دردی می خوریم
دُرد درد دل بود درمان ما
عقل کل حیران شده در عشق او
خود چه شد این عقل سرگردان ما
هر که آمد سوی ما با ما نشست
غرقه شد در بحر بی پایان ما
رند سر مستی طلب از وی بجوی
لذت رندی سر مستان ما
بندهٔ فرمان و فرمان می دهیم
سید ما می برد فرمان ما
دل برد جان بخشد آن جانان ما
دنیی و عقبی از آن و این و آن
ما از آن او و او هم ز آن ما
دردمندانیم و دردی می خوریم
دُرد درد دل بود درمان ما
عقل کل حیران شده در عشق او
خود چه شد این عقل سرگردان ما
هر که آمد سوی ما با ما نشست
غرقه شد در بحر بی پایان ما
رند سر مستی طلب از وی بجوی
لذت رندی سر مستان ما
بندهٔ فرمان و فرمان می دهیم
سید ما می برد فرمان ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
شاه خودرائی است این سلطان ما
جان فدای او و او جانان ما
با دلیل عقل عاشق را چه کار
حال ذوق ما بُود برهان ما
بحر ما را انتهائی هست نیست
خوش درآ در بحر بی پایان ما
عشق اگر داری به میخانه خرام
ذوق ما می جو ز سرمستان ما
قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر
روز و شب بنهاده اندر خوان ما
دل کبابست و جگر بریان ولی
نعمت الله آمده مهمان ما
جان فدای او و او جانان ما
با دلیل عقل عاشق را چه کار
حال ذوق ما بُود برهان ما
بحر ما را انتهائی هست نیست
خوش درآ در بحر بی پایان ما
عشق اگر داری به میخانه خرام
ذوق ما می جو ز سرمستان ما
قرص ماه و کاسهٔ زرین مهر
روز و شب بنهاده اندر خوان ما
دل کبابست و جگر بریان ولی
نعمت الله آمده مهمان ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دُرد درد دل بود درمان ما
خوش بود دردی چنین با جان ما
عشق او بحریست ما غرقه در او
گو درآ در بحر بی پایان ما
ای که گوئی جان به جانان می دهم
جان چه باشد پیش آن جانان ما
مجلس عشقست و ما مست و خراب
سر خوشند از ذوق ما رندان ما
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او جو در دل ویران ما
دل ببر از جان شیرین می برد
صد هزاران منتش بر جان ما
دوستدار نعمت الله خودیم
نعمت الله باشد از یاران ما
خوش بود دردی چنین با جان ما
عشق او بحریست ما غرقه در او
گو درآ در بحر بی پایان ما
ای که گوئی جان به جانان می دهم
جان چه باشد پیش آن جانان ما
مجلس عشقست و ما مست و خراب
سر خوشند از ذوق ما رندان ما
عشق او گنجی و دل ویرانه ای
گنج او جو در دل ویران ما
دل ببر از جان شیرین می برد
صد هزاران منتش بر جان ما
دوستدار نعمت الله خودیم
نعمت الله باشد از یاران ما