عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
دی من و محمود در وثاق نشستیم
لب بگشادیم‌ و در به روی ببستیم
گفتم برخاست باید از سر عالم
گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم
گفتمش ایثار راه میر چه باید
گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم
گفتم شیر از کمند میر نجسته است
گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم
گفتم ما را نموده حزمش هشیار
گفت ولیکن ز جام عشقش مستیم
گفتم ما را بلند ساخته جاهش
گفت ولیکن به خاک راهش پستیم
گفتم قرینست تا که مادح اویم
گفت مفرمای بوده‌ایم که هستیم
گفتم ازین بیشتر دلم را مشکن
گفت مگر عهد میر بد که شکستیم
گفتم او خواجهٔ فقیر پرستست
گفت که ما بندهٔ امیر پرستیم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن
ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن
نظر نکردن و از خشم روی تابیدن
غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن
عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید
ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
نشان حالت شب یک به یک ادا کردن
حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن
هزار عشوه نه یک روز روزها کردن
هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن
به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست
هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن
تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی
به جان تو که ملولم از آن چها گفتن
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او
آتش زند در آب و گل ما هوای او
سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار
هرجا رسیده است به یکبار پای او
جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی
بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او
عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست
این عجز او بتر بود ازکبریای او
گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت
او را چه کار تا طلبد مدعای او
گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست
کز دوست آرزو بکند جز رضای او
قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست
نیکو قویست دست توانا خدای او
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
قاصدی کو تا فرستم سوی تو
غیرتم آید که بیند روی تو
مرده بودم زنده گشتم بامداد
کامد از باد سحرگه بوی تو
کاش می‌مردم نمی‌دیدم به چشم
این دل افتد دور از پهلوی تو
دل شده از جفت ابروی تو طاق‌
زان پریشان گشته چون گیسوی تو
عاقبت کردی به یک زخمم هلاک
آفرین بر قوت بازوی تو
می کشد پیوسته بر روی تو تیغ
سخت بی‌شرمست این ابروی تو
قبللهٔ جان منی پس‌ کافرم
گر نمایم روی دل جز سوی تو
عهدکردم تا برون خسبم ز بند
می‌‌کشد بازم کمند موی تو
من اگر ترسم ز چشمت باک نیست
شیر نر می‌ترسد از آهوی تو
گر بدانم در بهشتم می‌برند
کافرم گر پا کشم از کوی تو
من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد
می‌فریبد نرگس جادوی تو
پای قاآنی رسد بر ساق عرش
گر نهد سر بر سر زانوی تو
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی
میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی
ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان
ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی
حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی
شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب
که صبح روز قیامت مراست اول مستی
نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن
که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی
ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم
که قد و روی تو بینم به راستی و درستی
چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول
دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی
حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین
هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی
بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا
ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی
اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید
که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی
ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید
چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی
ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید
که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاری
کار من از تو درهم روز من از تو تاری
گر نیستی تن من تا چند گوژپشتی
ور نیستی دل من تا چند بیقراری
کردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمی
کردی سفید چشمم تا کی سیاهکاری
تا رسم روزگارت شد آفتاب‌پوشی
رسم منست تا روز هرشب ستاره باری
جز توکدام هندو بر دل زند شبیخون
جز تو کدام جادو بر مه کند سواری
مار ار نیی بگنجت از چیست پاسبانی
ابر ار نیی به مهرت از چیست پرده‌داری
آزر نیی چگونه لعبت همی تراشی
مانی نیی چگونه صورت همی نگاری
داود گر نیی تو با جوشنت چه بازی
هاروت گر نیی تو با زهره‌ات چه یاری
کلک موید دین گر نیستی پس از چه
همواره عنبر تر بر سیم ساده باری
حاجی که هست هر فرد از جزو مدحت او
بر دفتر سعادت سرلوح کامگاری
آن نور و چشم بینش وان رحمت خدایی
آن فر آفرینش وان فیض کردگاری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
بتا ز دست ببردی دلم به طراری
ولی دریغ که ننمودیش پرستاری
به‌ دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق
مسلمیّ و نداری همی وفاداری
به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا
به یاد داده همین چابکی و طراری
چنین صنم که تویی‌‌ گر همی نپوشی روی
نهان شود ز خجلت بتان فر خاری
به عنقریب سلامت تنی نخواهد ماند
چنین که چشم تو مایل بود به خونخواری
مرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشم
ز شام تا به سحر می‌کند دُرر باری
دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم
شگفت نیست ز جادوی مست سحّاری
چنین که نرگس بیمار تو ربوده دلم
سلامتم همه زین پس بود به بیماری
بلای مردم آزاده‌ای و فتنهٔ خلق
سلامت از تو میسر شود به دشواری
همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون
مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری
شمن ز طاعت بت بر میان نهد زنّار
خلاف تو که بتی بنگرمت زناری
گمان‌ مبر که‌ ازین پس‌ رود به‌ چشمی خواب
چنین که فتنهٔ مردم شدی به بیداری
کسی که مشرب آن لعل می‌ پرست‌ گرفت
شگفت نیست‌ که‌ دشمن شود به هشیاری
شبان و روز به آزار خلق سعی کنی
عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری
میفکن این همه آشوب در ممالک شاه
مباد آنکه بری کیفر از ستمکاری
به پای دوست روان سر بباز قاآنی
که در طریقت ما به بُوَد سبکباری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری
که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری
مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من
حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری
گمان برند خلایق که حور بچه نزاید
خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری
چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن
به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری
به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری
به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری
چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی
چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری
بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری
گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری
ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد
کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری
به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن
که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری
به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی
چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری
بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس
که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی
من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی
پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر
چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی
خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار
ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی
بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز
شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر‌ گشته و تو جوانی
ستاره‌ای نه مهی نه فرشته‌ای نه گلی نه
که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
که‌ گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
ز خط و خال تو بردم‌‌ گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی
جهان به‌روی تو تازه است و جان به بوی تو زنده
جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی
همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی
ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم
چو نیک‌دیدمت آخر نیی ذخیره زیانی
امان خلق نیی از برای خلق عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی
به نام ماه زمینی به بام مهر سپری
ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی
به قهر گفتمش آخر صبور بی‌تو نشینم
به خنده‌ گفت صبوری ز چون منی نتوانی
خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی
منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی
تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن
که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی
چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی
ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم
بخایمت لب ‌و دندان چنانچه دیده و دانی
کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس
ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی
تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی
در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی
اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی
به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی
شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی
هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم
شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی
زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم
در میان لب جان‌پرور خود بنشانی
چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را
زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی
چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول
چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی
تا به کی اسب به میدان وصالت تازد
مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی
ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل
که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی
کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا
می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی
مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد
صالحان را ببر مادر خود بنشانی
دامن پاک وی آلوده شود قاآنی
ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دل‌ها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستم‌پیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل
هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلبران اخترند و تو ماهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه می‌خواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
می‌فزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبک‌تر ازکاهی
پنجه با باد کمترک می‌زن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی
جمیل‌تر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمی‌آیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمی‌آیی
به حد حس تو زیور نمی‌رسد ترسم
که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی
تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالم‌آرایی
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی
مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
بابرویی که ترش کرده است حلوایی
ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی
به قول مدعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی
مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی
که ماه سروقد و سرو ماه‌سیمایی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی
حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی
چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی
مگر همسا‌یهٔ نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیرهٔ‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی
به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی
چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی
جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی
ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی
چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی
اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی
اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی
گنه کن هرچه‌ می‌خواهی و از محشر مکن پروا
که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی
بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن
که‌با این حسن معذوری بهر جرمی که فرمایی
به روی ماه خنجر کش‌ به ملک شاه لشکر کش
کزین حسنت که می‌بینم به هرکاری توانایی
خداوندکرم بر حال مسکینان ببخشاید
به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی
ز چشم هرچه ‌خون بارد رقیب افسانه پندارد
نهیب موج دریا را چه داند مرد صحرایی
نشان عشق بیهوشیست بیهوش ای ‌که‌ هبثبیاری
کمال ‌وصف خاموشیست خاموش ای ‌که گویایی
بحمدالله که از خوبان نگاری زرد مو دارم
که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی
مگرهندوست زلف‌ او که برخود زعفران ساید
که جز در کیش هندو رسم نبو‌د زعفران ‌سایی
مگر زان زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین
که جز د‌یوانگی سودی نبخشد زلف سودایی
زبان بربند قاآنی که شرینی ز حد بردی
روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی
به صاحب اختیار ار کس سخن های تو برخواند
ترا چندان فرستد زرکه از غم‌ها بیاسایی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من
که من از خوبش روم چون‌ تو ز در بازآیی
کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو
گر نیی از پریان از چه پری می‌زایی
شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد
که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی
تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید
تو به مو غالیه اینقدر چرا می‌سایی
چه خلافست ندانم که میان من و تست
کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی
بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم
زانکه در وصف تو گشتم خجل از‌گویایی
درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد
آدمی در نفشاند تو مگر دریایی
قاآنی شیرازی : مسمطات
در مدح و ستایش اختر شهریاری و صدف گوهر تاجداری سترکبری و مهدعلیا مام خجستهٔ شهریار کامگارناصرالدین شاه قاجار ادام‌الله اقباله گوید
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها
که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
چو چشمه‌ای که اندر او شنا کنند مارها
غزال ‌مشک‌موی من ز من خطا چه دیده‌ای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشه‌بوی من چرا به حجره آرمیده‌ای
نشاط سینه برده‌ای بساط کینه چیده‌ای
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمی‌دهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشته‌ای ز زلف خویش‌ پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره‌ام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره‌ام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره‌ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره‌ام
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که‌ سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
دمن ز خندهٔ لبت عقیق‌زا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها
بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش می‌فشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسه‌ای مرا به لب حواله ده
که‌واجبست نقل و می برای میگسارها
بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
به‌حفظ کشت عمرخود کم از مترس‌ نیستم
که منع جانورکند همی زکشتزارها
من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم
پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم
شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمی‌کشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمی‌کشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمی‌کشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی‌کشم
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - و لهُ ایضاً فی مدحه
بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق
مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق
نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق
نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق
جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق
بحمدالله از بتان مرا هست دلبری
به طلعت فرشته‌ای به قامت صنوبری
به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری
به دل سنگ خاره‌ای به تن کوه مرمری
به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق
خطش‌ یک ‌قبیله مور رخش یک حدیقه‌ گل
تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل
خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل
لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل
به سرخی لبش شفق به یاران دل‌ش شفیق
خرامنده‌تر زکبک سیه چشم‌تر زوعل
دهان نیستش وزو سخن‌هاکنند جعل
ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل
رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل
یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق
نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او
که هرگز ندیده‌ام بتی با وفای او
چو جاوید زنده است دلم در هوای او
سزد گر به زندگی بمیرم برای او
که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق
چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق
صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق
بریزد ز دست خویش‌ می از شیشه در ایاق
پس‌ آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق
که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق
چو من درکشم قدح سراید که نوش‌ باد
به قول قلندران همه جزو هوش باد
هزار آفرین ترا به جان از سروش باد
به جز در ثنای تو زبان‌ها خموش باد
که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق‌
فلک فر علیقلی که جودش بود فره
برویش‌ ندیده کس مگر روز کین گره
ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه
کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره
بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق
دلش بیتی از کرم مکارم نجود او
فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او
نماید در جهان همه شکر جود او
تنی هست روزگار روانش وجود او
چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق
ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل
هم از فضل بی‌منال هم از عدل بی‌عدیل
سخن‌های او بلند سخایای او جمیل
کرم‌های او بزرگ عطاهای او جزیل
هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق
ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم
ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم
به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم
به قدر ستارگان اگر باشدش درم
محیطیست جود او دو عالم درو غریق
زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود
به میزان خشم او تن دشمنان وقود
کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود
سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود
سزد برج سنبله دواب ترا علیق
پرد تا به عون پر همی طیر در هوا
دود تا بزورگام همی رخش در چرا
دمد تا به فرودین همی از زمین گیا
رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا
جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق
ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین
به‌ ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین
ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین
جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین
خدا و رسول آل ترا هادی طریق
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - مسدس - و له ایضاً فی مدحه
الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من
که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من
توان من روان من شکیب من قرار من
سرور من نشاط من بهشت من بهار من
غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من
دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد
به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد
نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد
به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد
به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من
بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی
ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی
هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی
به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی
همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من
مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد
شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد
بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد
مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد
که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد
همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من
نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها
ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها
عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها
نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها
نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من
دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها
نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها
چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها
گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها
چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها
کدام میر داوری که هست مستجار من
ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین
عطیه بخش راستان خدایگان راستین
سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین
به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین
مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من
سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی
چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی
همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی
هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی
به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من
به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند
چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند
به خنجری که خندها به آذرخش می کند
سر و تن حسود را هزار بخش می کند
زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من
اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای
به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای
ز روی خشم اگرکند به لشکری نظاره‌ای
گمان مبرکه جان برد پیاده‌ای سواره‌ای
مگرکه بردباریش‌‌کند به عفو چاره‌ای
چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من
اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او
به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او
به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او
تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او
به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من
اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی
چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی
حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی
جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی
فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من
همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را
هماره تا در آسمان نحوستست بست را
تقابل است تا به هم شکسته و درست را
چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را
تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من
همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره
که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره
مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره
حسود باد صید او چو صید باز قبره
عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره
اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من