عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
دل تو خاره و جسمت حریر را ماند
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژه‌های تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفه‌های وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نگار سرو قد من چو عزم باغ کند
چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند
به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم
که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند
پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش
اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند
ز دلربایی چشمش شراب مست شود
در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند
چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم
کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند
فراغ نیست مرا از فراق او آری
اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند
مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش
که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند
ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی
تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا می‌کند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش می‌زند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه می‌افتد ز شوق روی او
خاصه‌ آن دم کز پی خواندن دهن وا می‌کند
سخت می‌ترسد ز تنهایی دلش‌ گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بنات‌النعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع‌ و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقت‌خواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او می‌نشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به ‌یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا می‌کند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجب تر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت می‌نهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینهٔ او چون به درد آید به ‌درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*‌راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش‌ هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امرو‌ز و فردا می کند
بوسهٔ جان بخش و چشم ‌جان ستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا می‌کند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و‌ گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جو‌شن داود دزدیدست کاین‌ موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه‌ را در مشک‌ پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا می‌کند
بس عجب‌دارم که‌زلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما می‌کند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا می‌کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
طالع مسعود چیست طلعت محمود
شکر که تنها مراست طالع مسعود
چند دهی زاهدا به خلد فریبم
طلعت محمود به ز جنت موعود
ما به تو مستظهریم از همه عالم
نزد تو مقبول به که از همه مردود
روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد
ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
در شکر لعل تست چاشنی قند
در شکن زلف تست رایحهٔ عود
لعل تو نایب مناب مهر سلیمان
زلف تو قایم مقام جوشن داود
از همه عالم مراست کوی تو قبله
وز همه گیتی مراست روی تو مقصود
در گل رویت صفای جنت شداد
در سر زلفت هوای نخوت نمرود
دوش ز محمود حمد میر شنیدم
ای سر و جانم فدای حامد و محمود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش‌ چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق‌ و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس‌ که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رو‌د
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمی‌رود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس‌ شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود
هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود
هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن
ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود
وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا
از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود
از طرب عارف و عامی همه در رقص آیند
هرکجا ذکری از آن حسن خداداد رود
خون شود دجله ز اشک از خبر گریهٔ من
وقتی از خطهٔ کرمان سوی بغداد رود
آن نه بالاست بلاییست که از رفتن او
دل و دین و سر و سامان همه بر باد رود
با زبان چو منی خاصه که در مدحت شاه
ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود
گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود
گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند
گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود
او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود
من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من
در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود
مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند
در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود
هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ماه من از زلف چون گره بگشاید
بر دل پرعقده عقدها بفزاید
فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود
با همه بندد گره گره نگشابد
لعل شکربار او شبی که ببوسم
از دهنم صبح طعم نیشکر آید
دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آید ار لبش نرباید
هرکه لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخاید
صبح وصالش چو روزگار جوانیست
نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید
ای که بط باده داری و بت ساده
دیگرت از هست و نیست هیچ نباید
زنگ زدایی ز روی آینه تاکی
آیینه رویین که زنگ غم بزداید
ای بت عبدالعظیمی از ستم تو
ترسم عبدالعظیم شرم نماید
مادر دوران عقیم شدکه پس از تو
زشت بودگرچه آفتاب بزاید
گر همه خوبان به زلف غالیه سایند
غالیه خود را همی به زلف تو ساید
تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست
حورگر آید برش بدو نگراید
ورد زبانش ثنای تست و زمانش
گر به سر آید جز این سخن نسراید
گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود
خاصه در آن دم که میر را بستاید
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بی‌جان
هرکس زده پشت غم به دیوار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
واقفی ای پیک چون ز حال دل زار
حال دل زار گو بیار دل آزار
یار دل آزار من وفا نشناسد
وه که عجب نعمتیست یار وفادار
یار وفادار ار به چنگ من افتد
باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
چرخ جفاکار پای‌بند غمم کرد
کیست که رحمت کند به حال گرفتار
حال گرفتار خواهی از دل من پرس
بیمار آگه بود ز حالت بیمار
حالت بیمار خاصه در مرض دل
وان مرض دل ز عشق دلبر عیار
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود
کافت جان‌ها بود ز طرّهٔ طرار
طرّهٔ طرار او به حیلت و افسون
بس که دل خلق برده گشته گرانبار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
هرکس به هوای جان گرفتار
ما بی تو ز جان خویش بیزار
جا بی‌ تو کنم به خلد هیهات
دل بی‌تو نهم به عیش زنهار
جان بی‌تو به پیکرم بود تنگ
سر بی‌تو به گردنم بود بار
دلهای گشاده از غمت تنگ
جان‌های عزیز در رهت خوار
ابروی تو بر سرم کشد تیغ
مژگان تو بر دلم زند خار
ای تازه جوان که چون جوانی
رفتی و نیامدی دگربار
در سایهٔ زلف خط و خالت
مانند به شبروان عیار
در هند شنیده‌ام که طوطی
شکر شکنست و سرخ منقار
زانسان که خطت به سایهٔ زلف
پیرامن آن لب شکربار
زلفست فراز قدت آری
بر سرو بن آشیان کند مار
کویت به نگارخانه ماند
از حیرت طالبان دیدار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن تو وگفتار من این هردو جهانگیر
قدم چوکمان قد تو چون تیر از آن‌رو
تند از بر من می گذری چون زکمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست این همه را روی تو ترسا بچه تفسیر
از حیرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی که بود در نی کلکم
نبود عجب از نامه که سوزد گه تحریر‌
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
وامروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کآ‌ورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
ای زلف تو چون خاطر عشاق مشوش
وی صفحهٔ رویت ز خط و خال منقش
موی تو به روی تو عبیریست به مجمر
خال تو به چهر تو سپندیست برآتش
روی تو حدیقهٔ گل اما گل بی‌خار
لعل تو قنینهٔ مل امّا مل بی‌غش
یک‌سوی کشد عقلم و یک‌سوی د‌گر عشق
با این دو من مسکین دایم به کشاکش
خورده چه‌؟ خونم که‌؟ آن ترک قدح نوش
برده چه‌؟ هوشم که‌؟ آن شوخ پریوش
شوخی که به رزم اندر ماهیست زره‌پوش
ترکی که به بزم اندر سرویست کمانکش
در نخشب ماهی بنتابیده چنین خوب
درکشمر سروی بنروییده چنین خوش
هرجا خط او تبت ه‌رجا لب‌او مصر
هرجا قد اوکشمر هرجا رخ اوکش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
می‌روی و از عقبت می‌رود
جان و تن و دین‌ و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیب‌پوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش‌
حسن او دل را به‌رقص آرد ولی از راه‌چشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش باده‌نوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم می‌فروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
می‌خوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانه‌ام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش‌
‌گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درع‌پوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
تا به شکار رفته‌ای گشته دلم شکار غم
هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان
نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
تا پی صید آهوان خنگ ملک بود روان
جان و دلم بود نوان از چه ز آه دم‌به‌دم
شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته‌ دل
او ز خیال رسته دل، من ز ملال بسته دم
ای بت شنگ شوخ لب خیز و بسیج کن طلب
تا بجهیم ازین کرب، تا برهیم ازین الم
چند قرین ناله‌ای داغ به دل چو لاله‌ای
خیزو بده پیاله‌ای تا برهیم ازین نقم
چین بگشا ز گیسوان، تازه کن از طرب روان
چند زنی بر ابروان این همه پیچ و تاب و خم
مژده بده که صبحگه شاه جهان رسد ز ره
از قمرش بسر کله وز ملکش به‌بر خدم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم
به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم
منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمی‌دهی جوابم
نه علاج می‌فرستی نه هلاک می‌پسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم
چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان‌ بین دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم
خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم
در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم
جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم
تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم
کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین‌ دارم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم
همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم
سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم
نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم
ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم
تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم
مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم
به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم