عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۱ - در آزاد شدن شه‌زاده از مکتب و ملول بودن درویش
یار هرگه درو نظر می‌کرد
او نظر جانب دگر می‌کرد
گرچه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هرگه آن نوش‌خند شکرلب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش ز آن برآشفتی
گریه اغاز کردی و گفتی
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست دور از تو دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هواخواهست
ها زشوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد
که برون آمدست نقطهٔ ضاد
دال بی طرهٔ تو بدحالست
این که خم شد قدش بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شین است بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابی‌ست
کز غم او دل مرا تابی‌ست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون
غیر از این گونه حرف کم می‌گفت
حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان می‌شد
پس به تقریب در فغان می‌شد
هر گه که از شوق گریه می‌کردی
صد هزاران بهانه آوردی
که غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست
آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟
گفتی از هر طرف حکایت‌ها
کردی از هر کسی روایت‌ها
بود از آن نکته‌های خاطرخواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی به خود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری این‌ست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد ز خدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند ازاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیه‌تر از دل شب
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۵ - حال عشق شاه‌زاده با گدا
باز چون ظلمت شب آمد پیش
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
آسمان زد به رسم هر روزه
قلم زر به لوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
به خیال سبق میانن بستند
با قد همچو سرو و روی همچو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هر دم آهسته زیر لب می‌گفت
همه هستند یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست چه سود
یار می‌باید و نمی‌آید
غیر می‌آید و نمی‌باید
بود شه‌زاده را یکی همزاد
که ز مادر به شکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
چون بسی بی‌قرار شد درویش
گفت به ز بی‌قراری خویش
که چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد ز گفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران
نگران‌ست جانب دگران
چشم عاشق به یار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
کفت هی! هی! عجب خطا کردم
که به این بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در به در چرا بودی؟
در سگ در به در وفا نبود
در به در خود به جز گدا نبود
بنده چون کرد بندگی کسی
نخرندش که گشته است بسی
گه به همزاد خود برآشفتی
به صد آشفتگی به او گفتی
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را به طعنه خون کردی
که به مکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
گه قلم را به خاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
صفحه را پیش روی آوردی
چهرهٔ خویش را نهان کردی
فتنهٔ اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درویش‌ست
خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست
گر سپاهی به شاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درویش
گفت راضی شدم به مردن خویش
جان‌گدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر می‌خواستم ز آب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شیرین‌زبان شکرلب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را به خدمت خویش
که چه می‌گفت با تو آن درویش؟
قصه را پیش شاه کرد بیان
به طریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند به شاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۷ - خبردار شدن مردم از حال درویش و پیدا شدن رقیب کافرکیش بداندیش
اهل مکتب شدند واقف حال
گفتگو شد میانهٔ اطفال
زین حکایت به هم خبر گفتند
این سخن را به یکدگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حیله‌گرند
همچو طفلان اشک پرده‌درند
گر کسی پیش طفل گوید راز
راز او را به غیر گوید باز
عاقبت تشت او ز بام افتاد
این صدا در میان عام افتاد
همه جا این افسانه پیدا شد
عیب‌جو را بهانه پیدا شد
پندگویان ملامتش کردند
به ملامت علامتش کردند
در زه عشق جز ملامت نیست
عاشقی کوچهٔ سلامت نیست
دل گرفتار این ملامت باد
وز غم عافیت سلامت باد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید
بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشه‌ها فکنده گره
چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده
گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خون‌ریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دل‌جویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز
شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینه‌ام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی به چشم ناوک‌زن
مو اگر می‌شکافی اینک من
هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشم‌زخمی به شست تو مرساد!
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۲ - وصف غزال کوهی
در صف آهوان غزالی بود
کش عجب نازنین جمالی بود
عالم از بوی نافه‌اش مشکین
پیش او آهوی ختن مسکین
شوخ چشمی به غمزه شعبده‌باز
چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گویی آن چشم شوخ در بازی
شوخ‌چشمی‌ست در نظربازی
گرچه بودند آهوان خیلی
بد گدا را به سوی او میلی
هر دم از مژه جای او می‌رُفت
هر نفس در هوای او می‌گفت
چشم او چشم شاه را مانند
آن بلای سیاه را مانند
نافه ی او که مشک چین دارد
بوی آن زلف عنبرین دارد
نفسش مشک‌بار می‌آید
زان نفس بوی یار می‌آید
من سگ آهویی که هر نفسی
خوش دلم می‌کند به یاد کسی
چون مرا نیست رنگی از رویش
لاجرم شادمانم از بویش
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۶ - رفتن شاه‌زاده به دیدن درویش
روز دیگر که با هزار شکوه
رخ نمود آفتاب از سر کوه
سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور
شد عیان معنی تجلی طور
شاه از خواب صبح‌دم برخاست
رخ چو خورشید چاشت‌گه آراست
به هوای خرام و جلوه‌گری
جانب کوه شد چو کبک دری
با حریفان دوش کردی خطاب
گفت بی‌تابم از خمار شراب
هیچ کس هم‌عنان من نشود
در سخن هم‌زبان من نشود
شاه چو این بهانه پیش آورد
رو به سوی گدای خویش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او
همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوی او بگشاد
لب شیرین به گفتگوی او بگشاد
گفتش ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
گفت سیر آمدم ز غم خوردن
خواب بر من حرام جز مردن
باز گفتش که روز حال تو چیست؟
در چه فکری شب و خیال تو چیست؟
گفت روزم دو دیده پرخون‌ست
حال شب را چه گویمت که چون‌ست؟
باز گفتش که چون شبت سیه‌ست
در شب تیره مشعل تو مه‌ست
گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه
هر دم آتش زنم به مشعل ماه
باز گفتش که کیست محرم تو؟
تا شود گاه کاه همدم تو؟
گفت جز آه سرد نیست کسی
تا به او هم‌نفس شوم نفسی
باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟
حاصل عمر دل‌پذیر تو چیست؟
گفت غیر از تو نیست در دل من
غیر ازین خود مباد حاصل من
همچنین حسب حال می‌گفتند
در جواب و سوال می‌گفتند
چون به هم شرح راز خود کردند
عرض راز و نیاز خود کردند
شاه را شد هوای منزل خویش
ماند درویش خسته با دل ریش
باز فردا شه سعادتمند
سایهٔ لطف بر گدا افکند
همچنین چند روز پی در پی
گذر افتاد شاه را بر وی
شاه چون سوی او گذشت بسی
گفت این قصه با رقیب کسی
مدعی باز حیله‌ای انگیخت
که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت
روز دیگر رقیب دشمن‌روی
روی با شاه کرد آن بدخوی
گفت شاها دگر بهار گذشت
وقت صحرا و لاله‌زار گذشت
چند بینیم وحش صحرا را
نیست الفت به وحشیان ما را
جای در شهر کن که آن‌جا به
سگ شهر از غزال صحرا به
شه باشد نکوترین جهان
شهر باشد مقام پادشاهان
جاه یوسف ز مصر حاصل شد
مصطفی را مدینه منزل شد
در و دیوار و کوی شهر مدام
سایه افگنده بر خواص و عوام
خانه‌ها همچو خانهٔ دیده
منزل مردم پسندیده
بس که افسانه و فسون پرداخت
شاه را سوی شهر مایل ساخت
باز درویش در فراق بماند
دل پر از درد اشتیاق بماند
روی در حالتی غریب آورد
این بلا بر سرش رقیب آورد
هیچ کس را غم رقیب مباد
دوری از صحبت حبیب مباد
نیست مقصود بی‌کسان غریب
غیر وصل حبیب و مرگ رقیب
وصل جانان بود ز جان خوش‌تر
لیک مرگ رقیب از آن خوش‌تر
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۰ - نامه نوشتن خسرو و خواستن شه‌زاده را از سیاحت کنار دریا
خوشنویسی که این رقم زده بود
بر ورق این‌چنین قلم زده بود
که فرستاد خسرو عادل
نامه‌ای سوی شاه دریادل
نامه‌ای در نهایت خوبی
خط آن نامه آیت خوبی
نو خطی در کمال حسن و جمال
زیب رخساره کرده از خط و خال
نقش عنوان و خط مضمونش
فیض‌بخش از درون و بیرونش
یا مزین به مشک هر ورقی
یا پر از رشتهٔ گهر طبقی
خط آن نامه بود خط نجات
چون شب قدر در میان برات
حاصل نامه آن که حضرت شاه
غیرت آفتاب و خجلت ماه
شهریار دیار ماه‌وشان
ماه مسندنشین شاه‌نشان
میوهٔ باغ زندگانی من
نقد گنجینهٔ جوانی من
آن که میل دلم به جانب اوست
وان که جانم همیشه طالب اوست
باید این نامه را چو برخواند
رخش دولت به این طرف راند
که دگر قوت فراق نماند
طاقت درد اشتیاق نماند
عمر ده روزه غیر بادی نیست
هیچ بر عمر اعتمادی نیست
خاصه بر عمر همچو من پیری
که شد از دست و نیست تدبیری
زود باشد کزین چمن بروم
تو بیا پیش از آن که من بروم
تا تو رفتی ز دیده نور برفت
تا تو غایب شدی حضور برفت
رحم کن بر دل رمیدهٔ من
مردمی کن بیا به دیدهٔ من
روز عمرم به شب رسید بیا
جانم از غم به سر رسید بیا
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر
چون سر زلف شب به دست آمد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزه‌گون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب می‌کردی
رو به میدان ضرب می‌کردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بی‌کسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچه‌ای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانان‌ست
خاصه وصلی که بعد هجران‌ست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز می‌باشد
رسم عاشق نیاز می‌باشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بی‌وفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
حیران کند جمال تو ماه دو هفته را
خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی
تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر
رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
بینم به خواب روی تو آری به غیر آب
ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق
از روی و زلف خویش شب و روز رفته را
خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد
گرمی فزود آتش عشق نهفته را
طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس
با دیده اعتبار نباشد شنفته را
سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی
کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را
بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ
در زیر پرگرفته گل نوشکفته را
وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود
بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را
قاآنیا شه از سخن آبدار خویش
بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را
دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه
سوراخ گشته است جگر در سفته را
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
دامن وصل تو گر افتد به دست
پای به دامن کشم از هرچه هست
عشق توام چشم درایت بدوخت
مه‌ر توام دست کفایت ببست
شوق رخت پردهٔ عقلم درید
سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
رنگ رخت آب برونم ببرد
مشک خطت ریش درونم بخست
ای دلم از یاد دهان تو تنگ
ای سرم از ساغر شوق تو مست
چون تو گلی را دل و جان باغبان
چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست
مهر تو در تن عوض جان خرید
عشق تو در بر به دل دل نشست
باز نگردیم ز حرف نخست
دست نداریم ز عهد الست
یار پریر و چو کمان کرد پشت
ناوک تدبیر برون شد ز شست
پای مرا بست و خود آزاد زیست
کرد مرا صید و خود از قید جست
جور ز صیاد جفاجو بود
ماهی بیچاره چه نالی ز شست
دام تو شد نام تو قاآنیا
باید ازین نام و ازین دام جست
وز مدد دادگر ملک جم
ساغر می داد نباید ز دست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
که بود آن ترک خون‌آشام سرمست
که جانم برد و خونم‌خورد و ‌دل خست
درآمد سرخوش و افتادم از پای
برون شد مست و بیرون رفتم از دست
سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت
کمان در دست و تیر فتنه در شست
فغان جای نفس از سینه برخاست
جنون جای خرد در مغز بنشست
نه تیرش هست تیری کش توان جست
نه‌زخمش‌ هست زخمی کش‌ توان بست
نه چشم از نیش تیرش می‌توان دوخت
نه هیچ از پیش تیرش‌ می‌توان جست
وفا و مهر در جان و دلش نیست
جفا و جور در آب وگلش هست
به کام دشمنان از دوست ببرید
به رغم یار با اغیار پیوست
هلاک آن تن که بی‌یاد رخش زیست
اسیر آن دل که از دام غمش رست
عزیز آن جان که از عشقش شود خوار
بلند آن سرکه در راهش شود پست
ندیدم تا ندیدم چشم مستش‌ا
که وقتی آدمی بی می شود مست
بهل تا سر نهم بر خاک تسلیم
که چون ماهی اسیرم کرده در شست
برون نه یک قدم قاآنی از خویش
که از قید دو عالم می‌توان رست
بهار و عهد صاحب اختیارست
بباید باده خورد و توبه بشکست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست
بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا
طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر
هرشب از اشک روان جلو گه پروینست
دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند
راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست
به سرت گر سر من بی‌ تو به بالین سوده
سر و پا سوخته را کی هوس بالینست
این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار
شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست
هرکجا قامت او تا گذری شمشادست
هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست
هجر شمشادش تیمار دل بیمارست
وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست
حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا
مدح دارای جهان از دل و جان آیینست
خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکینست
شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
آن نه رویست که یک باغ‌ گل و نسرینست
وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست
شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
مگس آنجا که لب تست‌‌ گریزد ز شکر
تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند
زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم
آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست
بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین
که بود چین به صنم یا که صنم در چینست
حور گویند نزاید بچه باور نکنم
کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست
ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست
عاشقی دین من و مهر بتان آیینست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست
ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی
اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
گردن تسلیم پیش آور قاآنیا
ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
یارکی مراست رند و بذله گو
شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت
طره‌اش عبیر پیکرش حریر
عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت
نقشبند روح گویی از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دین جسم و جان و سر
هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر
قول لوطیان هرچه بود کشت
پیش از آنکه خط رویدش ز روی
بود آن پسر سخت و تندخوی
وینک از رخش سر زدست موی
تا از آن خطم چیست سرنوشت
چون خطش دمید خاطرم فسرد
کان صفای حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موی عارضم داشت رنگ قیر
در فراق او شد به رنگ شیر
در جوانیم عمرگشت پیر
دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
یک قفس زمین یک نفس زمان
تا به کام دل می‌خورم در آن
بی‌حریف بد بی‌نگار زشت
خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زیر سرو گه به پای گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هرچه بنگرد نیست غیر دوست
هرکجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کای حبیب
یک غزل بگو نغز و دلفریب
پس ازین غزل او برد نصیب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زین عابدین زیب مجد و جاه
بندهٔ امیر نیکخواه شاه
ملک ‌را شرف خلق را پناه
هم ملک لقا هم ملک سرشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
دوش‌ رندی خلوتی‌ خوش خالی از اغیار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه‌ غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
‌کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این‌ سزد
کاین به‌لب‌شنگرف وآن برپشت‌لب‌زنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش‌ نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمه‌سار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد
با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد
عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
دل شکسته من آهش ار اثر دارد
دعاکنم که خدایش شکسته‌تر دارد
ز سیم اشک و زر چهره‌ام توان دانست
که شهر عشق گدایان معتبر دارد
مراست خانه بیابان و دل ز خون دریا
تو عشق بین که مرا میر بحر و بر دارد
دلم به زلف تو آهی کشید و جانم سوخت
درست شدکه به شب آه دل اثر دارد
به چشم سرمه کشد یارب این بلای سیاه
ز بهر مردم مسکین چه در نظر دارد
بدین امید دلم در رهت به خاک افتاد
که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد
چنین که زلف تو از ناز سر فکنده به پیش
محققست که بس فتنه زیر سر دارد
سخن ز سنبل و نرگس مگوی قاآنی
که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد
جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد
معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم
که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش
که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل
چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد
نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را
به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد