عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۴
گفتم نکنم ز کین فراموش
در حشر مکن همین فراموش
کو زخم کرشمه ای که از ذوق
بر لب شود آفرین فراموش
خون جوش نمی زند ز خاکم
از کشته مکن چنین فراموش
صیدی گذرد که از خرامش
صیاد کند کمین فراموش
از نکهت او نسیم کرده است
بوی گل و یاسمین فراموش
صد شکر که صاحبان خرمن
کردند ز خوشه چین فراموش
جسم ار نه مطیع امر باشد
دانسته کند مکین فراموش
وین کاش گرم چو باد ناید
دنیا شودم چو دین فراموش
از بیم شکوه بر زبانم
چون گریه در آستین فراموش
می می کند از کرشمهٔ تو
افروختن جبین فراموش
از کلک من ار غذا گرفتی
کردی مگس انگبین فرموش
یاران بکنید یاد عرفی
می خواستمش چنین فراموش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۵
امشبم کشت غمت، عشرت فردای تو خوش
کار خود کرد به من غمِ دل، غم های تو خوش
گر چنین غمزه کند کاوش دل، ممکن نیست
که شود خاطرم از شغل تماشای تو خوش
فرصتم نیست که در پای تو جان افشانم
بس که می آیدم از دیدن بالای تو خوش
دیدم از زلفِ شکن در شکن و چین در چین
همه جا خاص تو ای دل، بنشین، جای تو خوش
مصر گلشن ز تو ای یوسف کنعان خوش بوست
شب یعقوب تو خوش، روز زلیخای تو خوش
سحر و معجز صفت چند عطا کردهٔ توست
هم دل سامری و هم دل زیبای تو خوش
دل عرفی خبر از ناخوشیش نیست که نیست
پایدار تو خوش و پای تمنای تو خوش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۶
کی دل به جهان بنگرد و ناز و نعیمش
چون آتش دل برنفروزد ز نسیمنش
آن غمزه که از یاد شهیدان طرب افزاست
بالله که به یک ناله توان کرد رحیمش
در محفل آن در ننشینم که ز حشمت
از شاهی کونین کند عار ندیمش
ممنونم از آن غمزه که از کام دل من
شیرینی امید برد تلخی بیمش
دل زایر دیریست که هنگام زیارت
جبریل وضو کرده درآید به حریمش
ما لالهٔ آن باغ و بهاریم که در صبح
بر باد رود شبنم شادی ز نسیمش
آن دل که در او شعله زند مهر جمالش
در سایهٔ طوبی تو آسیب جحیمش
عرفی کند اندیشهٔ درمان غم دل
عاشق نه چنین است، بخوانید حکیمش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۸
آن گه که تو باشی در مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش
بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش
دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش
من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۳
میل دارم کز می غم در بهشت آیم به هوش
یعنی اندر بزم آن حورا سرشت آیم به هوش
میل آن دارم که باز از بادهٔ شوق صنم
در حرم بی هوش آیم، در بهشت آیم به هوش
میل آن دارم که بی باکانه با شوخی بزم
مست و خوش بیرون روم، در طرف کشت آیم به هوش
میل آن دارم که مست افتم به گلزار ارم
وز ترنم های مرغان بهشت آیم به هوش
مستی از اندازه بیرون گر رود، عرفی فتد
بر دماغ خشت خم، کز بوی خشت آیم به هوش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۶
شهید او که بود آب و رنگ یاقوتش
نهند خضر و مسیحا به دوش تابوتش
خوش آن سعادت مرغی که می کند در دام
کرشمهٔ تو ز اوج هوای لاهوتش
ضعیف تر شود ار نعمتش ز باده دهند
وظیفه خوار محبت که غم بود قوتش
شهید زلف و رخ او چو طرف جوی بهشت
برون دمد گل و سنبل ز دور تابوتش
فغان ز خامهٔ عرفی که کمترین ظفرت
شکست خامهٔ مانی و کلک یاقوتش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۷
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می در کف و زنار حمایل بر دوش
همه سرمایهٔ سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشته که بگریز، مَایست
عشوه اش طنزکنان گفته بیندیش، مکوش
غمزهٔ شوخ در انداخته با نرگس مست
موجهٔ طعنه برانگیخته از چشمهٔ نوش
گفت ای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمهٔ عود کمی داشت ازین ذکر و خروش
توبه از باده و بربستن چشم از رخ من
ترک زنار و برافکندن سجاده به دوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلال است و نه کفر
شرم بادت که نه مستیت به ذوق است و نه هوش
جز دل سوخته را، صوفی افسرده، دل است
در خم طرهٔ ما باز فشاندی از جوش
باز از توبه شکن، عهد ز ما، خود نه رواست
هان بگیر این قدح، ای توبه شکن، زود بنوش
توبهٔ اول اگر زود شکستی رستی
ور نه خود ریشه دواند به دل بیهده کوش
بگرفتم ز وی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش و دل پند نیوش
من صنم گوی و مریدان همه در هایاهای
من قدح نوش و مغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمده رفتیم به دیر
خنده بر زمرهٔ اسلام زنان جوشاجوش
عرفی این قصهٔ ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر، خموش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۸
تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است
که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است
کو راز من غمزده یک چند نهان باش
می آید و می بارد ازو ناز و تعافل
ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است
گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۳
هر که از خون ریز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ این عمل در عهدهٔ شکر منش
خست از اندازه بیرون می برد دهر خسیس
آتشی بینم که می گردد به گرد دامنش
... باغبان گلشن جنت شود
... آسودگی در گلشنش
در محبت زندگی را با شهادت جنگ نیست
دیده ای باید که بیند خون من در گردنش
وه چه صیادی که هر صیدی که زخمی از تو یافت
سر به دنبال تو دارد، تا بود جان در تنش
خلوتی کز نور شمع ما به حسن اندوده شد
کوتهی دارد کمند آفتاب از روزنش
عرفی آن تر دامنی دارد که هنگام عذاب
آتش دوزخ بمیرد گر فشاری دامنش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۴
گر چشانی به ملک چاشنی صحبت خویش
جام ِمی گیرد و بر باد دهد عصمت خویش
چون به خونریز خودم ساخته ای تشنه کنون
تو هم این لطف بکن تا بکشم منت خویش
کشتهٔ ناز کحا، کشتهٔ شمشیر کجا
چون ننازند شهیدان تو بر حالت خویش
تا دگر جای به دل ها نکند از غیرت
یا رب آگاه شود درد تو از لذت خویش
نه ز مهر آمدی ام بر سر بالین، دم نزع
حیف باشد که گذاری به دلم حسرت خویش
دهن خویش ببوسند و لب خود بمکند
چون در اندیشه ببینند بتان صورت خویش
عرفی از یاد می وصل برد هوش خرد
بس که بی یار دلم تنگ شد از صحبت خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۶
رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم
خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا
بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۰
دلی دارم که می جوشد ز هر مو چشمهٔ خونش
نه آن خونی که بتوان از گرستن داد بیرونش
به افسون می کند آلوده درد عافیت بخشم
بیا ای مرگ و آزادی ببخش از ننگ افسونش
ز گلگون کی نهد منت به دوش کوهکن شیرین
که ساق عرش غیرت می برد بر پای گلگونش
اگر در جلوه گاه حسن آید عشق بی پرده
شود معلوم بر لیلی، که لیلی بود مجنونش
نمی دانم چه امیدم به آن لب هاست، می دانم
که دارد خنده بر امید من، لب های میگونش
به تیر غمزه اش نازم که صد جا بشکند در دل
به دست معجز عیسی اگر آرند بیرونش
چنان حسن قبولی در ملامت نیست عرفی را
که هر ساعت در آغوش آورد بیدادگر دونش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۱
چو تیر از دل کشم کو شربتی از لعل خندانش
که با هوش آیم و در سینه دزدم نیش پیکانش
به دامن چشمم از خوناب حسرت پاک می سازد
ولی گوید که خون کردی، تبسم های پنهانش
حریم دل بود منزلگه دل ها، ولی عارف
دلش در کعبه و همسایهٔ دیر است ایمانش
به زجری کشتهٔ آن غمزه گردیدم، که از خجلت
شهادت نامه ها شستند در کوثر، شهیدانش
به گاه خواب سر بر زانوی خسرو نهد شیرین
ولیکن آستین کوهکن بود مگس رانش
چه منت ها که بر خوبان نهد در پرسش محشر
چو ناحق کشتگان خویش را بینند حیرانش
چه دردی داشت، عرفی، از گریبان چاک ناکردن
دمی کز طعنه سالم داشتم امشب گریبانش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۱۳
فصل بهار است و شُکر نسیم بهار فرض
می در پیاله واجب و گل در کنار فرض
چندان اسیر شد دل وارستگان که گشت
شکر کرشمه های تو بر روزگار فرض
صیاد غمزهٔ تو چو زه بر بست بر کمان
گردید عشقِ ناوکِ او بر شکار فرض
از بس که قابلیت در عشق داشتم
کردم عطای حسن تو بر کردگار فرض
سنت بود ز میکده جذب نسیم می
وز درگهش به ناصیه جذب غبار فرض
زان مانده ام به طاعت حق کز هوای نفس
بر گردنم نهاده طبیعت هزار فرض
انکار فرض شاهد و می، فرض بر فقیه
بر ما اطاعت صنم می گسار فرض
تا کی سوال سنت و فرض ای فقیه، خیز
ناز و نیاز سنت بوس و کنار فرض
عرفی بر اهل صومعه ساغر مده که هست
بر صوفیان بادهٔ نهان کش خمار فرض
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۰
این زخم های کاری، بر مغز جان مبارک
عید شهادت ما، بر دوستان مبارک
دینم به عشوه ای رفت، باز آمدن مبادش
ناموس هم عنان یافت، بر دودمان مبارک
اینک فنا به بالین، افسانه گو در آمد
ای چشم ناغنوده، خواب گران مبارک
گویند کفر زلفش، بر دین زند شبیخون
بر گوش دین فروشان، این داستان مبارک
بر ما خجسته بادا، دوزخ فروزی عشق
طوبی و حور و کوثر، بر این و آن مبارک
ای خلوت محبت، عذرت چگونه خواهم
تشویش بوسهٔ تو، بر آستان مبارک
آمد نیسم شوقی، گل های درد بشکفت
این نو بهار لذت، بر باغ جان مبارک
عرفی در آتش دل، می جوشی و خموشی
داغ نهان مخلد، قفل زبان مبارک
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۶ - حکایت زن بازرگان کشمیری
آورده‌اند که در شهر کشمیر بازرگانی بود حمیر نام و زنی ماه پیکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی دیده بود، نه راید فکرت چنان نگار گزیده،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پایان.
خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند
کفر خالی از گمان و دین جمالی زیقین
و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چیره دستی، از خامه چهره گشای او جان آزر درغیرت، و از طبع رنگ آمیز او خاطر امانی در حیرت، با ایشان همسایگی داشت. میان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد. رورزی زن او را گفت: بهر وقت رنج می‌گیری و زاویه مارا بحضور خویش آراسته می‌گردانی، و لاشک توقفی می‌افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی. آخر مارا از صنعت تو فایأه ای باید. چیزی توانی ساخت که میان من و تو نشانی باشد؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپیدی برو چون ستاره درآب می‌تابد و سایه یدرو چون گله زنگیان بر بناگوش ترکان می‌در فشد. و چون تو آن بدیدی بزودی بیرون خرام. و غلامی این باب می‌شنود. چادر بساخت، و یگچندی بگذشت. روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بیگاهی مانده. آن غلام آن چادر را از دختر او عاریت خواست و زن را بدان شعار بفریفت، و بدو نزدیک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد. چون نقاش برسید و آرزوی دیدار معشوق می‌داشت، در حال چادر بکتف گردانید و آنجا رفت. زن پیش او بازدوید و گفت: ای دوست، هنوز این ساعت بازگشته ای، خیر هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است، دختر را ادب بلیغ کرد و چادر بسوخت.
هلالی جغتایی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
گر جان کنم به حسرت زان لب نمی‌کند دل
دل کندن از لب او جان کندنی‌ست مشکل
قبله‌ست روی جانان، لعلش چو آب حیوان
این یک مقابل جان و آن یک به جان مقابل
دست دعا بر آرم، هرگز فرو نیارم
الا دمی که سازم در گردنت حمایل
ای من سگ خیالت، آن‌جا که اوست هرگز
نه حاجب‌ست مانع، نه پرده‌دار حایل
بازی مکن که پیشت، در خون و خاک غلتم
نه مرده و نه زنده، چون مرغ نیم‌بسمل
گر بر زلال حیوان ریزد حمیم قهرت
آن آب زندگی را سازد چو زهر قاتل
گر در سموم باشد اندک نسیم لطفت
در یک نفس جهان را بخشد حیات کامل
از بهر مطربانت سازد فلک همیشه
این چرخ چنبری را خورشید و مه جلاجل
دست کرم گشودی، بذل درم نمودی
پیش از دعای داعی، پیش از نماز سایل
در سلک آن لئالی، خود را مکش هلالی
سررشته را نگه دار، زین رشته دست مگسل
بادا تمام مردم در خدمت تو حاضر
بادا نظام انجم از طلعت تو حاصل
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷
دوش دیدم که به خواب من مدهوش آمد
مونس جان من آن دلبر خونین‌جگران
چون چراغ نظر افروختم از شمع رخش
گفتم ای چشم و چراغ همه صاحب‌نظران
چه سبب بود که با این همه بیداری من
دیده در خواب شد امشب به جمالت نگران
گفت این دولت بیدار از آن‌ست که تو
بسته‌ای چشم خود امشب ز خیال دگران
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
باز آی، که از جان اثری نیست مرا
مدهوشم و از خود خبری نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا