عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۹
شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی
حیف همت‌ که شود منفعل عنقایی
ننگ هوش ‌است ‌که چون عکس درین ‌دشت‌ سراب
آب آیینه ‌کند کشتی ‌کس دریایی
خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست
توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی
شمع با ماندنش از خویش ‌گذشت آخر کار
پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌پایی
در مقامی‌ که نفس نعل در آتش دارد
خنده می‌آیدم از غفلت بی‌پروایی
یاد آن قامت رعنا به‌ تکلف نکنی
که مبادا روی از خویش و قیامت آیی
حسرت باده ‌کشی نیست کم از آتش صور
کوهها رفت به‌ باد از هوس مینایی
سعی مطرب نشود چاره‌ گر کلفت دل
این‌ گره نیست‌ که ناخن زنی و بگشایی
شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک
بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی
حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا
بند نی ‌گردد اگر لب بهم آردنایی
خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است
بوریا گر نکند مخملی و دیبایی
هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن
شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی
شعله را جز ته خاکسترش آرام‌ کجاست
جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی
بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست
نفسی آینه باشی‌ که نفس ننمایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
به وحشت برنمی‌آیم ز فکر چشم جادویی
چو رم دارم وطن در سایهٔ مژگان آهویی
به بزمت نیست ممکن جرأت تحریک مژگانم
نی‌ام آیینه اما از تحیر برده‌ام بویی
نگردی ای صبا بر هم زن هنگامهٔ عهدم
که من مشت غباری‌ کرده‌ام نذر سر کویی
به پیری هم ز قلاب محبت نیستم ایمن
قد خم‌گشته جیبم می‌کشد تا ناز ابرویی
جهانی نقد فطرت در تلاش شبهه می‌بازد
یقین مزد تو،‌گر پیدا نمایی همچو من رویی
سر تسلیم می‌دزدم به بالین پر عنقا
چه سازم در خم نُه چرخ پیدا نیست زانویی
سراغ از حیرت من کن رم لیلی نگاهان را
برون از چشم مجنون نیست نقش پای آهویی
دو عالم معنی آشفته حالی در گره دارم
دل افسرده‌ام مهریست بر طومار گیسویی
دماغ آشفتگان را مهرهٔ سودا اثر دارد
برای زلف سازید از دلم تعویذ بازویی
به رنگی ناتوانم در تمنای میان او
که گرداند عیان مانند تصویرم سر مویی
محال است آنچه می‌خواهم‌، خیالست اینکه می‌بینم
مقابل کرده‌اند آیینهٔ من با پریرویی
خیال نیست. سیر شبستانی دگر دارد
چو شمع کشته سر دزدیده‌ام درکنج زانویی
درین‌گلشن چو بوی گل مریض وحشتی دارم
که خالی می‌کند صد بستر از تغییر پهلویی
بهار راحت از پاس نفس گل می‌کند بیدل
به رنگ گل ندارم زین چمن سررشتهٔ بویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
بهار آن دل ‌که خون ‌گردد به سودای ‌گل رویی
ختن فکری‌ که بندد آشیان در حلقهٔ مویی
سحر آهی‌ که جوشد با هوای سیر گلزاری
گهر اشکی‌که غلتد در غبار حسرت‌ کویی
ز پای مور تا بال مگس صد بار سنجیدم
نشد بی اعتباریهای من سنگ ترازویی
چو گل امشب به آن رنگ آبرو برخوبش می‌بالم
که پنداری به خاک پای او مالیده‌ام رویی
به صد الفت فریبم داد اما داغ‌ کرد آخر
گل اندام سمن بویی‌، چمن رنگ شرر خویی
سر سوداپرست‌، آوارگی تا کی کشد یارب
گرفتم بالشی دیگر ندارم‌، کنج زانویی
تلاش دست از ترک تعلق می‌شود ظاهر
ز دنیا نیست دل برداشتن بی‌زور بازویی
ز درد مطلب نایاب بر خود می‌تپد هرکس
جهان‌گردی‌ست توفان بردهٔ جولان آهویی
وداع فرصت دیدار بی‌ماتم نمی‌باشد
ز مژگان چشم قربانی پریشان‌کرده‌ گیسویی
قد خم‌گشته‌ای در رهن صد عقبا امل دارم
به این دنباله داریها کم افتاده‌ست ابرویی
بنای محض قانع بودن‌ست از نقش موهومم
که من چون موی چینی نیستم جزسایهٔ مویی
درین‌ گلشن ز بس تنگست بیدل جای آسودن
نگردانید گل هم بی ‌شکست رنگ پهلویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
گر همه مژکان ‌گشود آغوش دانستم تویی
حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست
بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات
با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی
محرم راز حیا آیینه دار دیگر است
هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم
شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
تا بر لب من آه شرر باری هست
بر ساز شکسته ی دلم تاری هست
درهای امید را اگر بربستند
تا مرگ بود رخنه ی دیواری هست
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
از ابر سیاه لعل و گهر می ریزد
وز دیده ی من خون جگر می ریزد
بی روی تو از هر مژه ام در گلشن
دامن دامن لاله تر می ریزد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
دل در غم عشق تو برومند بود
در پرتو دیدار تو خرسند بود
بگذاشته ام در کف و گویم هر روز
در شهر شما بهای دل چند بود
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ای مرغ شباهنگ دل انگیز، بنال
قربان تو، ای طایر شب خیز، بنال
از ناله ی تو مرغ دلم نالد زار
این ناله به آن ناله در آمیز، بنال
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای سرو روان بیا که دستت بوسم
لبهای ظریف می پرستت بوسم
گر من نخورم تو باده در جامم ریز
تا مست شوم دو چشم مستت بوسم
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
ما مرغ اسیر بی پر و بال توییم
هر جا که روی چون سایه دنبال توییم
گر خسته شدی ز راه، دل مرکب توست
حمال تو و ملک تو و مال توییم
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
ای سرو روان که نخل امید منی
وی مایه ی جان که عمر جاوید منی
در شهر شما که آسمان پر ابر است
مهتاب منی، فروغ خورشید منی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
از بس خوش و مست و دلربا می آیی
چون باد بهار جانفزا می آیی
دل خانه ی عشق توست آبادش دار
چون خانه خراب شد کجا می آیی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۳
مجنون که عیشش از غم لیلی شود لذیذ
حرمان به کام او چو تمنا شود لذیذ
حشمت به لذت است ولی که رسد به صلح
کی اضطراب همچو تسلی شود لذیذ
این تلخ گریه را شکرآمیزش کن به خند
تا گریه ام چو خنده به سلمی شود لذیذ
بی تربیت شمائل حسنت کمال یافت
بی آفتاب میوهٔ طوبی شود لذیذ
چون سر کنم حدیث تو با ذوق اهل حال
کاری کنم که لفظ چو معنی شود لذیذ
عرفی چه خوش بود که چو بوسی کنم سوال
مانند بوسه بر لبش از می شود لذیذ
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۸
باد دی گو ورق لاله و شمشاد ببر
هر چه در معرض باد آمده گو باد ببر
عدل کسری چه کند با فلک و قدرت جم
شکوهٔ کز تو کسی نشنود از یاد ببر
خسرو آوردی و بستیش در قصر بر او
باز گرد ای فلک و مژده به فرهاد ببر
ساقیا دختر رز منتظر مقدم ماست
بنشانش به سر حجله و داماد ببر
گر دلت مرده بگویم که چه کن؟ ماتم گیر!
نام دل بر اثر ناله و فریاد ببر
تا کی ای دل ز من افسانهٔ غم گوش کنی
شکوه ای پیش کسی از من ناشاد ببر
بهتر از شرم گناه است نبخشیدن جرم
تو مرا عفو مکن، جرم من از یاد ببر
عرفی اندیشه مرنچان چو تو نتوانی دید
که همان شعر تر و نام تر از یاد ببر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۹
به لب آرام گیر ای جان غمگین یک دمی دیگر
که شاید در حریم سینه بفریبد غمی دیگر
چو گردم تنگدل شرح غمت هم با غمت گویم
که در شرع محبت کفر باشد محرمی دیگر
هم از غم تنگدل گشتم هم از شادی، که را خوانم
که بنماید دلم را ره به سوی عالمی دیگر
گهی گردد عرقناک از حیا، گاهی ز می، هر دم
گلستان جمالش تازه دارد شبنمی دیگر
شهید غمزهٔ او نیستم، حسرت به تیغم زد
بهل ای همدم این شیون، به پا کن ماتمی دیگر
قدم چون رنجه فرمودی به بالینم، مرو در دم
به غایت مشرفم بر مرگ، بنشین یک دمی دیگر
مشو ایمن گرت بر مسند جم دهر بنشاند
که هر دو روز گردد مسند آرای غمی دیگر
کفن شویم به خون دیده، نی در چشمهٔ زمزم
پرستار صنم را هست، عرفی، زمزمی دیگر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۳
جان رفت و سوزد از تو دل ناتوان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۸
دیده ام پژمرده و حیران گل رویم هنوز
آب فرصت رفت و مشتاق لب جویم هنوز
شد خزان و بلبل از قول پریشان باز ماند
من همان دیوانه مرغ بی محل گویم هنوز
دوش دستم راه دل گم داشت از مستی، ولی
آشنای شیشهٔ می بود زانویم هنوز
هر قدم صد کاروان مشک در دنبال ماند
من به بوی نافه دردنبال آهویم هنوز
صد ره افکندم کمند ناله بر ایوان عرش
وز اثر دور است رنج دست و بازویم هنوز
ره شناس عالمم در غایت شوریدگی
می فزایند آشنایان عادت و خویم هنوز
عمرها شد کز جحیمم در بهشت آورده اند
وز غبار ظلمت عصیان سیه رویم هنوز
گرد دارو در جهان، عرفی، نگردیدم، ولی
پیچ و تاب درد دارد هر سر مویم هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۹
حاشا که برق حسن بود عشق خانه سوز
برق است حسن، شعله گداز و بهانه سوز
تا کی بهانه گیری و آسودگی، که هست
ناموس درد پرور و صدها بهانه سوز
در مزرع جهان مفشان دانهٔ امید
زین دشت برگذر که زمینی است دانه سوز
گفتی چه طایر است دل سینه دشمنت
آتش به خویش در زده و آشیانه سوز
در خرمن زمانه زنم آتش از فغان
شوق تو جان گداز من و من زمانه سوز
چون سیل آتش آمده ام، مست اشتیاق
کز بوسه های گرم شود آستانه سوز
عرفی مجو نهایت ایام دوستی
دریای آتش است محبت، کرانه سوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۰
نگویمت بنشین در قدح شراب انداز
کرشمه ای کن و یک شهر در خراب انداز
زبان ناز فصیح و لب نیاز به مهر
بیا و طرح سؤالات بی جواب انداز
همه نتیجهٔ سیرابی است خامی ما
خدای را گذر ای بخت بر سراب انداز
ز خود جدا شو و همراهی برهمن کن
ز خود تهی شو و سجاده بر شراب انداز
رمید صبح، طرب دل منه به یک دم عیش
رسید بخت سفر کرده، فرش خواب انداز
گرت هواست که با عشق هم پیاله شوی
هزار میکده از خون دل شراب انداز
مده عنان تعلق به حسن هر ذره
بر آر دستی و بر فرش آفتاب انداز
نه مرد ورطهٔ بحر حقیقتی ، عرفی
برو سفینهٔ تقلید بر سراب انداز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس