عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
به دست‌ تیغ تو تا خون من حنا بسته
به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته
چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز
که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته
به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم
ولی ادب ره تقریر مدعا بسته
فراق بیگنهم‌کشت و نقد داغ خطا
به‌گردن دل خون‌گشته خون‌بها بسته
ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد
که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته
چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم
مرا سریست‌ که احرام بوریا بسته
تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف
که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته
بهار بوسه به پای تو داد و خون‌ گردید
نگه‌ تصور رنگینی حنا بسته
به وادی طلب نارسایی عجزیم
که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته
کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش
دلی شکسته اگر صورت صدا بسته
مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد
که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش‌، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بی‌نیازی
که ز غیب تا شهادت همه ‌جا گدا نشسته
چه نهان‌، چه آ‌شکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به ‌گلشن‌ که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنی‌که نقش وهمت ز امل‌کجا نشسته
به رهی‌که برق تازان همه نقش پای لنگند
به‌کجا رسیده باشم من بی‌عصا نشسته
به هزار خون تپیدم‌که به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر‌ پا نشسته
هوس‌ کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی ‌که بر او هما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جزگره
داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
پری می ‌فشان ای تعلق بهانه
به دل چون نفس بسته‌ای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بی‌ترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجده‌واری از آن آستانه
درین‌دشت جولان بی ‌مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بی‌خاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان ‌گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدی‌ام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صدایی‌ست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه
می‌گدازم دل که گردم آبیار آینه
نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن
بر ملا افکند جوهر خار خار آینه
کیست تا فهمد زبان بی‌دماغیهای من
نشئهٔ دیدار می‌خو‌اهد غبار آینه
غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست
جلوه خوابیده‌ست یکسر در غبار آینه
بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من
حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه
نور دل خواهی به فکر ظ‌اهر آرایی مباش
جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه
عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان
موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه
حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال
بی‌نگاهی می‌تواند کرد کار آینه
شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است
چند باید بودنت آیینه‌دار آینه
عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر
هم به روی خویش می‌تازد سوار آینه
در مراد آب و رنگ از ما تحیر می‌خرند
بر کف دست است جنس اعتبار آینه
غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست
چون نفس غافل مباشید از حصار آینه
انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل
حسرتم تا چند پردازد کنار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
ای امل آواره فرصت را چه رسواکرده‌ای
نوحه‌کن در یاد امروزی‌که فردا کرده‌ای
حسن مطلق را مقید تاکجا خواهی شناخت
آه از آن یوسف‌که در چاهش تماشاکرده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای
یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای
لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش‌ کرده‌ای
دل نیست‌گوهری‌که به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای
موی سپید پنبهٔ‌گوش‌کسی مباد
در خواب‌، سیر صبح بناگوش کرده‌ای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش ‌کرده‌ای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده‌ای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده‌گیر
فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای
تصویر شمع‌، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیده‌ای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیده‌ای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیده‌ای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای
محمل کشان عجز رسا قطع کرده‌اند
صد دشت وره امید، به پای بریده‌ای
اشکم نیاز محفل ناز تو می‌کشد
آیینه داری از دل حسرت چکیده‌ای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیده‌ای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیده‌ای
می‌بایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیده‌ای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریده‌ای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بی‌دست و پایی به ثریا رسیده‌ای
بر گریه‌ام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیده‌ای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشوده‌ایم به حرف شنیده‌ای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه می‌دهد
جوشی به کلک پیکر افعی‌ گزیده‌ای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیده‌ای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیده‌ای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرت‌ست
اشکم‌ که داشت بوی دل آرمیده‌ای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعه‌ای به شیشهٔ رنگ پریده‌ای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریده‌ای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی ‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای
ناله‌ام جغدی قیامت کرده در وبرانه‌ای
در سراغ فرصت ‌گم‌کرده می‌سوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای
درکلید سعی‌، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای
چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم
ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاک‌کردم دانه‌ای
سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای
دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس
بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
مژه‌واری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنج‌کاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگی‌که افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که می‌داند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بی‌نیازیهای ناز
خدمتی ارشاد می‌کردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان به‌گردون می‌رساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفه‌کامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بی‌نیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست‌ کنج ابرویت‌ که ‌کرد
چون نگاه بی‌نیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین‌، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست‌ گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
نه نفس تربیتم ‌کرد و نه دامان مددی
آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی
شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت
مگر آیینه‌ کند بر من حیران مددی
آرزو می‌کشدم بر در ابرام طلب
کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی
یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست
گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی
بسملم‌ گرم طواف چمن عافیتی است
ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی
راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است
ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی
کیست بار تپش از دوش هوس بردارد
بی‌عصایی نکند گر به ضعیفان مددی
با همه ظلم رها نیست‌کس ازمنت چرخ
آه از آن روز که می‌کرد به احسان مددی
حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک
کاش از آبله بخشند به مژگان مددی
بیدل از غنچه‌گرفتم سبق زانوی فکر
بود کوتاهی دامن به گریبان مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
خوش آن ساعت‌ که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من ‌کنم ‌گردی
ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم
به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی
اگر گردی ‌کند خاک ته پا پشت پا بوسد
بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی
عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد
شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی
جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد
بجز دست پشیمانی ‌که دارد برد و آوردی
مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم
ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی
به این سامان که‌ گردون نشئهٔ وارستگی دارد
بلند افتا‌ده باشد دامن برچیدهٔ مردی
اسیر فقرم اما راحت بی‌درد سر دارم
به ملک تیره‌ روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی
به ذوق‌ کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل
بهشت آن بس ‌که یابی نان‌ گرم و آبک سردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
اگر با پای سروی سعی آهم رهبری ‌کردی
کف خاکسترم با بال قمری همسری ‌کردی
ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها
به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری ‌کردی
نشد اول چراغ عافیت در دیده‌ام روشن
که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی
دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش
همان جوهر عرق از خجلت بی‌جوهری کردی
نبردم رنج تزویری ‌که زاهد از فسون او
به هر گوسالگی خود را خیال سامری‌ کردی
به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد
چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری‌ کردی
خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری
که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌کردی
اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی
دل صد چاک ما هم دست در بال پری‌ کردی
چو قمری چشم اگر می‌دوختم بر سرو آزادش
به گردن‌ گردش رنگ تحیر چنبری کردی
نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش
به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری‌ کردی
زگرد جلوهٔ خود خاک بر سر ریختی بیدل
اگر نظارهٔ رفتار او کبک دری کردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی
به خواب بیخودی بوی بهارم بستری‌ کردی
نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم
به توفان خیالت ‌گرنه حیرت لنگری‌ کردی
به پاس راز الفت شکر بیدردیست ‌کار من
اگر دل آب می‌گردید مژگان هم تری ‌کردی
به این نازک مزاجی حیرتم آسوده می‌دارد
و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتری‌ کردی
شدی یاقوت اگر آیینه‌دار رنگ اشک من
رگ خونی نمایان از نگاه جوهری‌ کردی
درین گلشن ‌که از افلاس نامی دارد آزادی
چه ‌کردی سرو مسکین ‌گر وداع بی‌بری ‌کردی
به بخت تیره ممنون تغافلهای ‌گردونم
زدی آیینه‌ام بر سنگ اگر روشنگری کردی
نبود از حق شناسیهای الفت آنقدر مشکل
که چون قمری پر پروانه را خاکستری‌ کردی
به تیغ وهم اگر می‌کرد عشق اثبات آگاهی
شکست شیشه هم سر درگریبان پری ‌کردی
جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش
که تا نقش قدم‌ گشتن سرا پایم سری ‌کردی
ازین بی‌ ماحصل افسانه‌های دردسر بیدل‌
کسی گوشی اگر می‌داشت بایستی کری کردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی
سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد
تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی
غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم
که می‌ترسم قیامت بر من بی‌دست و پا بندی
درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی
جز این‌ کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی
به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن
عرق‌کن نقطهٔ نظمی‌ که در وصف حنا بندی
شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد
به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی
درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد
سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی
به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم
خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی
به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی
مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی
به‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن
چو نی چند از سبکمغزی‌ کمرها بر هوا بندی
دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد
گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی
وفا سررشتهٔ تسخیر می‌خواهد رسا بیدل
به آیینی‌که هرکس راگرفتی دست‌، پا بندی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
درین محفل‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم می‌کند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضه‌ام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینوایی‌های من یارب که می‌فهمد
چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه‌آلودی
طریق بندگی ناز فضولی برنمی‌دارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی
عدم ایمای اسرارت‌، وجود اظهار آثارت
ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
به یک مژگان زدن آیینه بی‌تمثال می‌گردد
به حیرت ساز رنگ خودنمایی می‌برد زودی
به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی‌ارزد
اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی
مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می‌خواهی
چو صحرا خاکساری نیست بی‌دامان مقصودی
به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت
کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی
به راه انتظار جلوه‌ای افکنده‌ام بیدل
چو شمع‌ از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری
ببالد از مژه انگشتهای زنهاری
چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت
کشند محمل پرواز برگرفتاری
نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست
به رنگ شخص اجل در لباس بیماری
زبان خار ندانم چه‌گفت درگوشش
که چشم از آبله‌ام برد سیل خونباری
چه ممکنست دل ازگریه‌ام بجا ماند
ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری
دلیل عافیت شمع عرض زنهارست
تو نیز جز به سرانگشت ‌گام نشماری
گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست
به روی‌آب‌نشین چون کف از سبکباری
نظر به خاک ره انتظار دوخته‌ام
بس است مردمک چشم دام بیداری
به آن مراتب عجزم‌که همچو نقش قدم
کند بنای مرا سایه سقف و دیواری
در آن بساط که من مرکز فسردگی‌ام
رمد ز شعلهٔ جواله سعی پرگاری
غبار هستی‌ام اجزای وحشت عنقاست
چها به باد دهی تا مرا بهم آری
ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل
چو شمع ناله‌گره‌گشت وکرد منقاری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
قدح از شوق لعلت چشم بی‌خوابست پنداری
گل از شرم رخت آیینهٔ آبست پنداری
خیال‌ کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم
هجوم حیرتی دارم‌که مهتابست پنداری
شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم
رگ خوابی ‌که دارم نبض سیمابست پنداری
تعلقهای هستی محو چندین حیرتم دارد
به خود پیجیدنم در زلف او تابست پنداری
به چندین پیچ و تاب از دام حیرت برنمی‌آیم
سراپایم نگاه چشم‌ گردابست پنداری
جهانی سیر مستی دارد از وضع جنون من
گریبان چاکی‌ام موج می نابست پنداری
به نیک و بد مدارا سرکن و مسجود عالم شو
تواضع هم خمی دارد که محرابست پنداری
امل از چنگ فرصت می‌رباید نقد عمرت را
توان را رشتهٔ تسخیر اسبابست پنداری
به ملک نیستی راه یقینت اینقدر واکن
که هر کس هر چه آنجا می‌برد بابست پنداری
ز هستی جز تن آسانی ندارم در نظر بیدل
چو محمل هر سر مویم رگ خوابست پنداری