عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۸
زان پری چون شیشه تا کی شکوه‌ای خالی‌ کنم
می‌رود دامانش از کف‌ گر دلی خالی ‌کنم
جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال
کاش من هم یک نگه آیینه دلالی ‌کنم
خاک من دارد سحر در جیب و خاری می‌کشد
همتی ‌کو کاین بنای پست را عالی ‌کنم
دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود
دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم
کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است
چشم پوشم آنچه تفصیلی‌ست اجمالی‌کنم
آبروی شمع آخر ریخت اشک بی‌اثر
آرزوی مرده را تا چند غسالی‌ کنم
سوختن همچون چنار آسان نمی‌آید به دست
نوبر این رنگ‌ شاید در کهنسالی کنم
آتش افتد در بنای ‌فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبیار گلشن قالی ‌کنم
نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن
ناله بیکارست وقف بی پر و بالی‌کنم
بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من
شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی‌ کنم
عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی
نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی‌ کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
گاهی به ناله‌ گه به تپش ‌گرد می‌کنم
یعنی دل گداخته‌ام‌، درد می‌کنم
عمری‌ست‌ گرمی قدحش باده پرور است
شیری‌ که چون سحر به نفس سرد می‌کنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب
گویا وضو به زهرهٔ نامرد می‌کنم
یارب مباد زحمت محمل‌کشان ناز
از پا فتاده نی که ره‌آورد می‌کنم
فقرم به صد هزار غنا ناز می‌کند
کاری‌ که از هوس نتوان‌ کرد می‌کنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان
تحقیق می‌نویسم و یک فرد می‌کنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است
عکسی‌ که نیست آینه پرورد می‌کنم
غربت به الفت وطن از من نمی‌رود
در دل برون دل چو نفس‌ گرد می‌کنم
گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ
بیدل هنوز برگ گلی زرد می‌کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم
به پا چو آبله فرسودنست تسکینم
ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است
مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم
به اختلاط هوس سخت مایلم یارب
سریشمی ‌نکند غفلت‌ شلایینم
چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست
پر است از پر رنگ شکسته بالینم
هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا
حنای پای تو گردید اشک رنگینم
ز نقش پای تو بوی بهار می‌آید
بیاکه جبهه نهم برزمین وگل چینم
تپیدن دل من جوهر چه آینه است
که می‌روم ز خود و جلوهٔ تو می‌بینم
به آستان تو عهد غبار من اینست
که‌ گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم
نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم
که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم
هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص
مگس نداد فریب از لعاب شیرینم
به پایداری صبرم فلک ندارد دست
به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم
نهفته در سخنم انفعال مضمونی
که لب چو جبهه عرق می‌کند به ‌تحسینم
به رنگ جوهر آبی ‌که در گهر سوزد
غبارگشته‌ام اما بجاست تمکینم
مبرهن است ز آثار نام من بیدل
که غره نیستم از زمرهٔ مساکینم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۱
صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم
جوش بهار حیرت یعنی‌گل نگاهم
با هر فسرده رنگی شادم‌ که پیش شمعت
تا بال می‌فشانم پروانه دستگاهم
جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن
ظلم آنقدر ندارد پا مالی‌گیاهم
تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافی‌ست
خوابیده است عفوت در سایهٔ گناهم
زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون
در دعوی اسیران‌، زلف دو تا، گواهم
جوهر ز ضعف پروار آیینه می‌پرستد
نقش نگین داغ است سطری‌که دارد آهم
آمد به یاد شوقم‌کیفیت خرامی
شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم
ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی
ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم
تاری‌ست پیکر من در چنگ ناتوانی
از زخمهٔ نگاهی بنواز گاه گاهم
عرض مثال امکان منظور الفتم نیست
در عالم تحیر آینه بارگاهم
قصرم سری ندارد یاگیر و دار فغفور
یارب چو موی چینی دل بشکندکلاهم
همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش
از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم
چو شمع‌ خواب فراغت بس است ترک ‌کلاهم
غبار وادی الفت سوار ناز که دارد
مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم
دبیر حشر ز اعمال من شمار چه‌ گیرد
که شسته است خط از نامه انفعال‌ گناهم
درین چمن‌ که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست
ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم
تحیرم جرس شوق کاروان که دارد
که شور رفتن دل می‌چکد ز تار نگاهم
ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من‌ کن
که برتر از خم گردون شکسته‌اند کلاهم
غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی
به ودایی‌ که دل برق سوخت عجز گیاهم
قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت
دل شکسته شکسته‌ست شیشه بر سر راهم
چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ
تری نبرد ز نقشی‌ که ‌کرد نامه سیاهم
چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل
که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم
به قدر یک دو دور صبح محشر دیر می‌خواهم
ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دل‌گردم
جهان‌گرکیمیا خواهد من این اکسیر می‌خواهم
به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی
ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر می‌خواهم
به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم
کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر می‌خواهم
درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد
به ذوق سجده خود را در جوانی پیر می‌خواهم
دو عالم نیست جز آیینهٔ زنگار پروردی
منم‌کانجا ز آه بی‌نفس تاثیر می‌خواهم
ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی
نگاه آهوم ناچار پا در قیر می‌خواهم
ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم
که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر می‌خواهم
درین گلشن سلامت باب جمعیت نمی‌باشد
چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر می‌خواهم
سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم
به هربیحاصلیها روغنی زین شیر می‌خواهم
من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی
ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر می‌خواهم
چسان آید ز شمع‌ کشته بیدل محفل آرایی
زبان در سرمه خوابیده‌ست و من تقریر می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۶
آه دود آخته‌ای می‌خواهم
روز شب ساخته‌ای می‌خواهم
زین محیطم هوس گوهر نیست
دل نگداخته‌ای می‌خواهم
فارغ از طوق وفا نتوان زیست
گردن فاخته‌ای می‌خواهم
تا شوم محرم خاک قدمت
سر افراخته‌ای می‌خواهم
صافی آینه منظورم نیست
خانه پرداخته‌ای می‌خواهم
به متاع تپش آباد هوس
آتش انداخته‌ای می‌خواهم
رنگها جمله سراغ ‌هوسند
گرد پی باخته‌ای می‌خواهم
ساز این انجمن آزادی نیست
آنطرف تاخته‌ای می‌خواهم
چشم زخمست شناسایی خلق
قدر نشناخته‌ای می‌خواهم
چون جرس تا ننمایم بیدل
نالهٔ ساخته‌ای می‌خواهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم
زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم
حضور عافیت از فکر خویشم برنمی‌آرد
درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم
بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد
شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم
چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن
اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم
مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد
درتن وادی بیا منشین ‌که در راه است منزل هم
خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی
ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم
غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی
ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم
نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد
گذ‌شتن‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم
ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید
که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم
من و آن مطلب نایاب‌ کز جوش تقاضایش
خروشی می‌گشاید لب‌ که آگه نیست سایل هم
ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من
ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۹
رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم
جسته‌ایم از قفس خویش و گرفتار توایم
خاک ما جوهر هر ذره‌اش آیینه‌گر است
در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم
مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست
از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم
اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع
همه وا سوختهٔ سبحه و زنار توایم
پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید
می‌رویم از خود و در حیرت رفتار توایم
دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست
خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم
جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست
قیمت ما همه این بس‌ که به بازار توایم
مست‌ کیفیت نازیم چه هستی چه عدم
هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم
خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید
ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم
ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا
بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم
از یکدگر گسسته فراهم نشسته‌ایم
باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع
اما در انتظار فنا هم نشسته‌ایم
هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست
زحمت‌کشی خیال خطا هم نشسته‌ایم
دود سپند مجلس تصویر حیرت است
هر چند گل کنیم صدا هم نشسته‌ایم
غافل نه‌ایم از غم درماندگان خاک
چندی چو آبله ته پا هم نشسته‌ایم
نا قدردان راحت عریان تنی مباش
گاهی برون بند قبا هم نشسته‌ایم
خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه
بر فرش بوریای گدا هم نشسته‌ایم
دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما
بی پا و سر به روی هوا هم نشسته‌ایم
دود چراغ محفل امکان بهانه‌جوست
در راه باد ما و شما هم نشسته‌ایم
آسایشی به ترک مطالب نمی‌رسد
در سایه‌های دست دعا هم نشسته‌ایم
گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست
بر خاک آستان تو ما هم نشسته‌ایم
بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو
هر چند یک دلیم جدا هم نشسته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۱
بر سینه داغهای تمنا نوشته‌ایم
یک لاله‌زار نسخهٔ سودا نوشته‌ایم
هر جا درین بساط خس ما به پرده‌ایست
مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشته‌ایم
منشور باج اگر به سر گل نهاده‌اند
ما هم برات آبله برپا نوشته‌ایم
خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن
از چشم بسته طرفه معما نوشته‌ایم
حاجت به نامه نیست ‌که در سطرهای آه
اسرار پرفشانی دل وا نوشته‌ایم
بر نسخهٔ بهار خط نسخ می‌کشد
رنگ شکسته‌ای که به سیما نوشته‌ایم
پهلوی لاغریست‌ که هم نقش بوریاست
سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشته‌ایم
دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس
نظاره‌ای به لوح تماشا نوشته‌ایم
از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است
تا آسمان چو صبح الفها نوشته‌ایم
از صفحه‌ کلک وحشت ما پیش رفته است
امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشته‌ایم
مشق خیال ما به تمامی نمی‌رسد
ای بیخودان همه‌، ورقی نانوشته‌ایم
جز امتحان فطرت یاران مراد نیست
بی‌پرده معنیی که به ایما نوشته‌ایم
در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشته‌ایم
بیدل مآل سرکشی اعتبارها
پیش از فنا به نقش‌کف پانوشته‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
در جگر صد رنگ توفان ‌کرده‌ایم
تا سرشکی نذر مژگان کرده‌ایم
حیرت از طاووس ‌ما پر می‌زند
وحشتی را نرگسستان کرده‌ایم
اخگر ما پردهٔ خاکسترست
بیضهٔ قمری نمایان کرده‌ایم
تا نفس بر خود تپید آیینه نیست
چون حباب این جلوه سامان کرده‌ایم
شبنم ما جیب خجلت می‌درد
یک عرق آیینه عریان کرده‌ایم
ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست
در نفس آیینه پنهان کرده‌ایم
عشق از محرومی ما داغ شد
بی‌جنون سیر بیابان کرده‌ایم
دست بر هم سودنی داریم و بس
خدمت طبع پشیمان کرده‌ایم
ما و شمع‌ کشته نتوان فرق‌ کرد
اینقدر سر در گریبان کرده‌ایم
ماتم فرصت ز حیرت روشن است
جای مو مژگان پریشان کرده‌ایم
ای توانایی به زور خود مناز
ما ضعیفان آنچه نتوان کرده‌ایم
از هجوم اشک ما بیدل مپرس
یار می‌آید چراغان کرده‌ایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان ‌کردیم
در شبستان خیال که چراغان کردیم
دل هر ذر‌هٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود
چشم بستیم و هزار آینه نقصان ‌کردیم
هرکه از سعی طلب دامنی آورد به‌ دست
ما به‌فکر تو فتادیم و گریبان کردیم
یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن
تخم اشکی ‌که به یاد تو پریشان ‌کردیم
گل وارستگی از گلشن اسباب جهان
خاکساریست‌ که چون دست به دامان ‌کردیم
وسعت‌آباد جنون وحشت شوقی می‌خواست
دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم
هر چه‌ گل‌ کرد ز ما جوهر خاموشی بود
همچو شمع از نفس سوخته توفان‌ کردیم
اشک تا آبلهٔ پا همه دل می‌غلتید
آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم
آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار
رنگها ریخت ز بالی ‌که پر افشان ‌کردیم
عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع
صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم
در بساطی ‌که سر و برگ طرب سوختن است
فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم
بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال
چون قدح از لب زخم جگر افغان‌کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
دوش‌کز دود جگر طرح شببشان‌کردیم
شرری جست ره ناله چراغان‌کردیم
دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است
گرد دل داشت به هر دشت‌که جولان‌کردیم
لغزشی داشت ره عشق‌که درگام نخست
طوف آسودگی آبله پایان کردیم
صبح این میکده‌ گم بود درآغوش خمار
ما هم از شوخی خمیازه‌ گریبان‌ کردیم
وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود
عالمی را ز دل تنگ به زندان‌ کردیم
بی‌تویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند
هر چه همرنگی دل داشت پریشان ‌کردیم
هر نفس چاک گریبان بهاری دارد
در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم
حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند
اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم
همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ
حاصل‌ این بود که خمیازه به دامان‌ کردیم
هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست
به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم
به تنزل عرق سعی ندامت‌گل‌کرد
آنچه‌ گم‌ شد ز جبین بر مژه تاوان‌ کردیم
فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل
همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توان‌کرد
دل خوش‌کنم ای‌کاش به این نام و بگریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
صبح تمنا دمید، دل چمنستان ‌کنیم
یوسف ما می‌رسد آینه سامان ‌کنیم
حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست
آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان‌ کنیم
ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست
مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم
چشم وفا مشربان این همه بی‌نور چند
منتظر جلوه‌ایم ساز چراغان کنیم
خوان بهار انجمن مایل این گلشن است
صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان‌ کنیم
جبههٔ اندیشه را با قدم او سریست
به‌ که درآن نقش پا سیر گریبان‌ کنیم
چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست
دیده به دیدار اگر یک مژه حیران‌ کنیم
قابل این آستان جبهه نداربم حیف
سبزهٔ خاک رهیم سجده به مژگان کنیم
گردن ما تا ابد بستهٔ زنجیر اوست
قمری این‌ گلشنیم طوق چه پنهان‌ کنیم
از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم
مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان‌ کنیم
هرزه درای هوس چند توان زیستن
لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان‌ کنیم
بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب
ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
به هر جا رفته‌ام از خویشتن راه تو می‌پویم
اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم
هوای ناوکی دارم ‌که هر جاگل‌ کند یادش
ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم
به مضراب خیالی می‌کند توفان خروش من
زبان رشتهٔ سازم نمی‌دانم چه می‌گویم
به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت نی‌ام غافل
چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم
دوتا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من
نوا در سرمه خوابانیده‌تر از چنگ گیسویم
نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی
غباری از تپش واماندهٔ جولان آهویم
تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت
که من تمثال خود می‌بینم و آیینهٔ اویم
به تکلیف بهارم می‌دهی زحمت نمی‌دانی
به جای گل دل خون‌گشته‌ای دارم که می‌بویم
تمیز رنگ حالم دقت بسیار می‌خواهد
که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم
چو شمعم گر به این رنگست شرم‌ساز پیمایی
عرق گل می‌کنم چندان که رنگ خویش می‌شویم
چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش
هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم
به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من
نسیم کویش از خود رفتنی می‌آورد سویم
چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل
که پندارم خیال او سری دارد به زانویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۰
شررواری ز فرصت رو نمای خویش می‌جویم
نگاه واپسینم خونبهای خویش می‌جویم
به غیر از خانمان‌سوزی مقامی نیست عاشق را
چو آتش ‌گوشهٔ داغی برای خویش می‌جویم
خرابیهای دل بی‌دام امیدی نمی‌باشد
شکست طرهٔ او از بنای خویش می‌جویم
چو شمع‌ کشته سامان تلاشم‌ کم نمی‌گردد
سرگم کرده اکنون زیر پای خویش می‌جویم
توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن
جهانی از دل بی‌مدعای خویش می‌جویم
به گردون گر رسم زان آستان سر برنمی‌دارم
به هرجایم همان خود را به جای خویش می‌جویم
بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد
به داغت بسکه ممنونم رضای خویش می‌جویم
ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی
که من از اطلس‌ گردون ردای خویش می‌جویم
طلب عجز و تمنا یاس و من از ساده‌لوحیها
ز دامان تو دست نارسای خویش می‌جویم
از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل
کنون آواز پایش در صدای خویش می‌جویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۹
شکست رنگ که بود آبیار این‌ گلشن
به هر چه می‌نگرم ناله‌ کرده است وطن
به ‌کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم
به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن
خیال‌ کشت‌ گل و سیر لاله حیف وفاست
ز چشم منتظران هم دمیده است سمن
تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست
نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن
دل شکسته به راه امید بسیار است
ز گرد ماست گر دامنت ‌گرفت شکن
به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت
منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من
طراوت چمن اعتبار حسن حیاست
چراغ رنگ ‌گل از آب می‌کند روغن
ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد
به موج می‌دهد از آب صورت رفتن
به هر طریق همین پاس آبرو دین است
اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن
جنون بی‌نفس آرمیده‌ای داریم
چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون
به آرمیدگی وضع خویش می‌نازبم
چو آب آینه در جلوه‌ کرده‌ایم وطن
زمانه‌ گو پی سامان من مکش زحمت
چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن
کسی مباد هلاک غرور رعنایی
چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن
جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل
کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
بر آن سرم‌ کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمی‌توان‌ گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین‌که داریم چشم حیران
تبسمی‌، حرفی‌، التفاتی‌، ترحمی‌، پرسشی‌، ‌نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
به دامن بحر بی‌نیازی چکیده باشد نمی ز مژگان
خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون
به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی
که بسته‌اند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه می‌شمارد
در این جنون‌زار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان
عدم به آن بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رسته‌ست گل به دامان
هوای لعلش کراست بیدل که‌ با چنان قرب همکناری
به بوسه‌گاه بیاض گردن ز دور لب می‌گزد گریبان