عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
تا جلوهات پر افشاند از آشیانهٔ چشم
روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم
آیینهها ز جوهر بال نگه شکستند
از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم
در عالم تماشا ایمن نمیتوان بود
زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم
مژگان یار دارد مضراب صد قیامت
در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست
دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم
خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم
سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست
بالیدهام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم
شاید به سرفشانمگرد ره نگاهی
افتادهام چو مژگان بر آستانهٔ چشم
بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم
نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم
در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست
نشنیده است بیدل گوشت فسانهٔ چشم
روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم
آیینهها ز جوهر بال نگه شکستند
از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم
خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو
بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم
در عالم تماشا ایمن نمیتوان بود
زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم
مژگان یار دارد مضراب صد قیامت
در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم
در جلوگاه نازش بار نگه محالست
دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم
خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز
مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم
سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست
بالیدهام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم
شاید به سرفشانمگرد ره نگاهی
افتادهام چو مژگان بر آستانهٔ چشم
بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم
نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم
در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست
نشنیده است بیدل گوشت فسانهٔ چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
تا می ز جام همت بد مست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکار کس نشود گر چه همت است
خجلت ز معنییکه توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر
چون آبله سری که کشم پست میکشم
دل بستنم بهگوشهٔ آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسون سرمه داشت
دامان نالهای که ز دل جست میکشم
جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری به کف دست میکشم
چون صبح عمر هاست درین وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
بیدل حبابوار به دوشم فتاده است
بار سریکه تا نفسی هست میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم
چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم
زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر
چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم
نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی
بلند میشود از سرمه چون نگاه خروشم
به سعی حیرت ازین بزم گوشهای نگرفتم
همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم
ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم
گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم
سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم
چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم
سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش
به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم
غرور حسن دلیلست بر تظلم عاشق
شنیدهاند به قدر تغافل تو خروشم
ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد
هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم
سیاهبختی من سرمهٔ گلو شده بیدل
به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم
چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم
زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر
چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم
نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی
بلند میشود از سرمه چون نگاه خروشم
به سعی حیرت ازین بزم گوشهای نگرفتم
همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم
ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم
گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم
سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم
چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم
سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش
به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم
غرور حسن دلیلست بر تظلم عاشق
شنیدهاند به قدر تغافل تو خروشم
ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد
هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم
سیاهبختی من سرمهٔ گلو شده بیدل
به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۵
ز بسکه شور جنونگشت برقکلبهٔ هوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کردهاند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه میکشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به گوشم
به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساختهام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفسکن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم
چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من
به صدهزار تپش کردهاند آبله پوشم
شکست ساز امید و نداد عرض صدایی
ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم
میی نماند و ز خمیازه میکشم قدح امشب
هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم
سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم
شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم
چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل
دل شکسته نواها کشیده است به گوشم
به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم
پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم
هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر
دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم
گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد
به خود نساختهام آنقدر که با تو بجوشم
چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفسکن
به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم
به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم، مپرس از سرگذشت من
شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمیدارد
ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم
به رنگ شمع، رنگ رفته میپردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طیکردن
درای محمل شوقم، کجا شد دل که بخروشم
به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد
ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم، مپرس از سرگذشت من
شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمیدارد
ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم
به رنگ شمع، رنگ رفته میپردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طیکردن
درای محمل شوقم، کجا شد دل که بخروشم
به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد
ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
نه مضمون نقش میبندم نه لفظ از پرده میجوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این گهر گوشم
به گلشن بی تو میلرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز نالهگیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار میجوشد
نهان میگشت چشم انتظار، ایکاش درگوشم
نمیدانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم، تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیدهای اما به ساز بینواییها
خروشی هست کان را در نمییابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نیام لیک اینقدر دانم
که حرفی میکشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخنسازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ گفتگو آفاق با من برنمیآید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمیباشد
جهان افسانه سامان است بیدل هر قدر گوشم
که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم
حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد
گران شد چون صدف آخر به آب این گهر گوشم
به گلشن بی تو میلرزم به خویش از نوحهٔ بلبل
مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم
غبار ریزش اشک و گداز نالهگیر از من
که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم
ز انداز پیامت لذت دیدار میجوشد
نهان میگشت چشم انتظار، ایکاش درگوشم
نمیدانم چه آهنگست قانون خرامت را
که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم
چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من
تویی منظور اگر چشمم، تویی مسموع اگر گوشم
خموشم دیدهای اما به ساز بینواییها
خروشی هست کان را در نمییابد مگر گوشم
مقیم خلوت رازت نیام لیک اینقدر دانم
که حرفی میکشد چون حلقه از بیرون درگوشم
فسون درد سر بر من مخوانید ای سخنسازان
که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم
به تیغ گفتگو آفاق با من برنمیآید
اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم
دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمیباشد
جهان افسانه سامان است بیدل هر قدر گوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم
که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم
سیاهی میکنم اما برون از رنگ پیدایی
غبار عالم رازم سواد کشور عشقم
نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم
به هیچ آتش نمیسوزم سپند مجمر عشقم
به صیقلکم نمیگردد غرور زنگ خودبینی
مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم
عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم
نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم
غمم، دردم، سرشکم، نالهام، خون دلم، داغم
نمیدانم عرض گل کردهام یا جوهر عشقم
گهیصلحم ،گهیجنگم،گهیمینا ،گهیسنگم
دو عالمگردش رنگم جنون ساغر عشقم
چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمیگردد
درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم
نیام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم
که من چون داغ هر جا حلقه گشتم بردر عشقم
نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم
سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم
ندارد موی مجنون شانهای غیر از پریشانی
چه امکانست بیدل جمع گردم دفتر عشقم
که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم
سیاهی میکنم اما برون از رنگ پیدایی
غبار عالم رازم سواد کشور عشقم
نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم
به هیچ آتش نمیسوزم سپند مجمر عشقم
به صیقلکم نمیگردد غرور زنگ خودبینی
مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم
عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم
نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم
غمم، دردم، سرشکم، نالهام، خون دلم، داغم
نمیدانم عرض گل کردهام یا جوهر عشقم
گهیصلحم ،گهیجنگم،گهیمینا ،گهیسنگم
دو عالمگردش رنگم جنون ساغر عشقم
چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمیگردد
درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم
نیام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم
که من چون داغ هر جا حلقه گشتم بردر عشقم
نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم
سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم
ندارد موی مجنون شانهای غیر از پریشانی
چه امکانست بیدل جمع گردم دفتر عشقم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم
جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم
بیتابی من عرض نسبنامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
دود نفس سوختهام طرهٔ یار است
کآن را نبود شانه به جز سینهٔ چاکم
تهمتکش آلایش هستی نتوان شد
چون عکس ز تردامنی آینه پاکم
آهم، شررم، اشکم و داغم، چه توان کرد
چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم
ای همت عالینظران دست نگاهی
تا چند برد پستی طالع به مغاکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است
عمریست که در راه تمنای تو خاکم
چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید
گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم
خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج
از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم
جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم
بیتابی من عرض نسبنامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
دود نفس سوختهام طرهٔ یار است
کآن را نبود شانه به جز سینهٔ چاکم
تهمتکش آلایش هستی نتوان شد
چون عکس ز تردامنی آینه پاکم
آهم، شررم، اشکم و داغم، چه توان کرد
چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم
ای همت عالینظران دست نگاهی
تا چند برد پستی طالع به مغاکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است
عمریست که در راه تمنای تو خاکم
چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید
گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم
خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج
از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم
از بال هما کیست کشد ننگ سعادت
بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم
مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
ز خاک آستانت چشم بینم میروم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم
ز دود شمع آخر سرمهدان شد کلبهٔ تنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی
که تا گل میکند یادش پری هم میزند سنگم
ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی
همین آواز میآید که بسیار است آهنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
به صرصر دادهاند آیینهٔ ناز غبار من
شه فرمانرو آزادیام اینست اورنگم
به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمیبندد
پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم
ببینم تا کجا منزل کند سعی ضعیف من
به این یک آبله دل چون نفس عمریست میلنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل
پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم
مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
ز خاک آستانت چشم بینم میروم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم
ز دود شمع آخر سرمهدان شد کلبهٔ تنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی
که تا گل میکند یادش پری هم میزند سنگم
ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی
همین آواز میآید که بسیار است آهنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم
به صرصر دادهاند آیینهٔ ناز غبار من
شه فرمانرو آزادیام اینست اورنگم
به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمیبندد
پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم
ببینم تا کجا منزل کند سعی ضعیف من
به این یک آبله دل چون نفس عمریست میلنگم
دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل
پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۷
به رنگگلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم
مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت روییها
نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت کاش بنوازد طفیل قامت چنگم
ز خاک آستانت چشم بی نم میبرم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت گل را
نمیگنجد نفس در سینهٔ من بسکه دلتنگم
تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمیباشد
که دور جام بیهوشی است چون گل گردش رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
به وضع احتراز هر دو عالم باج میگیرم
جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمیگنجد
همان با خوبش دارمکار، گر صلح است و گر جنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل
شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
مشو غایب که چون آیینه از رخ میپرد رنگم
حیا را کردهام قفل در دکان رسوایی
به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم
ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت روییها
نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم
خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا
کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم
به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم
که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم
شدم پیر و نیام محرم نوای نالهٔ دردی
محبت کاش بنوازد طفیل قامت چنگم
ز خاک آستانت چشم بی نم میبرم اما
دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم
به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت گل را
نمیگنجد نفس در سینهٔ من بسکه دلتنگم
تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمیباشد
که دور جام بیهوشی است چون گل گردش رنگم
مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی
به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم
به وضع احتراز هر دو عالم باج میگیرم
جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم
طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمیگنجد
همان با خوبش دارمکار، گر صلح است و گر جنگم
به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل
شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۲
مزرع تسلیم ادب حاصلم
سر نکشد گردن آب و گلم
موج گهر نیستم اما ز ضعف
آبله گلکرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی
صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست
حق دمد آندم که کنی باطلم
بار نفس میکشم و چاره نیست
بیتو فتادهست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره کس مباد
کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم
راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس
تا به زبان آمدهام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست
کلک مصور چهکشد محملم
نامه برید از چمن خون من
برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز
آینه میخواهد و من بیدلم
سر نکشد گردن آب و گلم
موج گهر نیستم اما ز ضعف
آبله گلکرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی
صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست
حق دمد آندم که کنی باطلم
بار نفس میکشم و چاره نیست
بیتو فتادهست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره کس مباد
کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم
راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس
تا به زبان آمدهام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست
کلک مصور چهکشد محملم
نامه برید از چمن خون من
برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز
آینه میخواهد و من بیدلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۳
ننمود غنچهات آنقدر ادب اقتضای تاملم
که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم
به خیال مستی نرگست نشدم قدحکشگلشنی
که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم
ز مقابل تو ضروریام شده ننگ تهمت دوریام
ادب امتحان صبوریام به قفا نشانده کاکلم
نگهی بهانهٔ نازکن، در خلدم از مژه بازکن
که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو
به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم
خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته، این پلم
به فنا بود مگر ایمنی، زکشاکش غم زندگی
که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم
غم ناقبولی ما ومن بهکه بشمرم من بیخبر
که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم
قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب
که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم
چقدر ز منظر بینشان شده شوق مایل جسم و جان
که رسیده تا فلک این زمان خم مایههای تنزلم
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم
ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم
که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم
به خیال مستی نرگست نشدم قدحکشگلشنی
که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم
ز مقابل تو ضروریام شده ننگ تهمت دوریام
ادب امتحان صبوریام به قفا نشانده کاکلم
نگهی بهانهٔ نازکن، در خلدم از مژه بازکن
که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم
زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو
به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم
خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته، این پلم
به فنا بود مگر ایمنی، زکشاکش غم زندگی
که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم
غم ناقبولی ما ومن بهکه بشمرم من بیخبر
که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم
قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب
که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم
چقدر ز منظر بینشان شده شوق مایل جسم و جان
که رسیده تا فلک این زمان خم مایههای تنزلم
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم
ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم
به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی، نه رفتارم قدم سایی
غباری در شکست رنگ دارم،گردش حالم
تمنایی نمیدانم، تو لایی نمیفهمم
جبین نالهای بر آستان درد میمالم
شرار بیدماغم رنج فرصت برنمیدارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من
که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه میپرسی
چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیدهاند آخر درین محفل
شکستی کاش میشد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار میجوشد
ادب سازم نفس میکاهم و آیینه میبالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای گریه تا گریم
اسیر عشق و بیدردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گلفروش باغ نیرنگ کیام بیدل
هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم
نه پروازم پر افشانی، نه رفتارم قدم سایی
غباری در شکست رنگ دارم،گردش حالم
تمنایی نمیدانم، تو لایی نمیفهمم
جبین نالهای بر آستان درد میمالم
شرار بیدماغم رنج فرصت برنمیدارد
چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم
تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من
که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم
ز درد نارساییهای پروازم چه میپرسی
چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم
نوای درد دل نشنیدهاند آخر درین محفل
شکستی کاش میشد ترجمان رنگ احوالم
ز وضع خامش من حیرت دیدار میجوشد
ادب سازم نفس میکاهم و آیینه میبالم
خمار وصل و خرسندی بجوش ای گریه تا گریم
اسیر عشق و بیدردی ببال ای ناله تا نالم
ندانم گلفروش باغ نیرنگ کیام بیدل
هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ منکه پیش تو خواند، قصهٔ منکه به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل، میگذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
صبح نخندد بر رخ روزم، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ منکه پیش تو خواند، قصهٔ منکه به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل، میگذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
به نقش سخت روییهای مردم بسکه حیرانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمیگنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاکگریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری میکند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک میدانم
چراغ کشته دودش زیر دست داغ میباشد
ز نقش پا فروتر میتپد گرد بیابانم
قیامت داشت بیروی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختنگردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی مینویسم ناله میخوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی
جهان افسانهگردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست میتازم
ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبانگردنکشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشیگریبان ساز دامانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمیگنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاکگریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری میکند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک میدانم
چراغ کشته دودش زیر دست داغ میباشد
ز نقش پا فروتر میتپد گرد بیابانم
قیامت داشت بیروی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختنگردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی مینویسم ناله میخوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی
جهان افسانهگردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست میتازم
ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبانگردنکشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشیگریبان ساز دامانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم
ز مغروری ندارند اینگل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که میآرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید میچیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمیداند
تحیر میکشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بویگل دریاب انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگلکرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینهدار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوشگل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بیمدعا گردد
درینگلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
ز مغروری ندارند اینگل اندامان غم شبنم
صبا بوی سر زلف که میآرد درین گلشن
که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم
نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت
مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم
بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد
نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم
هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان
زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم
بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را
همان خورشید میچیند بساط مبهم شبنم
به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمیداند
تحیر میکشد همواری از پیچ و خم شبنم
غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد
ز رنگ و بویگل دریاب انداز رم شبنم
تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی
که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم
درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد
سحرگلکرد اماگشت آخر محرم شبنم
طلسم حیرتست آیینهدار شوکت هستی
مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم
عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد
مگیر ای جوشگل از ناتوانیها کم شبنم
طربها خاک توست آنجاکه دل بیمدعا گردد
درینگلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
دل را به یاد روی کسی یاد میکنم
آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد
از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد میکنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه میشنوم یاد میکنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد میکنم
در ضمن نالهای که دل از یاس میکشد
پروازهاست کز پرش آزاد میکنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد میکنم
دل آب گشت و خجلت جان سختیام نرفت
آیینه میگدازم و فولاد میکنم
مینای دل به ذوق خیالی شکستهام
آرایش جهان پریزاد میکنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد میکنم
بیدل خرابیام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمیکه من آباد میکنم
آیینه کردهام گم و فریاد میکنم
بوی پیامی از چمن جلوه میرسد
از دیده تا دل آینه ایجاد میکنم
خاکم به باد میرود و آتشم به آب
انشای صلحنامهٔ اضداد کنم
چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست
رنگ پریده را نفس امداد میکنم
علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست
عمریست هر چه میشنوم یاد میکنم
قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است
سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد میکنم
در ضمن نالهای که دل از یاس میکشد
پروازهاست کز پرش آزاد میکنم
افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است
دست بلندی از مژه ایجاد میکنم
دل آب گشت و خجلت جان سختیام نرفت
آیینه میگدازم و فولاد میکنم
مینای دل به ذوق خیالی شکستهام
آرایش جهان پریزاد میکنم
کیفیت میان تو باغ تصور است
مو در دماغ خامهٔ بهزاد میکنم
بیدل خرابیام نفس وحشتست و بس
دل نام عالمیکه من آباد میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
آمدم طرح بهار تازهای انشا کنم
یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم
از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست
زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم
در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست
التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم
غنچه خرمن میکند شوقم زمین تا آسمان
بوسهواری گر به خاک آستانت جا کنم
فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه کرد
رخصت نازی که من هم مصرعی رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست
بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکایت نامهام چون کاغذ آتش زده
نقطه پر پیدا کند تا نامهبر پیدا کنم
ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتاییام
هر کجا آیینهای را بینم استغنا کنم
قطرهٔ اشکی به توفان آورم کز حسرتش
تشنهکامی را صدای ساغر دریا کنم
عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع
آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم
یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم
از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست
زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم
در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست
التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم
غنچه خرمن میکند شوقم زمین تا آسمان
بوسهواری گر به خاک آستانت جا کنم
فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه کرد
رخصت نازی که من هم مصرعی رعنا کنم
شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست
بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم
در شکایت نامهام چون کاغذ آتش زده
نقطه پر پیدا کند تا نامهبر پیدا کنم
ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتاییام
هر کجا آیینهای را بینم استغنا کنم
قطرهٔ اشکی به توفان آورم کز حسرتش
تشنهکامی را صدای ساغر دریا کنم
عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع
آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۳
چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم
سرمه میگردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم
کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد
میرمد عریانی از منگر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری
از کجا یارب دل بیمدعا پیدا کنم
خاک من در سجدهگاه عجز داغ حیرتست
تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گمست
واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمیهای آن گلشن کجاست
آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجو
انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بیپردهاند
آب میگردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بیجنون از کلفت اسباب رستن مشکل است
خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من
بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان
بال میگردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا بهکی
به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم
سرمه میگردم اگر خواهم صدا پیدا کنم
دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم
کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم
عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد
میرمد عریانی از منگر قبا پیداکنم
هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری
از کجا یارب دل بیمدعا پیدا کنم
خاک من در سجدهگاه عجز داغ حیرتست
تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم
شمع بزم وحدتم در من سراغ من گمست
واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم
چون گل از وحشت نسیمیهای آن گلشن کجاست
آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم
بیتمیزی چون خط پرگار مفت جستجو
انتها گل میکند گر ابتدا پیدا کنم
بس که خلوت پروران این چمن بیپردهاند
آب میگردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم
بیجنون از کلفت اسباب رستن مشکل است
خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم
نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من
بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم
در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان
بال میگردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم
منت خویش از سراب وهم هستی تا بهکی
به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم